eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_108 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ناناز دوستم، همون قضیه آرشام و .
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار مردی که عاشقانه می پرستیدش و بچه هاشون خوشبخته؛ اما حاالا فقط خودم رو مقصر می دونم که چرا تو وضعیتی که جگرگوشه ی اون تنها و بی مادر بوده من به عنوان فامیل درجه یکش کنارش نبودم. - کتی جون ...وسط حرفم پرید و گفت: - آقا جون خیلی غد بود، دقیقا مریمم این اخلاقش کپ آقا جون بود. مریم رو حرفش حرف زد، گفت نمی خواد با پسرتیمسار ملکی ازدواج کنه، گفت عاشق شده، اونم کی؟ عاشق یکی از مجروحای بیمارستانشون. کارد می زدی خون بابا درنمی اومد. مریم رو تو اتاقش حبس کرد و اجازه نداد ببینمش، اما مریم کوتاه نیومد. اون قدر غذا نخورد و ضعف کردکه بابا تسلیم شد؛ اما تیر آخرم زد. گفت از ارث محرومش می کنه، گفت دیگه حق دیدن خونوادش رو نداره. مریم بااشک و آه از این خونه رفت. فقط یک بار شوهرش رو دیدم و اونم دو ماهی بعد از ازدواجشون بود. ما می خواستیم بریم آمریکا. دل من و مامانم طاقت نیاورد که بدون دیدن مریم بریم. رفتم تو بیمارستانی که کار می کرد. می خواست با شوهرش واسه ناهار بره خونه خواهرشوهرش. اون جا بود که عشق رو تو نگاه هر دوشون دیدم و فهمیدم مریم واقعاخوشبخته و من و مامان با خیال راحت رفتیم، غافل از این که وقتی برگردیم دیگه مریمی وجود نداره. همین که رفتیم آمریکا، من جای مریم با پسر ملکی ازدواج کردم و بچه دار شدم. بمیرم برای خواهرم که نتونست بچشم ببینه.گریه کتی شدت گرفت.- آقا جون پشیمون بود؛ ولی اون قدر مغرور بود که به روی خودش نیاره. آقا جون و مامان خیلی زود رفتن؛ آقا جون بایه سکته توی خواب و مامان هم فشارش باالا زد و سکته مغزی کرد. حاالا که خوب فکر می کنم می بینم به احتمال زیاد اونا از مرگ مریم خبر داشتن که به این روز افتادن. وصیت نامه آقا جون هم ارث نصف نصف بود و واسه من و مریم به یک اندازه. بعد برگشتنم از آمریکا دنبالش گشتم؛ اما نه تو بیمارستانا اثری ازش پیدا کردم و نه فامیلی شوهرش رو می دونستم، نگو مریم بیچاره من اصلاتو این دنیا نبود.اون قدر گریه کرد که چشماش سرخ سرخ بود.- االان می خوام برم سراغ مائده، می خوام براش تموم مدتی که نبودم رو جبران کنم. من ...گریه مانع ادامه حرفش شد. "خیلی خب چی چی شد؟ من که واقعا قاطی کردم!" با مائده تماس گرفتم و گفتم می خوام به دیدنش برم. اظهارخوشحالی کرد و گفت امروز تا شب تنهاست. خب نمی دونستم چطور در مورد اومدن کتی بهش بگم. کتی یه گل خوشگل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و همراه هم به خونه مائده رفتیم.قبل از پیاده شدن گفتم:کتی جون پس قضیه کوروش و خواستگاریش چی میشه؟ - االان مهم برام مائده س.بیچاره کوروش با دیدن گل و شیرینی چه ذوقی کرد؛ ولی وقتی کتی بهش گفت این دفعه تنها می ره دیدن مائده، مثل بادکنک خالی شد. *** مائده داشت تو بغل خاله ی تازه پیدا شدش اشک می ریخت و من به بازی عجیب روزگار فکر می کردم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که کوروش عاشق دختری مثل مائده شه و از همه ی اینا گذشته، مائده دخترخالش از آب دربیاد. من که کاملا گیج شدم! با اومدن پدر مائده گریه هاشون تموم شد. کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیرگریه کنه که من برای جلوگیری از این کار شونه هاش رو سفت گرفتم و به بهونه دلداری دادن کنترلش کردم. کتی خانم تموم ماجرا به استثنای عشق و عاشقی کوروش رو گفت و بیچاره کوروش که فکر می کرد همه چیز درست شده،چون دقیقا وقتی با کتی خانم از خونه مائده خارج شدیم و سوار ماشین من شد تا برسونمش ازش پرسیدم:- خوب کتی خانم انشاا... عروسی کوروش و مائده جون. و اون با لحن سردی گفت:- عمرا، مائده خیلی خوبه حیفه، واسه کوروش خیلی زیاده. نمی خوام مثل خودم بدبخت بشه، چون کوروشم یکی لنگه باباشه. "جونم؟ چی شد؟ مگه آقای ملکی چش بود؟ یه پولدار خانواده دوست، اولین چیزی بود که با آوردن اسمش تو ذهن آدم نقش می بست." وقتی تعجب منو دید گفت:- مریم خوب شناختش، برای همینم گفت یه موی گندیده ی اون مجروح جنگی به قول بابا پاپتی رو با صد تا آدم پولدار مثل ملکی عوض نمی کنه. - کتی خانم چرا دوباره گریه می کنید؟ - مریم فهمید و من نفهمیدم، اون پی به ذات کثیف ملکی برد؛ یه پسر خودخواه و مغرور و دخترباز!"اوه اوه موضوع ناموسی شد خب!" حرفی نزدم؛ اما اون انگار تازه در درد و دلش باز شد.- اون عوضی فقط یه هفته ذات کثیفش رو قایم کرد و بعد خودش رو کم کم نشون داد. دیر اومدنای شبونش به کنار،من احمق دوستش داشتم؛ ولی یه بار که حال مامان بد شد و شب رفتم پیشش موندم دلم شور افتاد. حال مامان که یه کمی بهتر شد، رفتم خونه که دیدمشون، این بار با چشمای ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_109 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 پیش خودم فکر کردم حداقل اون کنار
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _ با دیدنم هول کرد اما من دیگه نموندم و ... من احمق که تمام مدت خودم رو به نفهمی می زدم، شکستم. برگشتم خونه مامانم؛ اما مامان همون شب مرد و من پیش آقاجون موندم. فهمید با ملکی مشکل دارم و به روش نیاورد، اون قدر تو خودش فرو رفت که سکته کرد و در جا تموم کرد و من موندم و بچه ی توی شکمم که تازه فهمیده بودم وجود داره و یه دنیا بی کسی. به اجبار برگشتم پیش به اصطلاح همسرم و کنار هم زندگی کردیم، فقط برای کوروش، اما کوروش هم هر چی بزرگ تر شد بیشتر و بیشترشبیه باباش شد. فکر کردی از گنده کاریاش خبر ندارم؟ مخصوصا این آخریه، کی بود؟ فرناز خانم. با تعجب نگاش کردم.- دو روز قبل از سقط بچه بهم زنگ زد و همه چیز رو واسم گفت، حتی از پیشنهاد تو.آب دهنم رو به زور قورت دادم. - منم تشویقش کردم بچه رو بندازه و بهش گفتم بهتره برای زندگی رو کوروش حساب نکنه. اون وقت چطور توقع داری دختری مثل مائده رو فدای زندگی پسرم کنم؟ اونم دختر عزیزترین کسی که توی زندگی داشتم. حرفی نزدم، در واقع لال شدم. حق با کتی بود، من هنوزم به کوروش اعتماد نداشتم. *** کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا رو به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده می خواست بگیره دعوت کرده بود، از جمله من و خانوادم رو، البته کوروش بقیه ی بچه های گروه رو از طرف خودش دعوت کرد. با علم به این که متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم. از دامن متنفر بودولباسای ماکسی موجودهم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن. یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدن و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه. با خودم غر می زدم: "آخه احمق، متین که به تو نگاهم نمی کنه، چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای؟ اصلا همه اینا به کنار، چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه؟" و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم: "نمی دونم، دلیلش رو نمی دونم." به غرغرهای شقایق مبنی بر تهدید من که "اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه می کشمت" و "اصلامن غلط می کنم ازاین به بعد باهات بیام خرید" و "بمیری ملیسا پام شکست" توجهی نکردم و وارد پاساژ شدم. یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما می اومد.- یلدا تو یه چیزی بهش بگو.یلدا درگوشیش رو بست و گفت:- هان؟ شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:معلومه با کی اس ام اس بازی می کنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم؟یلدا لبخند زد و گفت:- با نازنین و بهروز.- خب؟- نازنین گفت واسه مهمونی نمی تونه بیاد و بهروز گفت میاد. - چه خوب. خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم. با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم.- اوه بچه ها این رو! - وای آستیناش پفه، چه باحال. دامنش رو، یاد پرنسسا افتادم.آستینای بلند، یقه ی ایستاده ی کوچیک و حلزون شکلش و بلندی دامنش باعث می شد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه. - همین رو می خوام پرو کنم.رنگ صورتی کثیفش رو پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم. با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس می شدم. وای موهام رو چی کار کنم؟ برای موهام دیگه نمی تونستم کاری کنم. اگه می خواستم موهامم بپوشونم اول این که مامان خفم می کرد و بعدم شک برانگیز بود. شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردن و گفتن خیلی عالیه. شقایق بادیدن قیمت لباس وا رفت و گفت:- ای بابا، قیمتش رو. خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم. با این که پول به اندازه کافی همراهم بود، اما لباس واقعا نمی ارزید. فروشنده هم بادیدن هیجان بچه ها دم پرو، یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس رو روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:- انگار قسمت نیست بخریم، بریم.هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت:- خیلی خب چون لباس رو پسندیده بودید باهاتون راه میام. خلاصه با یه تخفیف تپل لباس رو خریدم و رفتم سراغ خرید نیم تاج. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_110 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _ با دیدنم هول کرد اما من دیگه ن
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _مامان با دیدن من تو اون لباس و با نیم تاج نقره ای رنگ و با گل های کریستال همرنگ لباسم و آرایش ملیح دخترونه،لبخندی به صورتم پاشید و گفت:- خوش سلیقه شدی. بازم صدقه سر آقا متین مامان در عمرش یه تعریفی از من کرد. جواب لبخندش رو دادم و با بابا به سمت خونه ی ملکی راه افتادیم. مائده با کت و دامن نیلی رنگ و پوشیده و روسری زیبای ست لباسش مثل همیشه مثل یه فرشته بود و کوروش هم یه ثانیه ازش دور نمی شد و اون رو با مهمونا آشنا می کرد. جالبی کار اون جا بود که تا آقاییون دستشون رو به سمت مائده دراز می کردن، کوروش سریع دستش رو تو دست اونا می ذاشت و خودش تشکر می کرد. نگاه هایی که توش پراز تحسین بود به من نشون می داد که واقعا از انتخاب لباس ضرر نکردم. مائده با دیدنم بغلم کرد.- وای ملیسا چقدر ناز شدی.- کجاش ناز شده؟ مثل جادوگر شهر اوز! چشم غره ای به کوروش رفتم و به مائده گفتم: - ممنون عزیزم، ولی به پای تو نمی رسم. - اون که صد البته!ایشی به کوروش گفتم و بعدم تو گوشش زمزمه کردم:- کاری نکن حرفایی بزنم که به غلط کردن بیفتیا!کوروش با حرص نگاهم کرد و جلوم تعظیم کوتاهی کرد و گفت:- شما سرورید پرنسس.- خیلی خب می بخشمت نوکر. - بچه پررو!- یلدا و شقایق و بهروز اومدن؟ - نه هنوز.می خواستم بپرسم متین اومده که بی خیال شدم. به جمع دخترا پسرا پیوستم و در همین حین کل خونه رو با نگاهم شخم زدم تا اثری از متین پیدا کنم. پسرای خاندان ملکی به حدی هیز بودند که یه لحظه احساس کردم لخت جلوشون نشستم. کتی خانم اون قدر قربون صدقه ی مائده می رفت که دخترعمه کوروش گفت:کاش من بچه خواهر زن دایی بودم. - حاالا چرا اون روسری رو از سرش بر نمی داره؟- تیپ و قیافش شبیه خدمتکاراس. دیگه کم کم داشتم به نقطه انفجار می رسیدم. با حرص گفتم:- اما از دید من شبیه فرشته هاس. و بعد با نگاه خصمانه بهشون خیره شدم که با دیدنم لال شدن و با خوردن یه پس گردنی محکم برگشتم و دیدم بله،شقایق و یلدا و بهروزن. - وای بمیری ملی چقدر ناز شدی.بهروز جلوم به حالت نمایشی خم شد و دستم رو بوسید. - اوه علیاحضرتا، این جان نثار را به غلامی خود بپذیرید!دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:- زهر مار!بالاخره بعد چند دقیقه چرت و پرت گفتن جو آروم شد که صدای یکی از دخترای فامیل کوروش اینا رو شنیدم که گفت: - وای پریوش پسره رو، عجب تیکه ایه! بی اختیار نگاه اونا رو دنبال کردم و بهش رسیدم.- اوه!- چیه؟ شقایق هم با دیدنش جیغ خفه ای کشید. متین تو اون کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن ساده سفید با صورت شیش تیغه متفاوت تر و جذاب تر از همیشه،همراه پدر مائده وارد سالن شده بودن. خودم رو جمع و جور کردم و یکی پس کله ی شقایق و یکی هم به یلدا زدم تا به خودشون بیان. اما وقتی نگاه بقیه دخترا رو میخکوبش دیدم حرصی شدم و زیر لب غریدم: - بیا، اینم بچه مثبت کلاسمون، آب ندیده بود؛ وگرنه شناگر قابلی بود!یلدا با تعجب نگام کرد و گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_111 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _مامان با دیدن من تو اون لباس و
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 چی می گی ملیسا؟ اون با این تیپم می تونه سر اعتقاداتش وایسته، منافاتی بینش نمی بینم. - چی می گی؟ منافات از این بیشتر؟ یلدا که انگار وکیل وصی متین بود دوباره گفت: - هیچ جای قرآن ننوشته اگه ریش نداشته باشید دیگه مسلمون نیستید.درد من این چیزا نبود، احساس کسی رو داشتم که همه از نقشه ی گنجی که فقط مال اون بوده با خبر شده باشن وبخوان برای رسیدن به گنج پسم بزنن. می دونم احساس خیلی بیخودی بود، اما دست خودم نبود، از همه ی ایناگذشته مطمئن بودم متین برای هر کاری که می کنه دلیل داره.- ملیسا تو رو خدا اخمات رو باز کن. آخه اون چی کار به تو داره؟ پسرای خاندان ملکی که از وضع موجود راضی نبودن با حرص گفتن:- یعنی تا وقت شام باید همین طوری آروم بشینیم؟- یه آهنگی، دنسی. - بیا خود کوروش اومد.کوروش همراه متین و مائده به سمت میز بزرگ جوونا می اومدن. با دیدن متین تپش قلبم باالا رفت، اما متین مثل همیشه سر به زیر و با وقار حرکت می کرد. انگار با دیدن سر پایینش خیالم از بابت این که این پسر همون متین محمدیه راحت شد. سلام بلندی کرد و و با پسرا دست داد و کوروش اون رو پسرعمه ی مائده معرفی کرد. روی اولین صندلی خالی نزدیک بهروز نشست. - وای ملیسا باورم نمیشه متین انقدر خوشگل و خوش تیپ بوده باشه.- خفه شو شقایق، یه وقت می شنوه فکر می کنه خبریه. - خدایی نگاهش کن، اصلا انگار از هالیود پا شده اومده.- خفه بمیر!کوروش و مائده هم نشستن. مائده کنار من نشست و دستم رو گرفت. - وای مائده چقدر یخ کردی.- فقط به خاطر اصرار خاله قبول کردم؛ ولی عجب غلطی کردم.کاملا مشخص بود که معذبه. دستش رو آروم فشار دادم و گفتم:- یکی دو ساعت دیگه تمومه.- کوروش یه آهنگی بذار صفا کنیم. کوروش زیر چشمی نگاهی به مائده کرد و گفت: - سیا تو دو دقیقه نمی تونی آروم بشینی؟ - حوصلمون سر رفت. یهو برمی داشتید تفکیک جنسیتیم می کردید!- سیاوش؟! کورش تقریبا داد زد و باعث شد یه لحظه همهمه ی سالن قطع بشه و همه به طرف میز ما برگردن. مائده سریع گفت:- کوروش خان خواهش می کنم.کورش آروم شد و نگاهش کرد. - ببینید دخترخاله ی کورش خان، مهمونیای ما اصلا این مدلی نیست، مخصوصا عمو جان،منظورم پدر کوروشه،مهمونیای توپی می گیره اما حاالا ...مائده سریع رو به کورش گفت: - آقا کوروش نمی خواد مراعات ما رو بکنید، هر جوری قبلا مهمونی می گرفتید االانم عمل کنید. - ایول همینه! محمود بپر سیستم رو روشن کن تا من برم فلشم رو از تو ماشین بیارم. حاالا که دیجی می جی یُخ،حداقل با همینا یه حالی ببریم. "چه جلف، سیاوش عنتر!" نه بابا مائده هم راه افتاده، اگر چه می دونم اگه به احترام خالش نبود، همین حاالا مجلس رو ول می کرد و می رفت. متینم همچین اخم کرده بود که انگار ... . هنوز دو دقیقه نگذشته بود که صدای آهنگ بلند شد و به بیست ثانیه نکشید که دستی جلوم دراز شد.- جان؟سیاوش با نیش باز گفت: - پرنسس به این بنده ی حقیر افتخار یه دور رقص رو می دن؟"آخ جون رقص! وای متین!" - نه خستم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_112 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 چی می گی ملیسا؟ اون با این تیپم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 یه لحظه همه با تعجب نگام کردن. "خاک بر سرم از بس تو مهمونیا یه لحظه هم سر جام بند نبودم و مثل کش تنبون تا ولم می کردن وسط پیست بودم،حاالا که می خوام یه کم خانم باشم همه تعجب کردن."- پاشو سرحال میای. سرم رو آوردم باالا تا جوابش رو بدم که بین راه نگاه متین روی خودم دیدم. سریع از نگاهش رد شدم و به سیاوش اخم کردم.- شرمنده، واقعا حوصله ندارم.سیاوش بی خیال شد و رفت؛ اما من هنوز سنگینی نگاهی رو حس می کردم که هنوز معنیش برام بزرگ ترین مجهول زندگیم بود. پریوش روی میز به طرف متین خم شد - آقا متین افتخار یه دور رقص رو بهم می دید؟ "ایش، ایکبیری!"متین فقط در کسری از ثانیه نگاهش کرد و بعد سریع نگاهش رو دزدید و معذب چند بار دست توی موهای خوش حالتش کشید.- متاسفم، بلد نیستم برقصم. "زهر مار پسره پررو، حاالا اگرم بلد بودی باید می رفتی می رقصیدی؟ لااله الاالله، هر چی هیچی نمی گم - پاشید خودم یادتون می دم، کاری نداره."دختره ی کثافت مرض، با اون قیافه دوزاری و موهای احمقش! دختر باید خانم و نجیب باشه، مثل ملیسا جون، عمرم،جیگرم!" - ممنون این طوری راحت ترم. پریوش پشت چشمی نازک کرد و شقایق و یلدا هم بلند شدن یه قری بدن. پریوش بلند شد و به سمت بهروز رفت و باهم جیم فنگ شدن. هی، خوش باشن با هم، منم که اصالا قرم نمیاد و خیلیم متین و خانمم. حاالا فقط من و متین و مائده و کوروش سر میز بودیم. کوروش میوه و شیرینی رو تعارفمون کرد و من فقط یه شیرینی برداشتم. تموم حواسم پیش متین و رفتاراش بود. تموم مدت رقص بچه ها سرش رو با میوه خوردن و نگاه کردن به میز مقابلش گرم کرد.ملیسا جون چه خبرا؟- فعلا که خبرا دست شماست مائده خانم.یکی از دخترای ایکبیری فامیل ملکی اومد و دستش و رو شونه کوروش گذاشت و گفت:- کوروش جون پا نمی شی بیای یه قری بدی؟- نه.همچین محکم گفت نه که من جای دختره کپ کردم.- ایش هر جور راحتی. آروم تو گوش مائده گفتم:- چقدر پسرعمت تغییر کرد.با ذوق گفت: - به خاطر من این کار رو کرد، من ازش خواست. "ای بمیری، حاالا نمی شد واسه دل خوش کنک من بگی واسه تو این کار رو کرد؟ به جهنم، اصالا چرا باید واسم مهم باشه؟" محض کنجکاوی پرسیدم:- چرا این رو ازش خواستی؟ ابروهاش رو به طرز بامزه ای باالا پایین انداخت و گفت:- دیگه دیگه!- هی خوشگله، پاشو ناز نکن! "ای بمیرید همتون. خوبه همین حاالا گفتم من حال رقصیدن ندارم." هنوز جواب پسر بهادری رو نداده بودم که متین با شتاب از جاش بلند شد و از سالن بیرون رفت و مائده هم با نگرانی دنبالش رفت. رو به کوروش گفتم:- چی شد یهو؟ کوروش شونه هاش رو باالا انداخت و رو به پسره گفت:- مگه نشنیدی گفت حوصله ندارم برقصم؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_113 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 یه لحظه همه با تعجب نگام کردن.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "پسره ی نکبت!" دیگه دلم طاقت نیاورد و بلند شدم و رفتم دنبال مائده و متین. جلوی ساختمان که نبودن، با عجله پشت ساختمان رفتم. مائده داشت باهاش حرف می زد.- خودخواه نباش متین. من همه اینا رو از قبل بهت گفته بودم، تو خودت قبول کردی. - مائده نمی تونم، نمی تونم مثل سیب زمینی بشینم و هیچی نگم. بابا داشتم خفه می شدم. تو منو درک کن.- خیلی خب حق با توئه؛ اما یه کوچولو دیگه تحمل کن تموم میشه، منم اصلا از این اوضاع راضی نیستم، اما خب به خاطرخالم ..."وای خدا آخه کدوم احمقی االان به گوشیم زنگ زد؟ مائده و متین هر دوتاشون منو دیدن خب. خاک تو سر این شانس." از بس هول کرده بودم رو به اون دوتا گفتم:- سلام. و این باعث شد که اخمای متین بیشتر تو هم بره و مائده هم غش غش بخنده. "حفظ ظاهر، یک دو سه، نفس عمیق،اوهوم اینه!"- مائده جون خالت کارت داشت.- باشه عزیزم ممنون. من هنوز مثل چغندر وایساده بودم که مائده رفت داخل و حاالا من و متین تنها شدیم. این بار متین پوفی کشید وسرش رو انداخت پایین. نزدیکش رفتم و گفتم:- آقا متین مشکلی پیش اومده؟ نگاهش باالا اومد و تو چشمام استپ کرد. "خدایا من چرا معنای این نگاه رو نمی فهمم؟ ای خاک بر سر نفهمم!"چشماش از همیشه غمگین تر بود. "الهی بمیرم چی شده بود؟"- من بابت قضییه آهنگ و این حرفا ازتون عذر می خوام. "اوا خاک بر سرم به من چه یهو جو گیر شدم و عذر خواستم؟ آخه من نه سر پیازم نه ته پیاز!" متین پوزخندی زد و گفت:- من با اونا مشکلی نداشتم. - پس چی؟"وای خدا حالاست که بهم بگه پیچ پیچی! آخه به تو چه دختره فضول؟"- تویی. چشمام اندازه دوتا نعلبکی شد.- من؟! باز نگاهش سر خورد تو چشمام.- آره، توی لعنتی هستی! "خدایا یعنی چی؟ االان بهم توهین کرد؟" خودش رو رو زمین ول کرد و سرش رو بین دستاش گرفت. "چرا فحشش نمی دادم؟ چرا زودتر از اینجا نمی رفتم؟ چرا با دیدن حال خرابش حال خودمم بد شد؟ من چم شده؟" - ببین ملیسا خانم احمدی، من احمق از همون روز اول که پام رو گذاشتم تو اون دانشگاه خراب شده و تو جلوی همه بچه های کلاس با حرفات تحقیرم کردی عاشقت شدم. می دونم به نظرت مسخره س، اما موضوع اینه که من هر کاری برای فراموش کردنت کردم سودی نداشت. آره، می دونم االان پیش خودت می گی پسره دیوونه س که با این همه فرقی که بین دنیامونه عاشقم شده و االانم داره بهم اعتراف می کنه، اما به خدا دیگه نمی تونم. باید تکلیف خودم رو باتو و دلم روشن کنم. دیگه به این جام رسیده.و با دستش اشاره به گلوش کرد.- خواستم فراموشت کنم، اما ندیدنت دیوونم می کرد. خدا هم خودش می دونه نگاهای دزدکیم به تو دست خودم نبود، کار دلم بود.از جاش بلند شد و مقابل من مبهوت ایستاد. مستقیم به چشمام خیره شد و گفت: - نمی تونم بشینم رو صندلی و ببینم پسرا میان و بهت پیشنهاد رقص می دن، که کسی به جز من به چشمات خیره بشه، که یکی به جز من دوستت داشته باشه، که تو مال کس دیگه ای بشی. البته اونا مقصر نیستن، تقصیر توئه که مال من و دنیای من نیستی که اگه بودی یه لحظه هم نمی ذاشتم کسی به جز خودم با این قیافه ببیندت. و بعد از جلوی چشام غیب شد. "خدایا نکنه خواب می دیدم؟ چی شد؟ چی گفت؟ کجا رفت؟" هنوز مبهوت بودم. خودم رو به سالن رسوندم و از مامان اینا خواستم زودتر بریم خونه.- زشته آخه هنوز شامم نخوردیم. - مامان حالم فوق العاده بده. مامان که رنگ و روی پریدم رو دید قبول کرد. فقط از مائده و کتی خداحافظی کردم و مامان بابا رفتن تا از بقیه خداحافظی کنن که مائده آروم گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_114 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "پسره ی نکبت!" دیگه دلم طاقت نی
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _ملیسا طوری شده؟- نه، فقط یه کم حالم بده. - مطمئنی ربطی به متین نداره؟- نه، چطور مگه؟- آخه اونم با یه خداحافظی سرسری رفت. حرفی نزدم. گیج و منگ همراه مامان بابا خودم رو به خونه رسوندم و یه راست رفتم تو اتاقم. برای اولین بار تو زندگیم تا صبح خوابم نبرد و حرفای متین مثل پتک تو سرم فرود می اومد. یه چیزی رو مطمئن بودم، اونم این بود که احساسی که به متین داشتم رو تا حاالا در مورد دیگری تجربه نکرده بودم. اون بهم گفته بود ازروز اول تو دانشگاه، اونم دقیقا زمانی که من جلوی همه بچه ها سر به زیر بودن متین رو مسخره کرده بودم عاشق شده. بدتر از همه حال خرابش بود که برام غیر قابل تحمل بود. بدون هیچ فکری گوشیم رو درآوردم و براش نوشتم:"حالتون بهتره؟" همین که دکمه سند رو زدم تازه نگاهم به ساعت افتاد، یه ربع به چهار! وای خدا باز بدون فکر یه غلطی کردم. باشنیدن زنگ پیام گوشیم از جا پریدم. جواب داده بود، پس اونم نخوابیده بود. سریع پیامش رو باز کردم."دل خراب من از این خراب تر نمی شود که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند."جواب دادم:"من نمی خواستم هیچ وقت این طوری ببینمتون."سریع جواب داد: "احساس سوختن به تماشا نمی شود، آتش بگیر تا که بفهمی چه می کشم." حاالا این وسط برام شعر و شاعریش گل کرده. شیطونه میگه منم جوابش رو با میم بدما! "من و تو هر دو به یک شهر و زهم بی خبریم هر دو دنبال دل گمشده ی در به دریم ما که محتاج همیم آه چرااز کنار تن تب کرده ی هم می گذریم ما دو کبکیم هوا خواه هم اما افسوس هر دو پر بسته ی چنگال قضا و قدریم آسمان یا که قفس آه چه فرقی دارد پر پرواز نداریم و بی بال و پریم" وقتی پیام رو سند کردم انگار خیالم راحت شد. تموم اون چه باید بهش می گفتم، تو این شعر بود. باید منتظر جوابش می موندم، اما نزدیک ساعت شش بود که خوابم برد. *** اون روز برام دانشگاه رفتن یه معنی دیگه داشت. سریع لباسام رو پوشیدم و موهام هم تا آخرین تار دادم تو مقنعم و ازاتاقم پریدم بیرون که تازه پیام متین رو خوندم. "تا حاالا انقدر برای دانشگاه رفتن بی تاب نبودم. با این که از همون روز اول عاشقت شدم و مشتاق دیدنت، ولی امروزیه روز دیگه س." با خوندن متن پیامش نیشم تا بنا گوش باز شد. - خانوم صبح بخیر. صبحونه آماده س. - سلام. نمی خورم. مامان با اون موهای بیگودی کرده از آشپزخونه خارج شد و گفت: - برو بخور تا دوباره فشارت نیفتاده مثل دیشب حالت بد بشه.- چشم قربان. بعدم پریدم و لپش رو بوسیدم و گفتم: - سلام پرنسس زیبا، صبحتون بخیر. مامان در حالی که ابروهاش از تعجب باالا پریده بود، گفت:- من سر از کارات دربیارم شاهکار کردم.- اوه مامانم، من سرم تو کار خودمه کار خاصی هم نکردم. مامان شونش رو باالا انداخت و سریع رفت تو آشپزخونه.خوبیش این بود که ساعت ده کلاس داشتم و با این که سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم، خیلی سر حال بودم. چندتالقمه خوردم و به مامان که موشکافانه نگاهم می کرد هم اصلاتوجه نکردم. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_115 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _ملیسا طوری شده؟- نه، فقط یه کم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 ۶ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 نه بابا، اون که عاشقه انگار. همچین که بهش گفتم، گفت اصلا امروز وقت نداره و دخترخالش رو ناهار دعوت کرده.اَه، اَه چه غلطا! - پس ما رفتیم، بای.حمید هم طبق معمول اومده بود دنبال نازنین و فقط من و شقایق موندیم. متین هم انگار نه انگار که من تو کلاسم،وسایلش رو جمع کرد و رفت.یعنی هر چی فحش بلد بودم تو دلم به متین دادم که گوشیم تو جیبم لرزید. خود ناکسش بود."می تونم ببینمتون؟" شیطونه می گفت واسش بنویسم "تو کلاس یه دقیقه صبر می کردی می دیدیم." اما دستام خود به خود نوشتن:"کجا؟""پارک.""تا نیم ساعت دیگه اون جام." شقایق سه پیچ شده بود که باهام بیاد. با این که نمی دونست کجا می خوام برم، اما به دلایل نامعلوم بهم شک کرده بود و می خواست بیاد طرف رو ببینه.- بگو جون ملی جایی نمی ری و یه راست می ری خونه.- جون شقایق یه راست می رم خونه. - زهرمار پررو، جون منو دروغکی قسم نخور. - شقایق جون عمت یه امروز رو بی خیال شو و بذار منم به کار و زندگیم برسم. - خب عشقم منم کاری به کار تو و زندگیت ندارم، فقط می خوام ببینم طرف کیه که ملی خانم به خاطرش داره منم دک می کنه. - خب فکر نکنم اولین بارم باشه که دارم تو رو دک می کنم.- خیلی نامردی.- اوه، تو االان فهمیدی؟ پرستاره وقتی به دنیا اومدم به بابام گفت "بچتون یه دختره و مرد نمیشه." - خیلی خب برو، اما یادت باشه منو پیچوندی. - باشه گلم، بوس، بای.توی ماشین تا پارک فقط تو فکر این بودم که االان نقش من برای متین چیه؟ دوست دخترش؟ نه بابا، متین و دوست دختر؟ این که منتفیه. زنشم؟ آخه احمق جون هنوز که عقد مقد نکردیم. خواهرشم؟ ای بابا، ملی چرا چرت و پرت میگی؟ پس چی کارشم؟ پوفی کشیدم و ماشین رو پارک کردم و رفتم سراغ هم کلاسی عزیزم. روی نیمکتی نشسته بودو تا منو دید از جاش بلند شد و یکی دو قدم به سمتم اومد.- سلام.- سلام. چطوری؟ - ممنون، شما خوبید؟ در جوابش فقط لبخند زدم، اونم لبخند زد. - قدم بزنیم یا بشینیم؟ گفتم بشینیم. نشستم و اونم با فاصله ازم نشست. - خب؟ به چشماش خیره شدم تا حرف بزنه. نگاهش رو از چشام گرفت و گفت: - واسم سخته که راحت حرفام رو بهت بزنم. حرفی نزدم. خب بچم پاستوریزه بود و اولین بارش بود که می خواست به یه دختردرخواست ... درخواست ... درخواست چی؟ خودم هم نمی دونم. قبل از این که حرفی بزنه گفتم:- می خوام بدونم منظورت از این آشنایی چیه؟ - خب ... خب من ...یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:- ببین خانم احمدی ...- ملیسا هستم.- میسا خانوم ...- ملیسای خالی. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_11۶ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 نه بابا، اون که عاشقه انگار. همچ
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 ۷ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خندید و گفت:- دختر اگه گذاشتی حرفم رو بزنم.- بفرمایید.- ملیسا، من دیشب هم بهت گفتم، من بهت علاقه دارم و نیتم هم فقط ازدواجه. خب می دونم ما با هم خیلی متفاوتیم، اما هر کاری کردم دلم رو قانع کنم که ازت بگذره نتونستم، واسه همین افسار عقلم هم دادم دست دلم تا هرکاری خواست بکنه.اومدم بگم "تازه حاالا عاقل شدی!" اما به جاش یه لبخند ناناز بهش زدم و گفتم:- خودم می دونم که ما از نظر عقیدتی و خانوادگی خیلی با هم فرق داریم، اما ... ساکت شدم. مثلاچی باید می گفتم؟ این که من کلا عقل تو کله ام نیست و تموم تصمیمام هم از روی احساسمه؟ بدتراز همه این که خودم هم جلوی احساسم به متین کم آورده بودم و یه جورایی داشتم تسلیمش می شدم.متین که دید حرفی نمی زنم، گفت:- موضوع اینه که برای من بعضی از اعتقاداتم خیلی با ارزشه و نمی تونم خیلی راحت ازشون بگذرم.برای این که منم کم نیارم گفتم:- خب منم همین طور. - مهم ترین و با ارزش ترین چیزی که در حال حاضر تو این دنیا دارم مادرمه، اون برای من تموم جوونی و زندگیش روگذاشت، نمی تونم و نمی خوام که بعد از ازدواجم تنهاش بذارم. نمی گم می خوام همسرم رو مجبور کنم با مادرم زندگی کنه، اما حداقل می خوام خونم نزدیکش باشه و همسرم هم جای دختر نداشتش رو پر کنه. اگرچه مائده رو مثل دختر واقعیش دوس داره و حتی گاهی مائده اون رو مادر صدا می کنه، اما من از همسرم انتظار دارم که منو مجبورنکنه بین اون و مامانم یکی رو انتخاب کنم. متوجهی که؟ خب اگه هر کسی دیگه ای به جای بهجت جون، مادر متین بود، همین االان پا می شدم و می رفتم، اما با شناختی که تواین مدت کم از مادرش پیدا کرده بودم یه جورایی عاشقش بودم، برای همین فقط گفتم:- متوجهم.- تو که ... تو که با این موضوع مشکلی نداری؟- اصلا. لبخند مهربونی زد و گفت:تو همون چند روزی که پیش ما بودی مامان عاشقت شده.- دل به دل راه داره.- خب، نوبت توئه.خاک بر سرم که یه چیز با ارزش هم تو ذهنم نیست که بهش بگم. لبخندی زورکی زدم و گفتم:- خب راستش من یه کم زودتر باید برم خونه، باشه برای یه وقت دیگه.لبخند مهربون دیگه ای زد و گفت: - ممنونم که وقتت رو در اختیارم گذاشتی. در جوابش لبخند زدم و گفتم:- پس خداحافظ. از جا که بلند شدم اون هم بلند شد و تا نزدیک ماشین همراهم اومد. اون قدر متین و باوقار راه می رفت و رفتار میکرد که من هم خواه ناخواه در مقابلش خانومانه تر رفتار می کردم. سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم و تموم مدت خودم رو فحش دادم که اصلا اولویتی توی اعتقادات و علایقم ندارم.خب این که داشتم چه غلطی می کردم رو خودم هم نمی دونم، نیتش ازدواج بود خب. خدایا چه به سرم اومده؟ من که تا دیروز اسم ازدواج که می اومد سریع جبهه می گرفتم، اما حاالا ... . پوف، هر چی که هست احساس می کنم داره خلم می کنه. خب موضوع اینه که مامانم اگه بفهمه چه برخوردی می کنه؟ اگرچه من مثل همیشه حرف خودم رو میزنم، اما باید برای راه افتادن جنگ اعصاب آماده باشم. دلم می خواست با یکی حرف بزنم، اما دقیقا اون زمان بود که فهمیدم هیچ کس رو ندارم. مامان بابا که ترجیح میدادم آخرین نفراتی باشن که خبردار بشن، کوروش و نازنین و بهروز و آتوسا که تو دنیاهای خودشون غرقن، مائده که حکم خبر چین رو داره واسم و یلدا و شقایق هم که اصلا باور نخواهند کرد، اگرچه خودم هم هنوز باورم نشده. پس درد و دل رو بی خیال شدم. هنوز پام رو تو خونه نذاشته بودم که یه پیامک واسم رسید. شماره مال ایران نبود. "سلام خوشگلم. دلم واست تنگ شده. آرشام." برو بمیر پسره ی پررو! جوابش رو ندادم و گوشیم رو انداختم تو کیفم. *** پام رو که تو کلاس گذاشتم، صورت مهربونش رو دیدم. نگاهش واقعا دیوونه کننده بود. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_11۷ 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 خندید و گفت:- دختر اگه گذاشتی حر
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بهم لبخند زد و سرش رو تکون داد. من هم لبخند زدم و رفتم و تو ردیفی که اون نشسته بود با سه تا صندلی فاصله نشستم. تا اومدم برگردم سمتش یلدا و شقایق وارد کلاس شدن و در حالی که صدای خندشون بلند بود، نگاهشون به من افتاد. - اوه ملی، مشکوک می زنیا، دو روزه زود میای سر کلاس.شقایق هم با لودگی ادامه داد: - نکنه اون روز سهرابی دعوات کرده؟ - زهرمار، یه کم خیار شور بخور با نمک شی. دوتاشون دو طرفم نشستن و در همون حال به متین سلام کردن و اونم مثل همیشه با سر پایین جوابشون رو داد. شقایق تو گوشم زمزمه کرد: - این چشه؟ با اخم جوابم رو داد.- از بس بی مزه ای.- وا، به این چه؟- با صدای نکره ی تو احتماالا خود سهرابی هم تو دفترش فهمید، چه برسه به این.- اوه، چه دفاعی هم می کنه! حاالا که فعلا شرط و باختی و باید بری جلوی همه بچه های کلاس بهش بگی "آه عشق من، مرا بنگر نه آن کفش های سیاهت را که هم رنگ چشمانت رنگ شب است."صدای خنده هر سه تامون بلند شد و همون وقت یکی از پسرای آشغال ترم باالایی که احتماالا ترم ده بود، وارد شد ورو به ما گفت: - جون، چه ناناز می خندید!هر سه تامون ساکت شدیم و شقایق گفت:- اَه،خیلی ازش خوشم میاد!- چی جیگر؟ صدات رو نشنیدم. - شقایق ولش کن، نمی بینی چقدر ...- چقدر چی خوشگله؟- گورت رو ...هنوز حرفم تموم نشده بود که متین گفت:- مشکلی پیش اومده آقای شمائی زاده؟و بعد همچین با اخم به من نگاه کرد که یه لحظه خودم رو خیس کردم. دِ بیا، از حاالا چه اخم و تَخمی هم می کنه. - نه جناب.بعد هم زیر لب به دوستش گفت: - بدو، منکراتی اومد. و نشست پشت سر ما. همین که استاد وارد شد، واسه من هم پیامک اومد. متین نوشته بود: "بعد کلاس تو همون پارک دیروزی منتظرتم." نگاهش کردم، اخماش تو هم بود."ببینم چی میشه."نمی دونم چرا این جوری جوابش رو دادم، اما وقتی دیدم اخماش بیشتر تو هم رفت به غلط کردن افتادم. انقدر نگاهش کردم که شقایق به شوخی گفت: - می خوای جامون رو با هم عوض کنیم؟ این طوری آرتروز گردن می گیری. این بار بدون این که کسی بهم گیر بده سریع خودم رو به پارک رسوندم. متین هنوز نرسیده بود، برای همین توماشین منتظرش موندم. وقتی از ماشینش پیاده شد منم پیاده شدم. هنوز اخم کوچیکی بین ابروهاش بود، لامصب بااخم خوشگل تر میشد.- چیزی میل نداری؟ کافی شاپ یه کم باالاتره.- نه فعلا. روی نیمکت قبلی نشستیم و اون سریع سکوت رو شکست.- ببین ملیسا خانوم، من می دونم و بهت هم گفتم که بین اعتقادات من و شما شاید تفاوت خیلی زیاده، اما موضوع اینه که باید برای رسیدن به هم دیگه و تشکیل یه زندگی آروم و بی دغدغه، یک سری چیزایی که انجامش باعث ناراحتی طرف مقابله رو رعایت کنیم. این رو قبول داری یا نه؟ ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃