به آیت الله بهجت گفتن:
آقا اینکه ما در اشعارمون میگیم پیامبر دستِ فاطمه رو می بوسید، این درسته؟
سندیت داره؟ معتبره؟
آقای بهجت پاسخ داد:
نه تنها بگید که پیامبر دستِ فاطمه رو می بوسید،
بلکه بگید هنگامِ بوسیدن، پیامبر دست هایِ فاطمه رو بالا نمی آورد
بلکه خودِ پیامبر خم میشد و بوسه به دستانِ فاطمه میزد!
#روضتی
روضهی سوم:
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ الَّذى اَنْزَلْتَ فيهِ الْقُرْآنَ
وَافْتَرَضْتَ على عِبادِكَ فيهِ الصِّيامَ
صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ ارْزُقْنى حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرامِ
فى عامى هذا وَ فى كُلِّ عامٍ
وَ اغْفِرْ لى تِلْكَ الذُّنُوبَ الْعِظامَ
فَاِنَّهُ لا يَغْفِرُها غَيْرُكَ
يا رَحْمنُ يا عَلاّمُ..
مهمونای خدا خوش اومدین :)
اولین #شبجمعه ی ماه رمضانه...
یا مبدل السیئات بالحسنات !
اغفر لهذا بحق الحسین...
بالحسین الهی العفو...
کدوم حسین ؟
داشتن می اومدن به سمت کوفه...
فکر کردن به نخلستان رسیدن...
از دور انگار یه نخلستان دیدن...
ولی جلوتر که رفتن دیدن لشکر حر اومده...
حر جلو رفت...
امام فرمود کی هستی؟ با مایی یا علیه مایی؟
گفت علیه تو هستم...
مامورم همینجا نگهت دارم حسین...
امام حال خودشونو اسباشونو دید..
فرمود آب بدید بهشون...
علی بن طعان میگه من آخرین نفر بودم...
کل افراد آب خوردن..
حسین دید من موندم..
به من فرمود: فرزند برادر جلو بیا!
فرمود: شتری که بار آب داره رو بخوابونید...
بنوش....
خسته بودم...
نمیتونستم مشک و خوب نگه دارم...
خود حسین اومد مشک و نگه داشت...
خودش هم به من هم به اسبم آب داد...
حسین جان منم تشنمه....
میگه تو حرم دیدم یه جماعت آذری زبان اومدن...
لباسا داغون و خاکی...
پاها تیکه پاره...
شروع کردن روضه خوانی..
دیدم حرم و گذاشتن رو سرشون...
بقیه هم با گریهی اینا به گریه افتادن...
تموم شد...
یکیشونو کشیدم کنار گفتم چی میگفت مداحتون ؟
گفت ما ده دوازده روز گم شدیم تو مسیر کربلا...
بیراهه رفتیم...
مداح میگفت حسین! ما امروز گشتیم تورو پیدا کردیم..
آقا قیامتم شما بگردید مارو پیدا کنید..
سردار بود...بزرگ بود...
خودشو شکست...
دیدن چکمه هاشو انداخته گردنش...
اومد خودشو انداخت رو پای مولا...
گریه کرد..
فرمود: ارفع راسک یا شیخ...
خودش سر حر رو بلند کرد در آغوش گرفتش...
حر دیر کردی...
زودتر منتظرت بودم...
گذشت.. حر رفت میدان...
جنگ نمایانی کرد...افتاد... داشت جان میداد..
یه وقت دید دستان مهربانی اومد سر رو به دامن گرفت..
بغلش کرد...
یه بار نام مادر حر رو برده بود
فرموده بود مادرت به عزات بشینه
میدونست به غرور حر برخورده...
اومد جبران کنه...
فرمود: چقدر مادرت اسم قشنگی برات گذاشته حر...
دید فرق حر شکافته...
دستمالی دراورد زخم رو بست...
آدم وقتی سرش زخم میشه،
با دستمالش خونو پاک میکنه..
حسین جان کاش دستمالو نگه میداشتی...
ساعتی بعد پیشانی آقا شکافت...
رو اسب بود...
خون جاری شد....
دستمال که نداشت...
پیراهن عربی رو بالا زد خونو پاک کنه...
تا سینهی حسین رو دید
یه سه شعبه گذاشت تو کمان...
آه حسین....
#روضتی