رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_99 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 سلام شما؟ "ای خاک عالم باز من یه
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_100
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
سلام.
- سلام.
- هیچی سرم درد می کنه.
- فکرات رو کردی؟
- هنوز دو روز دیگه وقت دارم. بای.
- کجا؟
- می رم بیرون یه هوایی بخوره به کله ام.
چیزی نگفت و منم سریع جیم زدم.
دیدمش. نشسته بود رو یه نیمکت و دستاش رو باز کرده بود و سرش رو برده بود باالا و آسمون رو نگاه می کرد. نمی
دونم چقدر وقت وایستاده بودم و نگاهش می کردم که سرش به سمتم چرخید. خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد
که به سمتش رفتم.
- سلام آقای محمدی.
- سلام خانم احمدی.
- خوب هستید؟
- ممنون.
- مائده جون و مامانتون چطورن؟
- همه خوبن.
- داییتون چطوره؟
پوفی کرد و گفت:
- نگید فقط منو کشوندید این جا تا از حال بقیه خبر دار بشید!
- خب نه. راستش موضوع اینه که یه چند وقتیه مائده تو خودشه، هر چی ازش می پرسم چشه هیچی نمیگه. خب می
خواستم از شما ...
نگاهش رو به چشام دوخت و من دقیقا خفه شدم.
- مائده مشکلی نداره.شما مطمئنید؟
- آره.
- پس چرا این طوریه؟
آهی کشید و نگاهش رو از چشمام گرفت و باز داد به آسمون. "ای بمیری، نه، نه، آرشام بمیره که تو هیچ نم پس نمی
دی!" این طوری فایده نداره.
- خب من امروز زنگ زدم به مادرتون تا از ایشون بپرسم که ایشونم گفتن هم شما و هم مائده جون تازگیا یه
طوریتون هست.
از جاش بلند شد و گفت:
- من می رم دوتا ذرت مکزیکی بگیرم، االان میام.
فهمیدم که می خواد تنها باشه، برای همین چیزی نگفتم و اون ازم دور شد. موبایلم زنگ خورد.
- الو؟
از الو گفتن با نازش فهمیدم آتوساست.
- به، سلام آتوسا خانوم. پارسال دوست امسال آشنا!
- سلام ملیسا جون. خوبی؟ مامان خوبه؟
- ممنون.
- االان کجایی؟
- بیرونم.
- میشه قرار بذاریم ببینمت؟
- نه اصال وقت ندارم.
"کی حوصله دیدن روی نحس این یکی رو داره؟" یه چند دقیقه ای چرت و پرت گفت و بعد گفت:
- ملیسا تو واقعا قصد داری ازدواج کنی؟
- آهان االان رفتی سر اصل مطلب؟
- خب ... خب ... من می دونم تو آرشام رو دوست نداری؛ ولی من عاش ...
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃