eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_84 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 شمال؟ شمالم کجا بود؟ - پس کدوم گ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 صفایی ک چیدن این سفره داشت کجا و میز پر زرق و برق و اشرافی مهمونیای ماها کجا. وقتی می خواستم سینی حاوی کاسه های بلوری کوچولوی پر از ترشی که دهنم از دیدنشون آب افتاده بود رو به سهراب بدم، رگ غیرت بچه مثبتمون قلنبه شد و رو به من گفت: - شما بفرمایید لطفا. و به در آشپزخونه اشاره کرد. زیر لب غرغر کردم: - بچه پررو رو! خدا به داد زنش برسه، حتما از اوناس که صبح تا شب تو آشپزخونه می شوره و می سابه. - منظورم این نبود بری تو آشپزخونه به قول خودت بشوری و بسابی. زیاد دوست ندارم سهراب دور و برت باشه، البته خودت مختاری. در تموم مدتی که متین جوابم رو شیش تا شیش تا می داد، دهنم باز مونده بود و به این فکر می کردم مگه صدام چقدر بلند بود که این بشر شنید؟ اصال همش به جهنم، این کی دنبال من راه افتاد؟ سینی ترشی تو دستش رو چی کار کرد؟ "ای خدا منو بکش که انقدر سوتی ندم. وای خدا، من که منظورم زنش بود!" مائده منو از تو شوک درآورد و متینم سریع ازم دور شد. - ملیسا چی شده؟ چرا متین عصبانیه؟ - چه می دونم. مادر متین و متین همه رو سر سفره دعوت کردن و من خوشمزه ترین غذای عمرم رو خوردم. آخرای غذا بود که موبایل متین زنگ خورد و متین گفت: - سالم. ... - - آره داداش همین کوچه س. ... - - دم در ریسه رنگی زدم. ... - - االن میام دم در. متین از سر سفره بلند شد.چی شده عمو؟ رو به عموش گفت: - یکی از دوستام رو دعوت کردم، االن رسید. و بعد سریع رفت. صدای یاا... گفتن متین و بعد ورود اون و ... چشمام اندازه یه نعلبکی باز شد. ای تو روحت کوروش! کوروش به همه سالم بلند باالیی کرد و مثل بچه های مثبت سر به زیر اومد تو. مائده که کنارم نشسته بود با تعجب به سمتم برگشت و پرسشی نگاهم کرد. شونم رو باال انداختم و با چشای ریز شدم به کوروش که حاال سر سفره کنار متین نشسته بود نگاه کردم. کوروشم همزمان سرش رو باال آورد. به احتمال صد و یک درصد داشت دنبال مائده می گشت که نگاهش به من افتاد و با تعجب به من خیره شد که اونم به احتمال قریب به یقین به خاطر چادرم بود و بعد نگاهش روی مائده سر خورد که متین چیزی بهش گفت و بشقاب برنج رو جلوش گذاشت. کوروش تشکری کرد و شروع به خوردن کرد. "خدا، آخر از دست این پسره خل می شم." سفره دوباره با همکاری همه جمع شد. تو آشپزخونه دقیقا مثل لونه ی مورچه پر از زن و دخترایی با چادر مشکی بود که هر کدومشون مشغول یه کاری بودن. مادر متین با دیدنم تو آشپزخونه دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت عمرا بذاره کاری انجام بدم و من چقدر ممنونش شدم که آبروم رو خرید، چون تا حاال در عمرم یه بشقابم نشسته بودم. مائده هم برای این که احساس تنهایی نکنم از زیر کار فرار کرد و همراهم اومد بیرون. - بریم تو اتاق عمه. کاش می شد بریم تو اتاق متین. دلم می خواست ببینم اتاقش چه شکلیه. نه این که واسم مهم باشه ها؛ فقط محض ارضای حس خوشگل فوضولیم. اما مائده به حس زیبام توجه نکرد و با هم به اتاق مادر متین رفتیم. محو فضای روحانی اتاق با اون بوی یاس و سجاده بزرگی که وسط اتاق بود شده بودم که مائده دست به کمر جلوم وایستاد. - هان؟ چته؟ - این پسره این جا چی کار می کنه؟ - کدوم پسره؟ نگاهش بهم فهموند نمیشه خرش کرد. - خب اگه منظورت کوروشه نمی دونم. اصال صبر کن ببینم، مگه جای تو رو تنگ کرده؟ چرا نسبت بهش حساسی؟ - منو با سواالت نپیچون. - وا؟ تو اول جوابم رو بده. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃