eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• زندگی باید کرد... گاه بایک گل سرخ گاه با یک "دل" تنگ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_21 _ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی،
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _وای نیم ساعت شد. کالس بعدیم االن شروع میشه. با اجازه. - ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید. اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟ - خواهش می کنم. با اجازه. خاک تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه می مونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با خروج متین از کالس که خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کالس شدن. - مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟ - نه بابا، این خیلی پاستوریزه س. ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و آرشام رو بپیچونم. تو کافی شاب مشغول هم زدن شکالت داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد. - هان؟ چته وحشی؟ - ملی دو ساعته داریم باهات حرف می زنیم اصال تو این دنیا نیستی، معلوم هست کجا سیر می کنی؟ - هیچ جا، یه کم فکرم درگیره. - اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟ نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم: - اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده. کوروش خندید و گفت: - نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟! - ببند اون نیشت رو. تو که رفیق فابریک اون پسره شدی و ... - ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله. اوه اوه حالل زاده هم که هست. و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت: - به به، آرشام خان! ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• ﺍٍﻣـــــشب … ﺍٍﺣــــــﺴﺎﺳًﻢ … ﻧٍﻮِشتًنیــــــــْــــ … نیستــــْـــ !!! وﺍﮊٍﻩ ڪــًﻢ آوًردًم … مي شًوَد گٍريــٍـھ ڪٌنًم …؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• قانون انتظار میگه منتظر هرچی باشی،وارد زندگیت میشه پس دائم باخودت تکرار کُن من منتظر عالی ترین اتفاق هاهستم..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_22 _وای نیم ساعت شد. کالس بعدیم االن شروع میشه. با اجازه. -
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 - ممنون. ... - - کجایی االن؟ ... - - واقعا؟ ... - - پس بیا کافی شاپ آخر خیابون. ...- - منتظرتم. گوشی رو روی میز گذاشت و گفت: - االن میاد. - کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت می زنی؟ من می گم از این پسره خوشم نمیاد، تو ... - می دونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی بیاد تو جمع ما می فهمه چقدر تو بچه ای و حاال حاالها به درد ازدواج نمی خوری. نازنین گفت: - راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار می کشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی. با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت: - اوالال، عجب تیکه ایه! با حرص گفتم: - زهر مار! تابلو! کوروش به آرشام اشاره کرد و شقایق با تعجب به سمتم برگشت و گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی...! کو رفیق رازداری...؟ کو دل پرطاقتی...؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• در حیرتمـ ڪہ عشقـ از آثارِ دیدنـ استــ ... مــٰا ڪورها نَدیدهـ چــرا عاشِقتـ شُدیمـ؟!💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_23 - ممنون. ... - - کجایی االن؟ ... - - واقعا؟ ... - -
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 _این آرشامه؟ خاک تو سر بی لیاقتت ملی. تا اومدم جواب بدم آرشام به میز ما رسید و با همه احوالپرسی گرمی کرد و کورش همه رو به او معرفی کرد و در آخرم گفت: - اینم ملیسا خانوم ما. - به، سالم ملیسا خانم. پارسال دوست امسال ... نذاشتم حرفش تموم بشه و در حالی که چشم غره ای به کوروش می رفتم گفتم: - سالم، حال شما؟ خانواده خوبن؟ خاله مهلقا خوبه؟ - همه خوبن، از احوالپرسیای شما. کنار بهروز نشست و کوروش هم گارسون رو صدا زد. - چی می خوری آرشام جان؟ - قهوه اسپرسو. شقایق با دیدن آرشام آب از لب و لوچش آویزون شد. محکم زدم رو پاش و چشم غره ای بهش رفتم که حساب کار دستش اومد و خودش رو کمی جمع و جور کرد. باالخره به بهونه ی داشتن کالس آرشام رو دک کردیم. *** با این همه فکر کردن باز هم به نتیجه ای نرسیدم. متین واقعا از نظر من فوق العاده ناشناخته بود. کسی که با تمام پسرهای اطرافم فرق می کرد. توی این شرط بندی مسخره نمی خواستم و نباید شکست می خوردم. انگار این شرط بندی المپیک جهانی بود و من و متین تنها شرکت کننده هاش. بیچاره متین، حتی روحشم از وجود چنین شرطی خبر نداشت. بدتر از همه این که اگه شکست می خوردم آبروم نه تنها جلوی دوستانم، بلکه جلوی تمام بچه ها می رفت. وای تصور این که جلوی متین بایستم و بگم عاشقش شدم دیوونم می کنه. مطمئنم پوزخند مسخرش رو به لب میاره و بدون هیچ حرفی از کنارم می گذره. توی همین فکرا بودم که نازنین بلند توی گوشم داد زد. دستم رو روی گوشم گرفتم و با عصبانیت نگاهش کردم. - چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ دارم کم کم به این نتیجه می رسم که عاشق شدی. - برو بابا دلت خوشه. مگه همه مثل تو و بهروز خرن؟ کوروش خندید و گفت: - دور از جون خر! ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• ما معتقدیم عشق سر خواهد زد بر پشٺ ستم ڪسی تبر خواهد زد.. سوگند بہ هر چهارده آیہ نور سوگند بہ زخم هاے سرشار غرور آخر شب سرد ما سحر مےگردد مهدے بہ میان شیعہ برمےگردد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• زیباترین هندسه زندگی این است که پلی از امیــــــــــــد بسازی بالاتر از دریای نا امیدی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_24 _این آرشامه؟ خاک تو سر بی لیاقتت ملی. تا اومدم جواب بدم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞💞 بهروز یه پس گردنی محکمی به کوروش زد و گفت: - تو دوباره زر زدی؟ هنوز بچه ها مشغول کل کل با هم بودن که شقایق رسید. - بچه ها برنامه اردو رو دیدید؟ به اون که خم شده بود و دو دستش رو روی زانوش گذاشته بود و نفس نفس می زد نگاه کردم و گفتم: - علیک سالم. ممنون ما هم خوبیم، تو چطوری؟ شقایق ایشی گفت و بعد گفت: - مگه دامپزشکم که حال شما رو بپرسم؟ - راست می گی فقط ما دامپزشکیم و باید حال تو رو بپرسیم. - اَه، ملی کوفت بگیری بذار حرفم رو بزنم. جمعه می برنمون توچال پیست اسکی. - خب این همه هیجانش کجا بود؟ ما که ده بارم بیشتر رفتیم. - دِ نه دِ، این بار حدس بزنید کی نماینده نام نویسی شده و می خواد همراهمون بیاد؟ - خب معلومه، بچه های انجمن علمی. - آفرین یلدا، ترشی نخوری یه چیزی می شی اما کدومشون؟ - چه می دونم ریاحی یا ... - نه بابا، بچه مثبتمون آقا ... با هیجان گفتم: - متین؟ - آره دیگه. - پس چرا نشستید؟ من که رفتم ثبت نام کنم. همگی با هم به سمت انجمن رفتیم. متین همون طور که سرش پایین بود، مشغول نام نویسی چند تا از دخترای گروه بود. نمی دونم چرا بی اختیار تمام حواسم رو داده بودم به این که ببینم متین به فرناز که داشت با لحن پر عشوه ای براش از امکانات کم گروه برای اردوها می گفت نگاه می کنه یا نه. اما در کمال تعجبم با گفتن "حق با شماست، این بار سعی می کنیم بهتر باشیم." فرناز رو دک کرد، بدون این که حتی یک نگاه به صورت غرق در آرایشش بندازه. همین ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡•• عذابست ! " این جهان بی‌تو " مبادا ! یک زمان بی‌تو ، "به جان تو که جان بی‌تو " شکنجه‌ست و بلا بر ما ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |