eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش کدامین طبیب، شرح دهم حال خود؟ درد منِ خسته را جز تو که دارد دوا..؟ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
. . کاش‌میتونستم‌روبه‌روی‌آیینه ‌به‌قلبم‌اشاره‌‌کنم‌وبگم -این‌قلب‌مصداق‌ِ بارزِ . . '' القلب‌حرم‌الله '' ست‌ دِ آخه‌ مشتی.. خدا این‌قلب‌رو‌داده‌تا‌با‌ حب‌آقام‌حسین‌پُربشھ' نه‌حُب‌‌این‌و اون!🌿🖇 ♪ . . ╭┉┉┄•◦ೋ•◦❥•◦ೋ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei | •◦ೋ•◦❥•◦ೋ•┄┄┉╯
. بغض مجنون بعد لیلی، بر کسی پوشیده نیست . بعد مجنون حالی لیلی را کسی پرسیده است ؟! °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🌱اگر خدا نخواهد برگ از درخت نخواهد افتاد. 🌱چه برسد به خود درخت... 🍃🌷°| تًوبِه‌حُرّ |°🌷🍃 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🖇💛🕊•• •|🌱 اے‌دوستان‌و‌آشنايان، پيرو‌خط‌امام‌ورهبرے‌ و‌دنبالہ‌رو‌راهـ‌شہيدان‌باشيد. نگذاريد‌ڪہ‌دشمنان‌اسلام‌ بر‌شماغلبہ‌ڪنند‌و‌شما‌را‌از‌بين‌ببرند. •|🌱 اے‌خواهران! حجاب‌خود‌را‌حفظ‌ڪنيد‌ ڪہ‌حجاب پاڪدامنے‌وعفت‌شماست. ♥️ 🩸✍ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
برای ایجاد جاذبه؛ بیشتر در پی آن باشید که افراد، نسبت به خودشان، احساس خوبی پیدا کنند، تا نسبت به شما! °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
دل من گمشده گر پیدا شد ببریدش امانات رضا :) °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
CQACAgQAAx0CR7uQigACBqhgDvWmcplMoWwYyvIj_8jtGRYm2AACkgkAAhNTeFC3k5dmFojv4h4E.mp3
7.15M
🎤•|کربلایۍحمید‌علیمۍ|• 🔊 زمینه _ شَبایی‌که‌دِلارو‌غَم‌می‌گیره‌دلِ‌ تَنگَم‌بَرایِ‌حَرَم‌‌می‌گیره‌...؛💔😭•~ ↓ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🌸🍃 ••قسمتی از وصیت نامه حاج قاسم سلیمانی: می‌دانید در زندگی به انسانیت و عاطفه‌هاو فطرت‌هابیشتر از رنگ‌های سیاسی توجه ڪردم. ♥️ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_95 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 اوه، اگه می دونستم با دادن یه کاد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 مامان کوتاه بیا. نکنه می خوای مثل دخترای عهد دقیانوس بزنی تو سرم و بشونیم پای سفره ی عقد؟ - لازم باشه اون کارم می کنم. دلخور گفتم: - مامان؟! بی توجه به من رفت تو اتاقش و در رو بست. "کاش برنگشته بودم." باید دیر یا زود با آرشام مواجه می شدم؛ پس تصمیم گرفتم هیچی به مامان نگم و بذارم هر کاری که دوست داره انجام بده. تو یه چشم به هم زدن آماده شدم و خواستم برم پیش مهمونا که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم مائده با خوشحالی گوشی رو برداشتم. - سلام مائده جونم. - سلام ملیسا. خوبی عزیزم؟ تو این یه روز دلم قدر یه دنیا واست تنگ شده. - منم همین طور، ممنون. - اوه چه با ادب! گفتم حاالا حرف کلفت بارم می کنی. - حوصله ندارم. - واسه چی؟ - خواستگارام اومدن، پایینن. صداش غمگین شد و گفت: - واقعا؟ - آره، دیگه دارم کم میارم. با عجله پرسید: - یعنی چی؟ - خب ... نمی دونم. راستش دیگه حوصله ی این همه کش مکش رو ندارم. سوسن در زد و گفت:خانم، مادرتون چند بار صداتون کردن. - دارم میام. بعد به مائده گفتم: - فعلا عزیزم. - صبر کن. - طوری شده؟ - خب ... خب ... - چیه مائده؟ - نمی دونم چطوری بگم، راستش من ... اَه نمی تونم! - با من رودربایستی داری؟ - نه. یه نفس عمیق کشید و گفت: - باید حضوری باهات حرف بزنم، خیلی مهمه. فقط تو رو خدا تصمیم عجولانه نگیر. خداحافظ. - الو مائده؟ مائده سریع گوشی رو قطع کرد و منو تو خماری حرفی که می خواست بهم بزنه گذاشت. با ذهنی درگیر رفتم پیش مهمونا. با ورودم به سالن پوزخند معنی دار آرشام رو دیدم. "حتما پیش خودش فکر می کنه من راضی شدم." - سلام. زیر تف مالیای مهلقا و خواهرش نزدیک بود باالا بیارم. با پدر آرشام فقط دست دادم و می خواستم همین کار رو با آرشام بکنم که سریع دستم رو بوسید و گفت: - عزیزم دلم واست تنگ شده بود. خوش گذشت؟ اخمی کردم و محکم دستم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و گفتم: - جای شما خالی. اون قدر درگیر حرفای مائده بودم که اصلا نفهمیدم بحث کی کشیده شد سر مهریه و این حرفا. تا متوجه بحث شدم سریع پا شدم. همه از عکس العمل ناگهانیم تعجب کردن جز آرشام که انگار منتظر همین حرکت بود. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃