پروفایل
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
یڪ نفـــــــــر
حسرت لبخندتو را
مۍبــــــــــارد
خنده ڪن عشق
نمڪ گیر شود بعد برو ...
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
دل و دین و عقل و هوشمـ
هــمـــہ را بـــــــر آب دادے
زِ ڪـــدامـ بـــــــادھ ساقۍ
بــِــہ من خــــــراب دادے؟!
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
رؤیای چشمِ من شده پایینِ پای تو
کارِ من و خیالِ تو بالا گرفته است...
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
به سراغ من اگر می آیید
نــرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من...
#سهرابسپهری
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡••
جز در "صفایِ اشــــــــک" دلم وا نمیشود
"بــــــــاران" به دامن است هوایِ گرفته را..
#شهریار
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
#پروفایل
༎🧕🏻📸•
༆~🍃°┅💙✿💙┅°🍃~࿐
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
حالاڪھرفتہای🕊
مزارَتهرروزگلبارانِ گلواشڪمیشود
هرروز ...!
ومنباوَرکردهامڪهشُهدا💛
{امامزادِگانعِشقاند🙂🌸•°}
|مزار #شهیدبابڪنورۍ♥️
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
هرکس عادت به تاخیر در نمازها کرده است،خود را برای تاخیر در همه ی زندگی آماده کند...
▪︎تاخیر در ازدواج، تاخیر در اشتغال، تاخیر در تولد اولاد، تاخیر در سلامتی و عافیت و...
[ هر قدر ڪه امور نمازت منظم باشد امور زندگیت منظم خواهد شد...]
#بهجت_ره
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
.🦋✨. . .
.
.
| #حسین_جان♥️
یا سیدی خُذني،
قد فتَّني حُزني،
أشتاقُکم حدَّ الحَنین ..
مولایم مرا دریاب،
غم تو سرگردانم کرد،
دلتنگ شما هستم ..
.
.
.🦋✨. . .
••••••
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
••••••
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_92 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 وای خدا، مائده عجب گیری بودا! حاا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_93
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
براوو، چه دختر با حجابی! اون وقت چرا؟
- به خودم مربوطه.
- البته خوشگله. مسافرت شمال خوش گذشت؟
جوابش رو ندادم و تو چشماش با نفرت خیره شدم.
- کی انشاا... از شمال برمی گردید؟
- هر وقت میلم کشید.
- به میلت بگو زودتر بکشه، برات برنامه دارم.
- من باهات کاری ندارم.
- اوه، چه خشن! از شمال که رسیدی خونه خودت رو واسه مراسم ازدواجمون آماده کن.
-من صد سال سیاه همچین غلطی نمی کنم.
فاصلش رو باهام کم تر کرد و گفت:
- می کنی عزیزم، به موقعش بدتر از اینا رو هم می کنی.
دستش رو رو شونه هام گذاشت و خودش رو بهم نزدیک کرد. محکم به عقب هولش دادم و گفتم:
- برو گمشو آشغال!
- اوم، دلم واسه فحش دادنت تنگ شده بود. بیا تو بغل عمو تا رفع دلتنگیم بشه.
و دستاش رو دوباره برای بغل کردنم باز کرد.
- چیزی شده؟
من با خجالت و آرشام با تعجب به متین نگاه کرد.
- اوه، پس بگو این چادر به خاطر چی بود.
جدی به سمتم برگشت و گفت:
- ولی یه چیزی رو فراموش کردی، اونم اینه که من تا حاالا تو زندگیم هر چیزی رو خواستم به دست آوردم، تو رو هم
می خوام و ...
- خفه شو.یه قدم سریع به سمتم اومد که متین سریع فاصله بین من و آرشام رو پر کرد و رو به من گفت:
- شما برید تو ماشین.
با ترس حاالا به آرشام که با لبخند مرموزی متین رو نگاه می کرد، نگاه کردم و یک آن ترسیدم که آرشام از قضیه ی
شرط بندی چیزی بگه و متین ...
آستین متین رو گرفتم و کشیدم و گفتم:
- متین تو رو خدا بیا بریم، ولش کن.
آرشام بی توجه به من، به متین گفت:
- جوجه تو این وسط چی می گی؟
- من ...
تو حرف متین پریدم و گفتم:
- متین جون مامانت، جون مائده، اصلا جون اون کسی که دوستش داری بیا بریم، جلوی همسایه ها بده.
متین آرشام رو به عقب هل داد و گفت:
- برو سوار شو.
سریع سوار شدم و متین هم نشست قبل از حرکت، آرشام آروم به شیشه ی سمت من زد. متین ماشین رو روشن کرد
و من نگاهم رو از چشمای پر از شیطنت آرشام گرفتم و فقط شنیدم که گفت:
- دارم برات.
و این حرف بی اختیار لرزه ای به تنم انداخت.
متین حتی پخش ماشین رو خاموش کرد و در سکوت، با سرعت زیادی رانندگی کرد. فقط پوف کشیدن های عصبیش
بود که سکوت رو می شکست.
بی اختیار گفتم:
- اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
شاید بیشتر برای اعتماد به نفس دادن به خودم گفتم.
- چرا با پدر مادرتون درست صحبت نمی کنید؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃