تو #عالمموازی ،
من یه استاد دانشگاهم که
با عشق ریاضیات درس میده
تخته گچی رو پر از عدد میکنه
تا یه فرمولی رو اثبات کنه...
هرکسی هم نفهمید، یه گچ پرت میکنه سمتش
تا اون باشه که از مغزش استفاده کنه..🚶🏻♂
#آینه
تو #عالمموازی ، فارغالتحصیل ادبیات نمایشی دانشکده هنرهای زیبای تهرانمو غرق در کتاب و نویسندگی و فیلمنامه نویسی و تئاتر و نمایشنامه خوانی..
من یه روحیه و هوش هنری قویای دارم که هرچی جلوتر میرم بیشتر منو به سمت خودش میکشونه..
این روحیه رو همون موقع که میخواستم انتخاب رشته کنم دبیرستان متوجه شدم..
میدونستم که باید برم هنرستان درس بخونم..
میدونستم که دلم میخواد گرافیک یا طراحی لباس یا ادبیات نمایشی بخونم..
همیشه توی رویاهای بچگیم یا معلم بودم (احتمالا متاثر از شغل مامانم) یا بازیگر..
دورهی راهنمایی که دوستام دنبال پسربازی و پارتی و قر و فر بودن، من میرفتم کانون پرورش فکری، کتاب میخوندم، کلاس نجوم میرفتم، سفالگری میکردم، نقاشی میکشیدم، اولین پژوهش رسمیمو که رتبه هم آورد دربارهی ادبیات کودک انجام دادم، بلز میزدم و عاشق آهنگسازی بودم.. عاشق این بودم که پیانو و تار یاد بگیرم و هنوزم عاشقشم و دنبال یه فرصت برای یادگرفتنش..
یه دفتر داشتم که لباس های اقوام مختلف رو ترکیب با مدرنیته طراحی میکردم اون تو و چقدر خفن میشد..
یه دفتر دیگه داشتم که توش لوگو طراحی میکردم که اون موقع خیلی مد نبود این چیزا.. اسامی مختلف رو براشون لوگو و امضا طراحی میکردم..
عشقم بود این چیزا..
عاشق رمان خوندن بودم.. امکان نداشت شبا کتاب نخونده بخوابم ..
کلاس UCMAS شرکت میکردم و قرار بود برم برا آزمون مغز طلایی که فرصت نشد..
همون موقع هم عاشق ریاضی بودم..
وقتی نذاشتن برم هنرستان، دلم میخواست برم ریاضی و معماری بخونم..
ولی خب چون معدلم ۲۰ بود، نذاشتن..
سودای چیزی رو توی ذهنم ایجاد کردن که هیچ علاقه ای بهش نداشتم..
هیچوقت نمیگفتم که دلم میخواد برم پزشکی یا دندون.. از دندون که متنفر بودم بخاطر صدای مته..
تنها چیزی که دنبالش بودم داروسازی بود اونم بخاطر اینکه فکر میکردم بتونم توش واقعا دارو بسازم و حتی نمای شرکت داروسازیمو هم طراحی کرده بودم...
که بعدها فهمیدم بدترین رشته بوده برا من.. چون اصلا حفظ کردنو نمیپذیرم و نمیتونم باهاش کنار بیام..
بدترین اتفاق برای من اینه که قرار باشه یچیزی رو حفظ کنم..
هیچوقت با حفظ قرآن کنار نیومدم.. هربار انجامش دادم و گذاشتمش کنار تا اینکه بالاخره فهمیدم بابا من عاشق و مستعد در تدبر در قرآنم و از حفظ متنفر:)
ولی دقیقا وارد رشتهای شدم که تنها چیزی رو که از مغز تحلیلگر و خلاق من درگیر میکرد، حافظهش بود....
من تمام چهار سال دانشجوییم رو زجر کشیدم..
زجر کشیدمو ادامه دادم...
چون با هرکسی مشورت میکردم میگفت تو داری اشتباه میکنی..
چون ترسیدم که از مسیر اشتباهی که میدونستم مال من نیست خارج بشم..
چون مشاور درستی نداشتم..
قص علی هذا
من الان تازه دارم شیرینی یه چیزایی رو میچشم که تا الان برام قفل بود..
تازه فهمیدم که آدم نباید با خودش تعارف داشته باشه..
فهمیدم که بهترین کسی که میتونه منو بشناسه، خودمم..
فهمیدم که حتما باید توی مسیر زندگیم، با یه مشاور متخصص مرتبط باشم و بابت انجام یا عدم انجام هرکاری باهاش مشورت داشته باشم...
من اینا رو با صرف هزینهی گزافی فهمیدم
اما
تجربهی خوبی رو بدست آوردم..
سخت گذشت، اما دستاوردهایی هم داشت برام ...
خدایا هرچی دادی شکر
هرچی ندادی شکر
#رقعه
+ البته بیشتر از هرکسی، از همسرم ممنونم که به من این شجاعت رو داد و ترغیبم کرد که این مسیر جدید رو شروع کنم و با خود واقعیم روبرو بشم....❤️
که اگه او نبود، احتمالا من همچنان توی مسیر اشتباهی سردرگم بودم...
خدایا حکمتتو شکر...