eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_22🌻 با صالح به همه ی فامیل سر زدیم.😊 می گفت دوست ندارد صبر
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد. ــ صالح جان...😊 ــ جان دلم؟ ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟😔 ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟ ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد😂 دو روز باقیمانده را روی رد پای شهدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد. نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم. "شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون... ................................................... بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم. گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود. حالم بد بود. هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم. سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم. ــ سلما...😰 صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند. ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!😳😔 ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن. ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر... ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم. سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم. موبایلم زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم. ــ الو... ــ سلام خانومم😕 چی شده صدات چرا اینجوریه؟ صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم: ــ ساعت چند میای صالح حالم بده😭 صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم. منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت: ــ مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟😔 ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
همه‌ی قافيه‌ها تابـع زُلفَش بـودند😍 چـ🌺ـادرش را كه به سَر كرد غزل ريخـت به هــ➰ـم❤️ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 👱‍♀ با ناز به خدا گفت: چطور زيبا می‌آفرينی و داری خود را برای همگان آراسته نكنم؟ ❤️ خدا گفت: زيبای من! تو را فقط برای بهترین و بالاترین و ترین هدف آفريده‌ام... برای خودم... 😒 دخترك، پشت چشمي نازك كرد و گفت:خدا كه بخیل نیست؛ بگذار باشم... 🌸 خدا را در دامان دخترک گذاشت 🌸 🙍 دخترك با گفت: با اين؟ 🤷‍♀ اينطور كه محدودترم، میخواهی زندانی‌ام كنی❓ ❤️ خدا قاطعانه ولی با مهربانی جواب داد: بدون حجاب، اسير نگاه‌هاي آلوده خواهي شد❗️ ☝️🏻 نمیخواهم آنها مانع شوند از بهره‌مند شوی.... 🙂 من مهربان و باغیرتم❗️ 😔 دخترك با غم گفت: آخر آنوقت ديگر كسي مرا نخواهد داشت❗️ 👀 نه نگاهي به سمت من خواهد آمد و نه كسي به من توجه ميكند... ❤️ خدا با لبخندی جواب داد: دلها در دست من است. اگر آنچه را خواستم عمل کنی، مهرت را در آب و غذای مردم میریزم❗️ 💝 و به زودی خودم یکی از بندگانم را نیز برایت میکنم. ☝️🏻فراموش نکن که این منم كه زود راضي می‌شوم... 🙅‍♂ برعکس؛ آدميانند و هزاران درخواست❗️ 🍃 من از تو فقط یک چیز میخواهم " 💁‍♂ ولی آنان بخاطر خود از تو انتظاراتی ناتمام دارند... 🤷‍♂اصلا تو مگر آنهایی⁉️ 💗 را به من بسپار، تمام دلها را خواهم کرد. 🌼 فاطمه‌ام(س) را ندیده‌ای❓ 👩 دخترک به حجابش چشم دوخت. آرزو داشت از همان که به فاطمه‌(س) داده، پیدا کند... خدا هم که بخیل نبود.... یابقیة الله -: قالَ سیدنا الصَّادِقُ صلوات الله علیه: إِنِّي لَوْ أَدْرَكْتُ ذَلِكَ لَاسْتَبْقَيْتُ نَفْسِي لِصَاحِبِ هَذَا الْأَمْرِ. حضرت آقا امام صادق صلوات الله علیه: اگر من آن (عصر غیبت) را درک کنم، جانم را برای صاحب الامر (حضرت مهدی عجل الله فرجه) باقی می گذارم الغيبة للنعماني، النص، ص: 273 يوم الخلاص ص 221 أعيان الشيعة ج 2 ص 77 قائدنا_المهدی جان ناچیزم فدای رهبرم تا ابد بر آستانش نوکرم جان چه قابل هرچه دارد این جهان خاک پای مهدی صاحب زمان ❤️ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
✨خدايا! اگر مي‌دانستم با مرگ من يڪ دختر در دامان حجاب مے‌رود، حاضربودم هزاران بار بميـرم! تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند... 🌷 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_23🌻 دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت: ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!! صالح حق به جانب گفت: ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😒 سلما به من اشاره کرد و گفت: ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟ لبخند بی جانی زدم و گفتم: ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟ صالح گفت: ــ خوابت میاد؟😔 ــ یه کمی...😅 ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم. ــ تنهام نذار صالح.😔 ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟ رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد. 💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤 با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.😳خجالت کشیدم.😰 بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند. ــ چی شده؟؟؟🤔 صالح گفت: ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍 سلما سرک کشید و گفت: ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.😜 و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت: ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.☺️ دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه " بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم ــ اینا چی میگن؟☹️ ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم.😊 تو راهی داریم👶🏻 ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده. چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"😶 ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
💜 💠 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ. 🌹 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🌹 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
یـڪ زن بـا حجـــ❣ـــاب : براے پدرش افتخار؛ براے برادرانش عزت؛ بـراے همســرش گـنـج؛ براے فرزندانش بهترین الگو؛ و براے جامعہ آرامش مےباشــد... °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز ... پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود... منوچـہر داشت از برنامـہ ها و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ... ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ... منوچـہر وقتے دید حواسم به حرفاش نیست ... نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🌺🌹 توے افڪـار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!! نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ... همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..! بغل ماشین ما، یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن … خانومـہ خیلـے بد حجاب بود … بـہ شوهرش گفت: "خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!! ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ" منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد : "اجازه هسـت؟" گفتـم: آره داد به اون آقاهـہ و گفت : "اینو بدید به اون خواهرمون ...!" اولیـنݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇💞 🎈 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman | ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_24🌻 روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 صالح دیوانه ام کرده بود.😫 نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم. دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.😔 من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم. چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم. تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید... صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد. از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح...😒 خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد. حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود. می گفت«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم» ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه😊 اخم می کرد و می گفت: ــ اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست. یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت. بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من😫 دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت: ــ هنوز که خیلی زوده😒 ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.😊 دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت: ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ 😒هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.😡 توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت: ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.😜 و خطاب به شکمم گفت: ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟😂😍 ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید خوش اخلاق باشه...😒 ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
خوش‌به‌حال دل من مثل تو آقادارد بر سرش سایۀ آرامش طوبادارد با شما آبرویی قدر دو دنیادارد پای این عشق اگر جان‌بدهم جادارد °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
✨✨✨✨ 🌺بر چهره پر ز نور مهدي صلوات 💫بر جان و دل صبور مهدي صلوات 🌺تا امر فرج شود مهيا بفرست 💫بهر فرج و ظهور مهدي صلوات ✨❣️ (عج)✨❣️ بر عاشقان آن حضرت مبارکباد✨❣️ ✨✨✨✨✨✨