eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_47 از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و باب
💠🔅💠🔅💠 ❣ 💠 تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم. هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود. کنار تلفن نشسته بودم و مدام تماس می گرفتم و ناامیدتر می شدم. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت. پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت. شوری اشک گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود. وقت اذان صبح بود. نای بلند شدن نداشتم. بغض داشتم و پاهایم سست بودند. لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم. سجاده ام را کنار تلفن پهن کردم. موبایلم هم کنار سجاده بود. عجب نمازی...😔 قامت که بستم شانه هایم لرزید. با اشک و زجه نمازم را خواندم. سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم. آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم و نمی توانسنم سرم را از سجده بردارم. "خدایا... یا ارحم الراحمین. تو رو به عظمت کبریاییت قسم. تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا صالحم رو بهم برگردون. من خیلی نادون بودم ای خدا. من یه انسانم و در برابر حکمت و درایت تو خیلی ناچیزم... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار... من فقط برای ماموریت سوریه اش دعا می کردم. ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام...😭" سر سجاده خوابم برده بود... به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد. پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود. می دانستم کار سلماست. خانه ساکت بود. " یعنی کجا رفتن؟" بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم. هتل که جوابگو نبود. چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم. دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد. تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید. تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد. طولی نکشید که دوباره قطع شد😔 با سلما تماس گرفتم. ــ الو سلما... سلام ــ سلام عزیزم خوبی؟ ــ کجایی تو دختر؟ پدرجون کجاست؟ ــ با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت. اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه😔 هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست. ان شاء الله بتونیم خبری بگیریم. پدرجون هم رفته امامزاده. گفت میرم دعا کنم... دلش خیلی گرفته بود. تو بهتره خونه بمونی. شاید کسی زنگ بزنه. جویای اخبار هم باش. الو... الو مهدیه؟! آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم😭 ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_47 سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت: - بدو عباس آقا دم در م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 واقعا که دیدنیه. به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم: - چی؟ - خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری. -اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد. آرشام غش غش خندید و گفت: - خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه. - کوفت، رو آب بخندی! کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت: - خب می خواستی منو ببینی؟ - آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ... - آقا ببخشید؟ هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت: - چیه؟ - آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن. اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه! با عصبانیت به آرشام گفتم: - اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم. - نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ... - سالم. هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم. خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سالمش رو داد و منم مثل دیوار ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃