چند وقتیست که از سجاده منتقل شده است به این گوشه ..
خسته و له که به ماشین میرسم،
سرم را در آن فرو میبرم،
چند نفس عمیق میکشم،
آرامش به وجودم تزریق میشود
و بعد
شروعی دوباره برای ادامهی مبارزه..
+این چفیه همراه چند ساله امه که برام خیلی مقدس و متبرکه..
+ ما در پیاله عکسِ رخِ یار دیدهایم..
ای بیخبر زِ لذتِ شربِ مدامِ ما.. :)
.
#پراکنده
به نام خدای تحول ها.
ما نشسته ایم به نوشتن تا ببینیم چه از آن میتوانیم در بیاوریم و به خانم نظری تحویل بدهیم تا بلکه از دست بدقولی های ما کمی به آرامش برسد و خط خطیهای اعصابش صراط مستقیمی شوند و به دعای خیرش گره از کار ما نیز باز شود چرا که فکر میکنم آهش مارا بدجور گرفته است.
خانم نظری اگر اکنون این تصویر را میبینید اولا بدانید که امروز تماس گرفته بودید در حال یادداشت بودم و گرخیدم که پاسختان را بدهم و فحش بارم کنید از تاخیر یک روزهای که داشتهام و خواستم که تکمیلش کنم و دست پر خدمتتان برسم.
دوما حلال بفرمایید ما را و بگذارید پای شلوغی های اطرافمان.
سوما خیالتان تخت باشد که نوشته را دیگر امروز به دستتان میرسانم.
البته خانم نظری از این حرفها مودب تر و مهربان تر است و این متن هم جنبهی شوخی داشت و استراحتی بود در میان انبوهی از فکر های مختلف از غذای روی گاز و ظرف هایی که باید شسته شوند گرفته تا برنامه ی غدیر امروز و فردا و بچه هایی که در غرفه منتظر دست کمک هستند و تماسشان بی پاسخ مانده است و تا سهم ما از تحولی که امام آغاز کنندهاش بود و تپش های نامظم قلب از حوادث روزگار آخرالزمان.
باشد که از رستگاران باشیم.
همین
#پراکنده
تماس گرفته بود و مثل همیشه از مدل صحبت کردنش متوجه شدم که دلش میخواهد حرف بزند اما من خستهتر از آن بودم که مشتاق به ادامهی صحبت باشم که صحبت از آنچه در مسیر آینده وجود دارد رسید به مصائبی که بابت عمل به تکلیف تحمل میکنیم، دردهایی که میکشیم، رنجهایی که حمل میکنیم و کلماتی که از پیرامون میشنویم.
که بحثمان رسید به مولاعلی و زخم ها جای خودشان را برای باز شدن پیدا کردند.
گفتیم از آنکه این مردم مولاعلی را هم با تمامِ نهایت بودنش قبول نداشتند و اذیتش میکردند. ما که دیگر خاک زیر پای مولا هم نیستیم. چطور انتظار داریم که قدرِ خوب بودن و خوب عمل کردنمان را بدانند و حمایتمان کنند؟
اصلا همینکه بدانیم خدا میبیند، ما را بس.
اصلا راستش را بخواهم بگویم در این دنیا
جایی بدون درد برای یاران حق وجود ندارد..
یاران حق آنقدر درد میکشند، اذیت میشوند و میسوزند که به وقت مرگ به تاسی از مولایشان بگویند:
فزت و رب الکعبه.
و مرگ را به آغوش بکشند تا از تمامی دردها رها شوند.
این مسیریست که پیشِ روی تمام یاران حق میباشد و لحظه به لحظهاش درد دارد و رنج. اصلا چه کسی گفته است که آنجا آسایش برقرار است؟
یارانِ حق، درد را به آغوش میکشند و با آن زندگی میکنند.
درد فهم نشدن ها.
درد اذیت شدن ها.
درد مانع تراشی ها.
درد مسخره شدن ها.
درد تهمت، افترا و قضاوت ها.
درد تنها ماندن ها.
درد دوری و دلتنگی و فراق.
هر زمان هم دردها طاقتشان را طاق کرد،
مرور میکنند دردهای مولایشان را..
در دل شب ناله هایشان شنیده میشود
اما به محض سپیدی صبح،
میروند تا بارهای روی زمین مانده را بلند کنند.
اصلا هرکه او بیدارتر، پر درد تر
#پراکنده
فهمیدم یکی از دوستانم که هنر میخوانَد
و اهل نوشتن بوده و در فاز مخصوص خودش به سر میبرده است،
تبدیل شده است به یک بچه شیعهی تشکیلاتی مذهبی امام حسینی انقلابی جهادی..
و الله یهدی من یشاء و یضل من یشاء ...
گریه برایش کم است.....
به چه فکر میکنم؟
به قلبی که خریده شد.
به عقلی که مزین شد به مقولهی تفکر.
به قدم هایی که برده شد در مسیر جهاد.
به سرنوشتی که تغییر کرد.
#شبدوم
چقدر این مواجه به امشب میخورد..
امشب شبِ امید است..
امید به اینکه در هر لحظه و هر مکانی
اگر برگردی،
خریده میشوی و پذیرفته...
درواقع به واسطه ی حر، دری گشوده شده است
تا همگان را سهمی از توبه و حریت باشد به برکت حسین..
همه میتوانند حر باشند اگر مثل حر
اهل اراده، همت، تفکر و تصمیم باشند..
المِنّه لله که درِ میکده باز است...
#پراکنده
شما را نمیدانم
اما من نمیتوانم روضه های امشب را بشنوم..
مراسم هم شرکت نکردم..
اصلا روضه نمیخواهد که..
دختر بچه ها به گوشواره علاقه مندند....
دلشان میخواهد موهایشان را شانه بزنند
گیره های خوشگل به سرشان ببندد
و لباسهای قشنگ بپوشند و برای پدر دلبری کنند.
یادم میآید قربان صدقه هایی را که پدرم میرفت. دختر قشنگم. مادر بابا. جیگر من. عمر من. برکت زندگی من.
دختر که باشی دلت قنج میرود از این قربان صدقه ها.
عادت داشتم پدر که از سر کار برگشت، شانه ای بیاورم و موهایش را شانه کنم.
به ریش هایش که میرسیدم اشک در چشمانم جمع میشد و میبوسیدمش.
محکم در آغوشم میگرفت و مرا میبوسید.
بزرگتر که شدم بغلم میکرد و میگفتم
دلم برای دختر کوچولوی خودم تنگ شده است....
برای وقتی که آبشار روی موهایش
صبح به صبح از پشت اوپِن آشپزخانه معلوم میشد.
حمام که میرفت، لباسهایش را آماده میکردم و پشت در حمام میگذاشتم که وقتی آمد ذوق کند.
ذوقش را دوست داشتم.
کافی بود لب تر کنم برای چیزی تا با تمام خستگی اش خودش را برساند.
اصلا اگر در خانه مان قرار بود چیزی را بخواهیم، داداش به من میگفت که بروم و به او بگویم. شاید میدانست که بین دختر و پدر رابطه ای خاص برقرار است.
یک باباجون که بگویم، کار تمام است.
اما حقیقتش هیچوقت دلم نیامد چیزی از او بخواهم...
یادم می آید که مادرم تعریف میکرد
وقتی اولین بار مرا به خوابگاه رساندند، زمان برگشت پدرم از این دوری اشک میریخت.
خودش میگفت که رفتم کنار شهدا و گفتم دخترم را به شما میسپارم.
هنوز هم طاقت ندارم ناراحتیاش را ببینم
چه برسد به جسم پر از درد و زخم و رنجورش را...
اگر موضوعی اذیتم کند آنقدر دو دو تا چهارتا و این پا و آن پا میکنم که طوری بگویم که ناراحت نشود.
ناراحتی اش نفس کشیدن را برایم سخت میکند.
یادم می آید بچه تر که بودم
تصور میکردم اگر پدرم نباشد، چه میشود؟
آنقدر گریه میکردم که دیگر به فکر کردن به نتیجه اش نمیرسید چه برسد به آن روز که بخواهم پیکر پدر را .......
بمیرم برای قلب لطیف و دخترانهتان بانو جآن...
دارم چه مینویسم؟
امشب شب دخترهاست یا شب پدرها..؟
دختر بیشتر رنج میبرد یا پدر؟
نمیدانم.
هنوز کسی کشف نکرده است که
عشق پدر به دختر بیشتر است
یا دختر به پدر....
شب سوم همیشه برایم سنگین بوده است...
همیشه هرجا که بودهام خودم را برای روضه ی شب سوم میرساندم به جمعی تا با دعای ان جمع فشار روی قلبم کمتر شود...
امان از شبی که جمعی نباشد
روضه خوانی نباشد
تو باشی و روضه های مصور پراکنده ی ذهنت....
آجرک الله یا صاحب الزمان..
آه حسین...
#پراکنده
وسط همه بدو بدو ها و کار کردن ها و شیفت ها و جلسات و خستگی ها،
چیزی که حالمو خیلی خوب میکنه،
دیدن رشد و پیشرفت و نتیجه ست هرچند کوچیک :)
چه برای خودم باشه
چه برای اطرافیانم..
مثلا امروز متوجه شدم یه ماموریتی که رفقا خیلی دنبالش بودن، داره به ثمر میرسه و من به قدری از شنیدن این خبر خوشحال شدم که الان قابلیت اینو دارم یه کله بدون ذره ای استراحت تا آخر روز برم..
خلاصه
خوشحال میشیم از موفقیت ها و دستاوردهاتون میاید به ما بگید
شدیدا انرژی بخشه🌱❤️ :)
#پراکنده
#برپا
#پراکنده
نمیدونم اینو یادگرفتم و اثر تربیتیه یا جایی توی ذات و شخصیت و درونم وجود داره که در لحظه ریز بشم، بهتر ببینمش، لذتشو مزه مزه کنم و با همه وجودم در اون لحظه حاضر بشم و زندگی کنم. معمولا برای آدما عجیبه وقتی منو بیشتر میشناسن. دیگه واکنش هاشون برام عادی شده. اما حقیقت اینه که به نظرم زندگی خودش به اندازهی کافی سختی و رنج داره. سخت گرفتن های الکی، فقط باعث میشن لحظاتمون سخت تر از حالت معمول بگذرن. بیخودی سختش نکن. توی چهارچوب الهی راااحت باش و راحت بگیر.
+وقتی با دوتا بلال، ساحل نشینی زیر نور ماه کامل و حرف زدن حالمون عوض میشه،
چرا دریغ کنیم؟ :)
#رفیق
+ شرایط یکسان نیست. نکته اینجاست که فرصت ها و امکانات رو از دست ندیم.
نکته رو بزن.