eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
♡•• یڪ نفـــــــــر حسرت لبخندتو را مۍبــــــــــارد خنده ڪن عشق نمڪ گیر شود بعد برو ... °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• دل و ‌دین و عقل و هوشمـ هــمـــہ را بـــــــر آب دادے زِ ڪـــدامـ بـــــــادھ ساقۍ بــِــہ من خــــــراب دادے؟! °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• رؤیای چشمِ من شده پایینِ پای تو کارِ من و خیالِ تو بالا گرفته است... °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• به سراغ من اگر می آیید نــرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من... °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡•• جز در "صفایِ اشــــــــک" دلم وا نمی‌شود "بــــــــاران" به دامن است هوایِ گرفته را.. °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
حالاڪھ‌رفتہ‌ای🕊 مزارَت‌هرروزگلبارانِ‌ گل‌واشڪ‌میشود هرروز ...! ومن‌باوَرکرده‌ام‌ڪه‌شُهدا💛 {امام‌زادِگان‌عِشق‌اند🙂🌸•°} |مزار ♥️ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
هرکس عادت به تاخیر در نمازها کرده است،خود را برای تاخیر در همه ی زندگی آماده کند... ▪︎تاخیر در ازدواج، تاخیر در اشتغال، تاخیر در تولد اولاد، تاخیر در سلامتی و عافیت و... [ هر قدر ڪه امور نمازت منظم باشد امور زندگیت منظم خواهد شد...] °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
.🦋✨. . . . . | ♥️ یا سیدی خُذني، قد فتَّني حُزني، أشتاقُکم حدَّ الحَنین .. مولایم مرا دریاب، غم تو سرگردانم کرد، دلتنگ شما هستم .. . . .🦋✨. . . •••••• °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei | ••••••
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . •••••• °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei | ••••••
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_92 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 وای خدا، مائده عجب گیری بودا! حاا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 براوو، چه دختر با حجابی! اون وقت چرا؟ - به خودم مربوطه. - البته خوشگله. مسافرت شمال خوش گذشت؟ جوابش رو ندادم و تو چشماش با نفرت خیره شدم. - کی انشاا... از شمال برمی گردید؟ - هر وقت میلم کشید. - به میلت بگو زودتر بکشه، برات برنامه دارم. - من باهات کاری ندارم. - اوه، چه خشن! از شمال که رسیدی خونه خودت رو واسه مراسم ازدواجمون آماده کن. -من صد سال سیاه همچین غلطی نمی کنم. فاصلش رو باهام کم تر کرد و گفت: - می کنی عزیزم، به موقعش بدتر از اینا رو هم می کنی. دستش رو رو شونه هام گذاشت و خودش رو بهم نزدیک کرد. محکم به عقب هولش دادم و گفتم: - برو گمشو آشغال! - اوم، دلم واسه فحش دادنت تنگ شده بود. بیا تو بغل عمو تا رفع دلتنگیم بشه. و دستاش رو دوباره برای بغل کردنم باز کرد. - چیزی شده؟ من با خجالت و آرشام با تعجب به متین نگاه کرد. - اوه، پس بگو این چادر به خاطر چی بود. جدی به سمتم برگشت و گفت: - ولی یه چیزی رو فراموش کردی، اونم اینه که من تا حاالا تو زندگیم هر چیزی رو خواستم به دست آوردم، تو رو هم می خوام و ... - خفه شو.یه قدم سریع به سمتم اومد که متین سریع فاصله بین من و آرشام رو پر کرد و رو به من گفت: - شما برید تو ماشین. با ترس حاالا به آرشام که با لبخند مرموزی متین رو نگاه می کرد، نگاه کردم و یک آن ترسیدم که آرشام از قضیه ی شرط بندی چیزی بگه و متین ... آستین متین رو گرفتم و کشیدم و گفتم: - متین تو رو خدا بیا بریم، ولش کن. آرشام بی توجه به من، به متین گفت: - جوجه تو این وسط چی می گی؟ - من ... تو حرف متین پریدم و گفتم: - متین جون مامانت، جون مائده، اصلا جون اون کسی که دوستش داری بیا بریم، جلوی همسایه ها بده. متین آرشام رو به عقب هل داد و گفت: - برو سوار شو. سریع سوار شدم و متین هم نشست قبل از حرکت، آرشام آروم به شیشه ی سمت من زد. متین ماشین رو روشن کرد و من نگاهم رو از چشمای پر از شیطنت آرشام گرفتم و فقط شنیدم که گفت: - دارم برات. و این حرف بی اختیار لرزه ای به تنم انداخت. متین حتی پخش ماشین رو خاموش کرد و در سکوت، با سرعت زیادی رانندگی کرد. فقط پوف کشیدن های عصبیش بود که سکوت رو می شکست. بی اختیار گفتم: - اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه. شاید بیشتر برای اعتماد به نفس دادن به خودم گفتم. - چرا با پدر مادرتون درست صحبت نمی کنید؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃