#اربعین
که هر چه کرده با من
فراقِ کربلا کرد ......
یه کم روضه بخونیم؟
تازه از راهِ کربلا رسیدی به شهرِ خودت؟
چشمت روشن که کربلاشو دیدی
ولی دیدی دوباره در حسرتِ یه نگاه به پرچمِ گنبدشی که مستانه در هوایِ یار میرقصه؟
دیدی چقدر دلتنگی؟
دیدی با دیدن موکب های توی شهرتون، اشکت در میاد؟
دیدی نمیتونی طاقت بیاری دور بمونی؟
سختیِ راه کشیدی تا برسی به کامرَوایی.
تا برسی به وصالِ یار.
بُعدِ مسافت، سختیِ راه و حمل و نقل، گرما، گرد و خاک و غبار...
آب میخواستی بهت میدادن و سیرابت میکردن..
حتا اگه سیر هم بودی به زور بهت یه چیزی میدادن.
چقدر این راه و مردمانش تغییر کرده !
سالِ ۶۱ هجری اینجور نبود بچه ها...
آه حسین من..
امام زین العابدین فرمود:
من رو بر یک شترِ لَنگ! و بدونِ سرپناه
سوار کردن و نیزه دارها در اطرافِ ما بودن
و هر وقت یکی از ماها گریه میکرد،
با نیزه به سرش میزدن
تا اینکه واردِ شهرِ دمشق شدیم...
آه حسین..
در انوارُ الشهاده اومده که راوی میگه
وقتی اهل بیت واردِ بَزمِ حرامِ یزید شدن،
یزید شروع کرد با چوب به لب و دندانِ سیدالشهدا زدن...
آه حسین.......
یزید لعنه الله وقتی داشت با چوب میزد،
رو به سرِ سیدالشهدا میکرد و میگفت
چی شده حسین! چرا دیگه حرف نمیزنی؟....
راوی میگه
دیدم یه زنی با دستِ بسته و گریان ایستاده
و با ناله و آهسته آهسته میگه:
ای کاش خواهرت مُرده بود
و تو رو اینجوری نمیدید...
مردانِ قبیله یِ بنی اسد اومدن.
بزرگِ قبیله گفت:
کسی که این اجساد رو نمیشناسه!
از بس که این پیکرها زخم خورده بود و بی سره.
اگه کسی از ما بپرسه فلان پیکر برایِ کیه چی جواب بدیم؟...
داشتن به حلِ این مشکل فکر میکردن که از دور سواری به قتلگاه نزدیک میشد.
بنی اسد وقتی سوار رو دیدن فرار کردن و حالت دفاعی گرفتن.
سوارکار نقاب به چهره داشت
و به قتلگاه رسید و پیاده شد.
به یک پیکر تعظیم کرد و دست بر سینه گذاشت.
کنارِ اون پیکر دو زانو نشست
و خودش رو بر رویِ سینه یِ اون پیکر انداخت و میگریست و پیکر رو می بوسید...
اونقدر اشک ریخت که نقابِ چهره خیس شد.
سوار به مردان بنی اسد گفت چرا ایستادید!
گفتن برایِ تماشا اومدیم! (گمان میکردن اگه حقیقت رو بگن او از دشمن باشه)
سوارِ ناشناس گفت نه! برایِ دفنِ پیکرها اومدید!
گفتن آره ولی نتونستیم پیکرِ سیدالشهدا رو پیدا و شناسایی کنیم و بقیه یِ شهدا رو نشناختیم...
سوارِ ناشناس وقتی این رو شنید ناله زد و فرمود:
یا اَبَتاه! یا اباعبدالله...
امام سجاد بودن...
فرمود من راهنمایی تون میکنم...
یا فَرَجَ الله..
مشغول شدن که پیکرِ سیدالشهدا رو دفن کنن.
امام سجاد با محبت فرمود احتیاجی به کمکِ شما (برایِ دفنِ پدر) نیست...
اینو شیخِ طوسی در اَمالیِ خودش نقل میکنه که مردانِ بنی اسد به آقا عرض کردن آقا چطوری میخوای این پیکر رو دفن کنی!
ما همه باهم نتونستیم یه عضو از این پیکر رو حرکت بدیم! چطور میخوای تنها دفن کنی؟
ببین حرام زاده ها با پیکرِ سیدالشهدا چه کردند.......
آه حسین.....
امام سجاد گریه ش گرفت...
بنی اسد با آوردنِ یک حصیر (بوریا) به امام کمک کردن و امام اعضایِ مُقَطَّعِ پدر رو در حصیر پیچید و جمع کرد و دفن کرد...
پیکر رو تنهایی واردِ قبر کرد.
صورتِ مبارکش رو به رگ هایِ بُریده یِ پدرش گذاشت و گریان میفرمود:
خوش به حالِ زمینی که بدنِ شریفِ تو رو در خودش جای داد! دنیا بعد از تو تاریک شد! و آخرت به نورِ تو روشن شد. حُزن و اندوهِ من دائمی شد و شب هایِ من با بیداری میگذره!
(چقدر این حرف آشناست!
این جمله رو جدش مولاعلی هم بر بالینِ همسرش فرمود که بعد از تو یا فاطمه شب ها خواب به چشمانم نمیاد!)
شب هایِ من با بیداری میگذره تا اینکه خدا منزلی برام که تو در اون مقیم هستی انتخاب کنه... (تا زمانِ مرگ)
خِشت ها رو بر قبرِ سیدالشهدا چید و خاک ریخت.
دستانِ مبارکش رو به قبر گذاشت و با سر انگشتِ مطهرِ خودش بر قبر نوشت:
هذا قَبرُ الحُسین بنِ عَلی بنِ اَبی طالِب
اَلَّذی قَتَلوه عَطشاناً غَریباً.
این قبرِ حسین بن علی بن ابی طالب هست
کسی که تشنه و غریب کشته شد...