رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_23🌻 دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_24🌻
روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند.
صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت:
ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!
صالح حق به جانب گفت:
ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😒
سلما به من اشاره کرد و گفت:
ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟
لبخند بی جانی زدم و گفتم:
ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟
صالح گفت:
ــ خوابت میاد؟😔
ــ یه کمی...😅
ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود.
ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم.
ــ تنهام نذار صالح.😔
ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟
رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.
💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤
با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.😳خجالت کشیدم.😰
بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.
ــ چی شده؟؟؟🤔
صالح گفت:
ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍
سلما سرک کشید و گفت:
ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.😜
و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت:
ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.☺️ دیگه دونفر شدین.
هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه "
بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند.
صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم
ــ اینا چی میگن؟☹️
ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم.😊 تو راهی داریم👶🏻 ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده.
چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"😶
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_23 - ممنون. ... - - کجایی االن؟ ... - - واقعا؟ ... - -
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_24
_این آرشامه؟ خاک تو سر بی لیاقتت ملی.
تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد و کورش همه رو به او معرفی کرد و در آخرم
گفت:
- اینم ملیسا خانوم ما.
- به، سالم ملیسا خانم. پارسال دوست امسال ...
نذاشتم حرفش تموم بشه و در حالی که چشم غره ای به کوروش می رفتم گفتم:
- سالم، حال شما؟ خانواده خوبن؟ خاله مهلقا خوبه؟
- همه خوبن، از احوالپرسیای شما.
کنار بهروز نشست و کوروش هم گارسون رو صدا زد.
- چی می خوری آرشام جان؟
- قهوه اسپرسو.
شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچش آویزون شد. محکم زدم رو پاش و چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار
دستش اومد و خودش رو کمی جمع و جور کرد. باالخره به بهونه ی داشتن کالس آرشام رو دک کردیم.
***
با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم. متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود. کسی که با تمام
پسرهای اطرافم فرق می کرد. توی این شرط بندی مسخره نمی خواستم و نباید شکست می خوردم. انگار این شرط
بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هاش. بیچاره متین، حتی روحشم از وجود چنین شرطی خبر
نداشت. بدتر از همه این که اگه شکست می خوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم، بلکه جلوی تمام بچه ها می رفت.
وای تصور این که جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم می کنه. مطمئنم پوزخند مسخرش رو به لب میاره و
بدون هیچ حرفی از کنارم می گذره.
توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد. دستم رو روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم.
- چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ دارم کم کم به این نتیجه می رسم که عاشق شدی.
- برو بابا دلت خوشه. مگه همه مثل تو و بهروز خرن؟
کوروش خندید و گفت:
- دور از جون خر!
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃