یچیزی هم یادگرفتیم هی میگیم
ببخشید نگفتم، سرم شلوغه.
ببخشید دیر شد، سرم شلوغه.
ببخشید نفرستادم، سرم شلوغه.
ببخشید دیر انجام دادم، سرم شلوغه.
ببخشید نیومدم، سرم شلوغه.
ببخشید جواب ندادم، سرم شلوغه.
کجا داری میری؟
یه لحظه صبر کن..
واقعا سرت شلوغه یا بهونه ست؟
اگه کسی بهتون این جمله رو گفت
یا خودتون به کسی گفتید
بدونید از دو حالت خارج نیست:
یک/ جزو اولویت هاش و اولویت هاتون نبوده.
که اگه اینطور هست باید حتما طرف مقابلمونو توجیه کنیم و دقیق تر بهش برنامه بدیم تا بدقولی هم نکرده باشیم و او هم از برنامهاش عقب نیفته و انتظار و توقع براش ایجاد نشه. تعارف که نداریم با هم !
دو/ برنامه ریزی و اولویت بندی نداره یا نداریم.
که این خودش هشداره ..!🤌🏻
#آینه
راشِدون
پسر بچه اتاق عمل را گذاشته بود روی سرش. جیغ و گریه اش قاتی شده بودند.
آمدم سمت استیشنِ ورودیِ اتاق عمل و پذیرش تا ببینم چخبر است که دیدم در بغل مادرش جوری دست و پا میزند تو بگو بره ای به سلاخی میرود..
پدر سِرُم را در دست گرفته بود و مادر، پسربچه ی سه ساله اش را با تمام ورجه وروجه کردنش در بغل تکان میداد تا کمی آرام شود.
آمدم با حالت تشر و حق به جانبی به پدرش بگویم که لطفا شما پسر را بغل کنید. اینجوری که کمر برای مادرش نمیماند! اصلا تو چه مردی هستی که اینجا ایستاده ای و دستانت را تاب میدهی و آن وقت مادرش باید اینگونه با او سر و کله بزند؟..
که نفس عمیقی کشیدم. جلوی زبانم را گرفتم و سکوت کردم. با خودم گفتم،
صبر کن شاید دلیلی وجود داشته باشد. اصلا خودشان بهتر میدانند. شاید مادر خودش دلِ جدا شدن از پسرش را ندارد.
کمی که گذشت راه رفتنِ پدر توجهم را جلب کرد.
پای چپش میلنگید و کمی از ساق پا کج بود !
شرمنده ی قضاوتم شدم.
مادر را صدا کردیم که بیاید سمت استیشن تا شرح حال و شناساییِ فعال پسر را انجام دهیم. آمد جلوتر. طرحیِ جدید از او پرسید: پسرتان سابقه ی تشنج دارد؟
دیدم مادر جوری ما را نگاه کرد که گویا به زبان دیگری صحبت کرده بودیم و متوجه نشده بود چه گفته ایم.
کمی بیشتر دقت کردم.
با اشاره از پرستار همراهش پرسیدم که تبعه هستن؟
گفت: بله، از تبعه ی افغان.
دوزاری ام افتاد.
سعی کردم از کلمات ساده تری استفاده کنم تا بفهمد چه میگویم.
گفتم: خانم پسرت تا حالا غش کرده؟
گفت: آها. نه. شما بهش میگید تشنج؟
گفتم: آره. حساسیت داره؟ قبلا پیش اومده که غذا یا دارو بخوره حالش بد بشه؟
گفت: نه.
و همینجوری آروم و ساده پیش رفتیم.
امیرعلی آنقدر آژیته (بیقرار) بود که حتی اجازه ی گان پوشیدن و سرم وصل کردن هم نمیداد. مدام جیغ میزد و مقاومت شدیدی نشان میداد.
اشک در چشمان مادرش جمع شده بود و سعی در جمع و جور کردن خودش داشت. یکبار پسر را به بغل پدرش سپرد و کمی آنطرف تر رفت و سرش را برگرداند.
میخواست کمی گریه کند تا سبک شود اما پسرش نبیند تا مبادا بیقرارتر شود.
آخر او مادر بود.
پناه اول و آخر فرزند برای آرام گرفتن... (روضتي.. یاد مادری میفتم که با وجود درد شدید پهلویش، زبان به کام میگرفت تا مبادا فرزندانش آشفته شوند..)
همگی منتظر دکتر بیهوشی بودیم تا بیاید و از همان استیشن داروی آرام بخش به کودک بدهد تا کمی آرام شود و بعد بتوانند با برانکارد به اتاق ۴ منتقلش کنند.
کودک را به زور از مادر جدا کردند و روی برانکارد خوابانده و به سمت اتاق عمل بردند درحالیکه با وجود دریافت داروی خواب آور همچنان در برابر خوابیدن مقاومت میکرد و از عمق وجودش زار میزد.
مادرش را دیدم که کنار درب اتاق عمل به دیوار تکیه داده و نشست.
سرش را بین دستانش گرفت و اجازه داد اشک هایش خیلی آرام و راحت ببارند.
قلبم مچاله شده بود از این گریه ی در سکوتش. نگرانی را درون چشمان خستهی پدر و مادر خیلی راحت میشد حس کرد.
رفتم سمتش و آرام گفتم:
نگران نباشید. همهی بچه ها همینطوری هستن. یه کم دیگه آروم میشه..
با چشمان خیسش نگاهم کرد و چیزی نگفت.
انگار که کیلو کیلو التماس را ریخته بودند در چشمانش که تو را به خدا حواست به پسرم باشد. نکند درد بکشد؟ نکند اذیت شود؟ اگر میگویی آرام میشود پس چرا هنوز صدای گریه اش می آید؟
بگردم دور رباب...
کسی بود که به او بسپارد فرزندش را؟..
(روضتي...)
#طرحنوشت
روز ۱۴۱ ام طرح..
راشِدون
اینجا گفته بودم که طرحی جدیدی آمده است.
طرحی جدید نتوانست شرایط طرح را تاب بیاورد و امروز کارهای توقف طرحش را انجام داد. گویا بیخیال گذراندن طرح شده است و سلام مجدد بر شیفت های سنگین :)
از زبان خودش شنیده بودم که میگفت:
من آدم طرح نیستم!
امروز از ذهنم گذشت که
تحمل؟
صبر؟
دوام آوردن؟
نمیدانم.
ولی اگر یک کدام از این موارد را خرج میکرد، بعد از گذشت چند ماه به شرایط طرح کمی عادت میکرد.
شاید هم پوستش کلفت میشد و شاید هم قواعد بازی را یادمیگرفت و آن وقت دیگر مثل این روزهای اول برایش لحظه به لحظه اش سخت نمیگذشت.
میدانی طرح گذراندن قواعدی دارد که باید به آن ها پایبند بمانی تا بتوانی حین کار آرامش بیشتری را تجربه کنی.
روزی این قواعد را که نوشتهام، منتشر خواهم کرد.
اما از همه ی این ها که بگذریم،
سیستم اشتباهی داریم که تقریبا تمام طرحی ها را به جای اینکه به آینده امیدوار کند، از مسیری که آمده اند پشیمان میکند.
تعریف من را از طرح بخواهید میگویم:
اردوگاهِ کارِ اجباری و خودسازی🤌🏻
یقینا بهترین دوران برای خودسازی میتواند باشد.
شاید یکجور شبیه به سربازی باشد.
حقیقتا شخصیت کسی که طرح گذرانده است، با قبل از طرحش بسیار زیاد متفاوت است.
حالا اینکه این تفاوت خوب باشد و به سمت رشد یا بد باشد و به سمت تباهی و تنزلِ شخصیت، دیگر پای خودِ آن شخص است و آنچه که دریافت میکند..
برای من؟
تماما تمرین صبر و سکوت بوده است و لاغیر.
#طرحنوشت
1_5230423268.mp3
3.01M
#حب
و سوگند به تپش های شدید قلب
به نفس نفس افتادن ها
به دلتنگی
به فِراق
تماس گرفته بود و مثل همیشه از مدل صحبت کردنش متوجه شدم که دلش میخواهد حرف بزند اما من خستهتر از آن بودم که مشتاق به ادامهی صحبت باشم که صحبت از آنچه در مسیر آینده وجود دارد رسید به مصائبی که بابت عمل به تکلیف تحمل میکنیم، دردهایی که میکشیم، رنجهایی که حمل میکنیم و کلماتی که از پیرامون میشنویم.
که بحثمان رسید به مولاعلی و زخم ها جای خودشان را برای باز شدن پیدا کردند.
گفتیم از آنکه این مردم مولاعلی را هم با تمامِ نهایت بودنش قبول نداشتند و اذیتش میکردند. ما که دیگر خاک زیر پای مولا هم نیستیم. چطور انتظار داریم که قدرِ خوب بودن و خوب عمل کردنمان را بدانند و حمایتمان کنند؟
اصلا همینکه بدانیم خدا میبیند، ما را بس.
اصلا راستش را بخواهم بگویم در این دنیا
جایی بدون درد برای یاران حق وجود ندارد..
یاران حق آنقدر درد میکشند، اذیت میشوند و میسوزند که به وقت مرگ به تاسی از مولایشان بگویند:
فزت و رب الکعبه.
و مرگ را به آغوش بکشند تا از تمامی دردها رها شوند.
این مسیریست که پیشِ روی تمام یاران حق میباشد و لحظه به لحظهاش درد دارد و رنج. اصلا چه کسی گفته است که آنجا آسایش برقرار است؟
یارانِ حق، درد را به آغوش میکشند و با آن زندگی میکنند.
درد فهم نشدن ها.
درد اذیت شدن ها.
درد مانع تراشی ها.
درد مسخره شدن ها.
درد تهمت، افترا و قضاوت ها.
درد تنها ماندن ها.
درد دوری و دلتنگی و فراق.
هر زمان هم دردها طاقتشان را طاق کرد،
مرور میکنند دردهای مولایشان را..
در دل شب ناله هایشان شنیده میشود
اما به محض سپیدی صبح،
میروند تا بارهای روی زمین مانده را بلند کنند.
اصلا هرکه او بیدارتر، پر درد تر
#پراکنده
راشِدون
رفقا ! شبایِ جمعه برا ارباب بترکونین.. کم نذارین.. برایِ رفقا و نزدیکان و دوستان تون مداحی یا شعر بف
یاد شهدا باشیم
التماس دعا🌱
راشِدون
#تراپی؟ لب دریا بلند بلند قرآن بخون.. + همراه همیشگیم
.
وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ
لا يَعْلَمُها إِلاَّ هُوَ
وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ
وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُها
وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْض
وَ لا رَطْبٍ
وَ لا يابِسٍ
إِلاَّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ...
كلیدهای غیب، تنها نزد اوست
و جز او، كسی آنها را نمیداند.
او آنچه را در خشكی و دریاست میداند؛
هیچ برگی (از درختی) نمیافتد،
مگر اینكه از آن آگاه است؛
و نه هیچ دانهای در تاریكیهای زمین،
و نه هیچ تر و خشكی وجود دارد،
جز اینكه در كتابی آشكار (كتاب علم خدا) ثبت است..
انعام، آیه ۵۹
Mohammad Hossein Poyanfar - Khiale Rooye To.mp3
3.11M
#حب
به حاجبِ درِ خلوت سرایِ خاص بگو
فُلان ز گوشه نشینانِ خاکِ درگهِ ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست....