♡••
زندگی جنبش جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است
از تماشاگَهِ آغاز حیات ...
تا به جایی که خدا میداند !
#سهراب_سپهری
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد...
#مولانا
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_19 پنج، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ تر احتیاج ندار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_20
آرشام رو به کوروش که قصد جواب دادن به مرا داشت گفت:
- بسه تو رو خدا، تا صبحم این جا بشینیم شما با هم کل کل می کنید.
کوروش گفت:
- امروز ملی حالمون رو گرفته، باید یه جوری حالش رو بگیرم.
و قضیه ی کالس امروز و دور زدن استاد رو برایش تعریف کرد. آرشام در تمام مدت فقط قهقهه زد، به قدری که من از
دستش حرصی شدم و پیش مامان رفتم.
***
تا ساعت دو ظهر خواب بودم. سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد. همین که بیدار شدم، ناهار و صبحونم رو یه جا
الزانیا خوردم و بعد اون به اتاقم برگشتم. خیر سرم می خواستم فقط برای یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم.
همین که کیفم رو باز کردم، دفتر متین رو دیدم و بازش کردم. تو صفخه اول بزرگ نوشته بود: "به نام او" و زیرش با
خط ریز نوشته بود: "خدایا این ترمم مثل ترم های پیش کمکم کن، من محتاج کمکتم." اوه اوه پس بگو چرا هر ترم
شاگرد اول میشه. خب خدا جون از این کمکا به ما هم بکن. صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیز و مرتب نوشته
شده بود. سریع همه جزوش رو کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم. حاال وقت کشیدن یه
نقشه درست و حسابی برای این آقا پسر بود.
مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد.
- جونم مامانم؟
- مهلقا االن زنگ زد.
- خب بزنه، به من چه؟
- ملیسا مودب باش. گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه.
- مامان من دلت خوشه ها. پسره افسردگی داره، فکر کرده من دلقکم و فقط می تونم بخندونمش.
- بسه چرت نگو. اون برای بحث ازدواج می خواد باهات بیشتر آشنا بشه.
- اینا فیلمشه.
مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد:
- اَه، بسه. هر چی من می گم تو یه چیز دیگه می گی.
- عجب جمله ای گفتی، چیز!
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
روز و شــــــــــب را
با خیال بودنش سر میکنم؛
او که در تنهــــــــــاییام
یک عمر حاضر بود و نیست..!
#علی_صفری
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
راســـــــــت است
که صاحبان دلهای حساس
نمیمیــــــــــــــرند،
بی هنگام ناپدید می شوند...
#احمد_شاملو
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_20 آرشام رو به کوروش که قصد جواب دادن به مرا داشت گفت: - بس
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_21
_ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی، من می دونم و تو.
- اوه، باشه بابا، چرا انقدر سرخ شدی؟ حاال انگار کی هست این آرشام خان. اصال من به آبروی شما چی کار دارم؟
- همین که گفتم.
از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم بست.
***
دم در کالس منتظرش ایستادم. هنوز با شقایق کمی سر و سنگین بودم؛ اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن
بچه مثبت رو انجام می دادم. این رو خوب می دونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره. نمی شد با دادن یه
شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم.
- سالم.
متین بدون این که سرش را باال بیاره جوابم رو داد.
- آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم، میشه راهنماییم کنید؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- بعد از کالس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم.
دلم می خواست خفش کنم. واسه من زمان تعیین می کنه. من، منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار مالقات
باهاشون خودشون رو می کشن. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را کنترل کنم.
- خیلی خب بعد از کالس می بینمتون.
داخل کالس رفتم و کنار یلدا نشستم. کالس شروع شد و استاد شروع کرد به ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم
دوخته بودم و گاهی هم دو سه خط یادداشت برمی داشتم، اونم واسه این که استاد شک نکنه. استاد با گفتن خسته
نباشید از کالس خارج شد و من بدون توجه به حرفای یلدا از جا بلند شدم و با جزوه زیراکسی متین که دیشب برای
نقشه امروز قشنگ مطالعش کرده بودم و به قول سوسن خانم از عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس
خوندن باشم، به سمت متین رفتم. فقط یه لحظه سرش رو باال آورد و من تونستم رنگ جذاب چشماش رو ببینم.
- بفرمایید این جا بشینید.
به صندلی کناریش اشاره کرد. کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکالسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت
بود، جزوه رو باز کردم و یک به یک اشکاالتم رو پرسیدم. متین با طمانینه همه رو توضیح داد و من کامال تموم اون
قسمتا رو متوجه می شدم. توضیحاتش چه بسا کامل تر از استاد هم بود و اون تاکید می کرد این رو از فالن کتاب
خوندم. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
دِلـــــــــــ
تُــو را خواست
حریفش نشدمـ
جان دادمـ...!
#ڪوروش_نامے
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
زندگی باید کرد...
گاه بایک گل سرخ
گاه با یک "دل" تنگ...
#سهراب_سپهری
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_21 _ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی،
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_22
_وای نیم ساعت شد. کالس بعدیم االن شروع میشه. با اجازه.
- ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید.
اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟
- خواهش می کنم. با اجازه.
خاک تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه می مونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با
خروج متین از کالس که خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کالس شدن.
- مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟
- نه بابا، این خیلی پاستوریزه س.
ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور
بودم هر روز مامان و آرشام رو بپیچونم. تو کافی شاب مشغول هم زدن شکالت داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش
توی پهلوم زد.
- هان؟ چته وحشی؟
- ملی دو ساعته داریم باهات حرف می زنیم اصال تو این دنیا نیستی، معلوم هست کجا سیر می کنی؟
- هیچ جا، یه کم فکرم درگیره.
- اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟
نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم:
- اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده.
کوروش خندید و گفت:
- نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟!
- ببند اون نیشت رو. تو که رفیق فابریک اون پسره شدی و ...
- ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله. اوه اوه حالل زاده هم که هست.
و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:
- به به، آرشام خان!
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
ﺍٍﻣـــــشب …
ﺍٍﺣــــــﺴﺎﺳًﻢ …
ﻧٍﻮِشتًنیــــــــْــــ …
نیستــــْـــ !!!
وﺍﮊٍﻩ ڪــًﻢ آوًردًم …
مي شًوَد گٍريــٍـھ ڪٌنًم …؟
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
قانون انتظار میگه
منتظر هرچی باشی،وارد زندگیت میشه
پس دائم باخودت تکرار کُن
من منتظر عالی ترین اتفاق هاهستم..!
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_22 _وای نیم ساعت شد. کالس بعدیم االن شروع میشه. با اجازه. -
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_23
- ممنون.
... -
- کجایی االن؟
... -
- واقعا؟
... -
- پس بیا کافی شاپ آخر خیابون.
...-
- منتظرتم.
گوشی رو روی میز گذاشت و گفت:
- االن میاد.
- کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت می زنی؟ من می گم از این پسره خوشم نمیاد، تو ...
- می دونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی
بیاد تو جمع ما می فهمه چقدر تو بچه ای و حاال حاالها به درد ازدواج نمی خوری.
نازنین گفت:
- راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار می کشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر
بشی.
با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت:
- اوالال، عجب تیکه ایه!
با حرص گفتم:
- زهر مار! تابلو!
کوروش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃