eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
سلامے بہ قشنگے بهشت سلامے بہ زیبایے گلهاے آفتاب گردان سلامے بہ ‌محڪمے پیوند قلبها و سلامے ڪہ یاد آور خوبے است سلام گلهاے با وفا✋😊 ‌‌ ✋سلااااام روزتون امام زمانے☀️ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
. . "حدودنا العشق، اینما وجد فهناک هی ارضنا... " . مرز ما عشق استـ♥ هرجا اوست آنجا خاک ماست :))🍃 ⚔• ✌🏻• . . ° °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت21 زنگ خانه به صدا در می آید چادرم را سرمیکنم و به سمت در میروم در ر
🍁🍁🍁 قسمت 22 چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست هر چقدر بهش زنگ میزنم خاموش هست قرار بود سه روزه برود و برگردد اما پنج روز هست که خبری نیست هر چقدر نگرانیم را پنهان کردم دیگه بسه!!! باید موضوع را با یه نفر در میون بزارم موبایلم رو بر میدارم و دنبال شماره ی صدیقه میگردم. اما پشیمون میشم. میترسم صدیقه نگران بشه چون اون خبر نداشت که پدر قراره در عرض سه روز برگرده رضاهم همینطور این وسط میمونه..... محسن!!!! سریع از اتاقی که قبلا متعلق به زهرا بوده و مادر برای چند روزی اون رو به من داده بیرون میام محسن توی حیاطه و در حال وضو گرفتن کنار حوض سریع به سمتش میدوم +سلام!! لبخند روی لب های محسن مینشیند _سلام علیکم +میگم محسن... _جانم بگو +به نظرت چرا بابام هنوز نیومده؟؟. _چی بگم والا مگه قرار بود کی بیاد؟ +قرار بود سه روزه برگرده.... با تعجب میگه _چرا الآن میگی؟؟ سرم را پایین میندازم و چیزی نمیگم محسن کفشش رو پامیکنه و میگه _بیا اول بریم مسجد بعد خودم پیگیرش میشم +چشم سریع به سمت در ورودی خونه میرم و میدارم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و سرمیکنم محسن دم در ایستاده با هم راهی مسجد میشویم به حیاط مسجد که رسیدیم راهمان ازهم جدامیشود کفش هایم را روی جاکفشی بزرگ و آهنی میذارم و وارد مسجد میشم صف دوم میایستم نماز که شروع شد از ته دلم از خدا میخاهم که پدرم سالم باشد هر کجا که هست... یاد حرف هایی که اواخر میزد میافتم حرف هایش بوی ماندن نمیداد صدای بلند مکبر باعث شد از فکر و خیال در بیایم _اسلام علیکم و رحمه الله و برکاته مهرم را برمیدارم و از جا برمیخیزم.خودم هم نمیدانم چطور نمازم را خواندم تمام فکرم در گیر پدر هست از در مسجد خارج میشوم محسن دم در ایستاده به سمتش میروم و بلند میگویم +بریم دنبال بابا؟؟؟ محسن از جایش میپرد با هراس میگوید _یه سلامی یه علیکی +خب باشه سلام بریم دنبال بابام؟؟ _نه خیر شما میری خونه من خودم میرم دنبالش با عصبانیت میگویم +میخای منو دق بدی؟؟؟ _نه عزیزم همین که گفتم تو رو میرسونم خونه خودم میرم ببینم خبری ازش هست یا نه توهم امیدت بخدا باشه ایشالا که پدرت حالش خوبه خوبه محسن من رو تا سر کوچه همراهی میکنه و تا رسیدنم به خونه سر کوچه ایستاده و چشم من رو دنبال میکنه زنگ خونه رو میزنم و از دور برای محسن دست تکون میدم محسن هم با لبخند سرش رو تکون میده در خونه باز میشه و وارد خونه میشم محمد مثل همیشه روی سکو در حال بازی کردن هست فارغ از غم و غصه دنیا از حیاط رد میشم و وارد سالن میشم پدر و مادر محسن روی مبل نشستند و در حال صحبت کردن هستند آروم سلام میکنم و وارد اتاقم میشم دلم آشوبه حس خیلی بدی دارم امکان نداره پدر منو تنها بزاره. چادرم را در میارم روی تخت دراز میکشم تمام سعی ام رو میکنم تا بخوابم تا حتی اگه شده یک دقیقه فقط یک دقیقه این افکار منفی رو از خودم دور میکنم چشمهام رو میبندم و تاریکی وجودم رو فرا میگیره ♡♡♡ صدای گریه ای باعث میشه از خواب بپرم با هراس از روی تخت بلند میشم و به سمت در اتاقم میرم از پشت در صداهای ضعیفی بگوش میرسه بیشتر که دقت میکنم متوجه میشم که صدای مادر و بعد صدای محسن که سعی در آروم کردنش داره رو میشنوم مادر _حالا من جواب این دختررو چی بدم بگم چی؟؟؟؟ محسن+خودمم نمیدونم مامان ولی فعلا چیزی بهش نگو کجاست؟؟؟ _توی اتاقش فکر کنم خوابه صورتم خیس خیس شده این خبر بد مثل یک خنجر روحم رو خراش داد چرا بهم خبر نداد چرا اینطوری رفت چرا جلوش رو نگرفتم؟؟؟ چرا من رو با یک وصیت نامه شفاهی تنها گذاشت.... من بی پدری ندیده بودم،تلخ است کنون که آزمودم محسن در اتاقم را باز کرد چشمهایمان چه غوغا میکرد.... چشمهای اشک آلود من چشمهای غمبار و متعجب ومردانه ی او.... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁
✨﷽✨ وقتے رنگت خدایے مے شود؛ دنیا و سختے هايش هم زیـــــباست انگار همہ چیز بہ بهترین شکل است ؛ چون تو در پـــــناه بهترین معناے زندگے هستے ♥️ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت 22 چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و خبری ازش نیست هر چقدر بهش زنگ م
🍁🍁🍁 قسمت 23 با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم چهل روز گذشت؟؟؟ چهل روز از نبودت چهل روز است که تکیه گاهم پرواز کرده و اشک هایم ته کشیده اما چرا هنوز تو را از یاد نمیبرم 😔فراموش کردنت پدر!!! هنر میخواهد و در عین حال من بی هنر ترین موجود بشرم... بیچاره صدیقه!!! با ذوق و شوق آمده بود تا خبر باردار بودنش را به تو بدهد اما تو برای او هم صبر نکردی... آخرین ملاقات تو و رضا یکماه میگذشت و تو برای دوباره دیدنش صبر نکردی .... این روز ها من در آغوش صدیقه و صدیقه در آغوش من اشک میریخت به خودش قول داده اگه بچه اش پسر بود اسمش رو مثل تو علی بگذاره مثل من که هم اسم مادرم هستم چه قانونی عجیبی در خانواده ما گذاشته شده هم زمان با گشوده شدن چشمان یک نفر به دنیا کسی باید قید این دنیارا بزند غرق حرف زدن با پدر بودم که سایه ی محسن از پشت سر من را در آغوش گرفت به سمت محسن بر میگردم کنار من مینشیند دستش را روی قبر پدر میگذارد و شروع میکند به فاتحه خواندن چند دقیقه ای که میگذره لب به سخن باز میکنم +از کجا فهمیدی من اینجام؟؟؟ _فهمیدنش کار سختی نبود محسن راست میگفت این روز ها پاتوق همیشگی من دالرحمه قطعه بیست و دو کنار آمگاه پدر هست _البته برای یه کار خیلی مهم اومدم اینجا +چیکار؟؟؟ _پدرت قبل از اینکه بره مشهد با من در باره ازدواج من و تو صحبت کرده بود خدا بیامرز انگار میدونست که وقت رفتنش هست از من خواست که یکروز از بعد از چهلمش من و تو به عقد ائم در بیایم باورم نمیشه چهل روز گذشت مثل برق و باد و از دوماه هم کمتر وقت داریم که کنار هم باشیم چه زیبا میگوید قیصر آی ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر میشود.... انگار از این همه درس و مشق و الف.ب در دبستان فقط و فقط خط فاصله حقیقت داشت ♡♡♡ خودم را توی آینه برانداز میکنم رخت مشکی را در آورده ام وروسری لبنانی سبز رنگ زیر چادر سفیدم خودنمایی میکند با کمک زهرا و صدیقه کمی به صورت بی حال و مرده ام کمی رنگ و لعاب بخشیدم امروز بهترین روز عمرم هست همونطور که شاید سی وپنج روز دیگه با غمناک ترین اتفاق زندگیم رو ب رو بشم محسن گفت که دقیقا سی و پنج روز دیگه از اینجا میره اما فعل رفتن در وصف محسن کم هست من برای محسن فعل آسمانی شدن رو انتخاب میکنم صدیقه در اتاق رو میزنه بعد از تقریبا یک ماه لبخند رو روی لبهای خواهرم میبینم !_عروس خانوم آماده هستن؟؟؟ لبخند میزنم و به سمتش میروم +بلهههه خاله جون خوشگل شدممم؟؟؟ صدیقه با تعجب به من خیره میشع برای اینکه منظورم رو بگیره سرم رو روی شکمش میذارم +چییی؟؟؟عالی شدم.... صدیقه من رو به شوخی هل میده _درد!!!!بی مزه با کمک صدیقه چادرم را روی سرم میندازم و باهم از پله ها پایین میرویم پیمودن پله ها که تمام میشود مامان و زهرا من را غرق بوسه میکنند و و بعد کنار محسن روی مبل دو نفره مینشینم قرآن را از روی میز برمیدارم مادر و صدیقه تور را روی سرم گرفته اند زهرا قند ها میساباند قرآن را که باز میکنم به صفحه اش خیره میشوم ان مع العسرا یسرا قطعا پس از هر سختی آسانیست لبخن روی لبهایم مینشیند بعد از این همه درد و غصه این آسانی چقدر دلنشین است _ بانوی مکرمه سرکار خانم فاطمه پرور آیا بنده وکیلم شما رو با مهریه ی یک جلد کلام الله ده شاخه نبات و چهارده سکه ی تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم به عقد دائم آقای محسن محمودی در بیاورم؟؟وکیلم؟؟؟ چشمهایم را میبندم به پدر ومادر فکر میکنم احساس میکنم که آنها هم اینجا حاضر و ناظر هستند برای همین با اطمینان خاطر لب باز میکنم +با اجازه ی پدر و مادرم بله!! به احترام پدر صدای کل و جیغ هیچ کس بالا نمیرود لبه چادرم را بالا میگیرم و به محسن خیره میشوم محسن هم با لبخند به من نگاه میکند گرمای دستانش دستانم را در آغوش میگیرد تو یعنی خود خود خوشبختی ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💗 ای آخرین ترانه و ای آخرین بهار بازآ که بی حضور تو تلخ است روزگار مولای سبزپوش من! ای منجیِ بزرگ تعجیل کن که تاب ندارم درانتظار 💚 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
💕تا زمانیڪه غمها و اشتباهات گذشته را رها نڪنی نمیتوانی در زندگی پیشرفت ڪنی این نڪته را از غنچه ها آموختم تا لب به خنده وا نڪنی گل نمی شوی… پس بخند دوست خوب من °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت 23 با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم چهل روز
🍁🍁🍁 قسمت 24 خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیاط از خواب میپرم گیج و سر در گم موبایلم را از بالای سرم بر میدارم ساعت دو نصف شب هست. جای خالی محسن باعث میشود بهت زدگیم چندین برابر شود از جا بلند میشوم و سعی میکنم از پشت در پنجره صداهایی که توی حیاط می آید را کنترل کنم تنها صدایی که بگوشم میرسد صدای گریه ی مردانه ای هست که با یک زمزمه نامفهوم آمیخته شده محسن!!! این دومین بار است که باصدای گریه هایش در نماز شب از خواب میپرم شب های جمعه محسن در حال و هوایی دیگری سیر میکند این بار بر خلاف دفعه های قبل کنجکاو میشم که ببینم این ذکر نا مفهوم چیه که همیشه روی لبهای محسن جاریه چادر و جانمازم رو برمیدارم و به سمت در حیاط میرم در حیاط رو که روی هم گذاشته شده بازمیکنم زیر انداز کوچکی که رویش مهر و جانمازت پهن است و تو درست پشت به من رو به قبله ایستاده ای و دستانت را به حالت قنوت به طرف آسمان گرفته ای حال میتوانم آن صداهای مبهم را درست بشنوم آن ذکر ها که نغمه لبانت شده بود.پشت سرهم تکرار میکنی _اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک.... آنقدر غرق عاشقانه هایت با خدا هستی که حضورم را متوجه نمیشوی امروز برای صدمین بار به من اثبات شد که تو برای من ماندنی نیستی.... تصیمیم خودم را میگیرم تو میروی و این را باید باور کنم اینبار کمی صداقت خرج میکنم باید با دلم رو راست باشم چادر نمازم را سر میکنم و جانمازم را درست کنارت پهن میکنم انگار تازه متوجه حضور من شده ای تو به من و من به آسمان خیره میشوم گونه های هردومان را اشک خیس کرده است چشمانم را میبندم و خطاب به تو میگویم +محسن؟؟؟تو من رو بیشتر دوست داری یا شهادت رو دست هایت را محافظ دستان یخ زده ام میکنی و به آنها گرما میبخشی _فاطمه... اینو به پای این بزار که من از روی علاقه زیادم به تو دارم میرم.... توی این دنیا اگه هزارسال هم کنارهم باشیم بلاخره تموم میشه لبخند میزنی و ادامه میدهی _بهت قول میدم اگه خدا خواست و من شهید شدم اولین کسی رو که شفاعت میکنم توهستی... خنده ام میگیره از تفاوت افکارمان جسمت روی زمین است اما ذهن و قلب و روح و جانت در گیر آسمان است جوری حرف میزنی که انگار این دنیارا حساب نمیکنی سعی میکنم خودم را جای تو بگذارم و مثل تو فکرکنم فردای قیامت روبه روی حضرت زینب بایستم و چه بگویم همسرم خواست از تو دفاع کند اما من راضی نبودم؟؟؟؟ خدایا من رو ببخش که لحظه ای تردید کردم و خواستم مانع محسن بشم..... رو به محسن میگویم +اگه دلت رو لرزوندم ببخشید....😥 از خدا میخام که به آرزوت برسی... _دلم رو لرزوندی..... اما!!!!ایمانم رو نمیتونی بلرزونی🙃 ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389 🍁🍁🍁🍁
چهره ی نورانیت با خنده دلبر میشود 😊 گونه هایت در میان ریش ها والله محشر میشود 😎 هیچ می دانی که وقتی تو، صدایم میزنی😌 حال من از هرچه آدم هست، بهتر میشود؟ 😍 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
ظ. . وقتے⏰- پرخاشـگر شدے🧨 و خشمٺ رو به صورتِ مامان بابات پاشیدے اون لحظہ رو به یاد بیار*🌱* کہ ممـکنہ...⇩ یہ روزے نداشـتہ باشیشونـ✋🏻 . . 🎈| 🦋 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |