برای ایجاد جاذبه؛
بیشتر در پی آن باشید
که افراد، نسبت به خودشان،
احساس خوبی پیدا کنند،
تا نسبت به شما!
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
دل من گمشده گر پیدا شد
ببریدش امانات رضا :)
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
CQACAgQAAx0CR7uQigACBqhgDvWmcplMoWwYyvIj_8jtGRYm2AACkgkAAhNTeFC3k5dmFojv4h4E.mp3
7.15M
🎤•|کربلایۍحمیدعلیمۍ|•
🔊 زمینه _ شَباییکهدِلاروغَممیگیرهدلِ
تَنگَمبَرایِحَرَممیگیره...؛💔😭•~
↓
#آقامآقامآقامآقامحسین
#صوت_الشهدا
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🌸🍃
••قسمتی از وصیت نامه حاج قاسم سلیمانی:
میدانید در زندگی به انسانیت و عاطفههاو فطرتهابیشتر از رنگهای سیاسی توجه ڪردم.
#سردارجان♥️
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_95 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 اوه، اگه می دونستم با دادن یه کاد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_96
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
مامان کوتاه بیا. نکنه می خوای مثل دخترای عهد دقیانوس بزنی تو سرم و بشونیم پای سفره ی عقد؟
- لازم باشه اون کارم می کنم.
دلخور گفتم:
- مامان؟!
بی توجه به من رفت تو اتاقش و در رو بست.
"کاش برنگشته بودم."
باید دیر یا زود با آرشام مواجه می شدم؛ پس تصمیم گرفتم هیچی به مامان نگم و بذارم هر کاری که دوست داره
انجام بده. تو یه چشم به هم زدن آماده شدم و خواستم برم پیش مهمونا که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم مائده با
خوشحالی گوشی رو برداشتم.
- سلام مائده جونم.
- سلام ملیسا. خوبی عزیزم؟ تو این یه روز دلم قدر یه دنیا واست تنگ شده.
- منم همین طور، ممنون.
- اوه چه با ادب! گفتم حاالا حرف کلفت بارم می کنی.
- حوصله ندارم.
- واسه چی؟
- خواستگارام اومدن، پایینن.
صداش غمگین شد و گفت:
- واقعا؟
- آره، دیگه دارم کم میارم.
با عجله پرسید:
- یعنی چی؟
- خب ... نمی دونم. راستش دیگه حوصله ی این همه کش مکش رو ندارم.
سوسن در زد و گفت:خانم، مادرتون چند بار صداتون کردن.
- دارم میام.
بعد به مائده گفتم:
- فعلا عزیزم.
- صبر کن.
- طوری شده؟
- خب ... خب ...
- چیه مائده؟
- نمی دونم چطوری بگم، راستش من ... اَه نمی تونم!
- با من رودربایستی داری؟
- نه.
یه نفس عمیق کشید و گفت:
- باید حضوری باهات حرف بزنم، خیلی مهمه. فقط تو رو خدا تصمیم عجولانه نگیر. خداحافظ.
- الو مائده؟
مائده سریع گوشی رو قطع کرد و منو تو خماری حرفی که می خواست بهم بزنه گذاشت. با ذهنی درگیر رفتم پیش
مهمونا. با ورودم به سالن پوزخند معنی دار آرشام رو دیدم. "حتما پیش خودش فکر می کنه من راضی شدم."
- سلام.
زیر تف مالیای مهلقا و خواهرش نزدیک بود باالا بیارم. با پدر آرشام فقط دست دادم و می خواستم همین کار رو با
آرشام بکنم که سریع دستم رو بوسید و گفت:
- عزیزم دلم واست تنگ شده بود. خوش گذشت؟
اخمی کردم و محکم دستم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و گفتم:
- جای شما خالی.
اون قدر درگیر حرفای مائده بودم که اصلا نفهمیدم بحث کی کشیده شد سر مهریه و این حرفا. تا متوجه بحث شدم
سریع پا شدم. همه از عکس العمل ناگهانیم تعجب کردن جز آرشام که انگار منتظر همین حرکت بود.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
مے دانیـد!
بِینِ خُودِمـان بِمـانَد
گـاهے!
دلمـان مےخواهَـد
دِلِ شما هَـم بـرای ما تَنگـ شَود... !
#شهیدبابڪنوری🌷
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری💛
|🌊♥️| #صحیفه_سجادیه
"یافَرَجَ کُـل مَکْروبٍ ڪئیبٍ"
| خـود را به خُــ♡ـدا بسپار
چون او نَوازشگر است.🌱|
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
دلم به بوی تو آغشته است
#STORY TI〽️E
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
خدایا مارو منتظر چیزی که قسمتمون نیست نذار...
#STORY TI〽️E
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |