آراســتــگــے هر چــیــزیــ
در گــرو چــیــز دیــگــریــســتــ:
✨آراســتــگیــثــروتــ
در انــفــاق و بــخــشــیــدن اســتــ
✨آراســتــگــے شــجــاعــتــ،
درگــذشــت و بــخــشــش اســتــ.
✨آراســتــگیــاصــل و نــســبــ
بــه ادب اســتــ
امــام عــلــے (عــ):
ادبــمــرواریــدے همــیــشــه درخــشــان اســتــ
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
😄💛 • •
•
•
#حس_خوب
لبخندبزݩ!🙂
لبخندټیاباعثدݪگرمۍ
آدمامیشہیاآزارشوݩ
درهرصورتتوبرندهاۍ😌
#حالاکہاینپستوخوندۍلبخندبزݩ😍😉
•
•
😄💛 • •
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♥️ • •
•
•
#همسفرانہ
گفـت:↓🗣
من تنها نیومدم خواستگارے🌙
با مادرم حضرت زهرا اومدمـ
منم نامردے نڪردم🌊
گفــتم:↓
منم به شما بلہ نگفتمـ
بہ مادرتون حضرت زهرا🌸
بلہ گفتمـ😌💍
•
•
♥️
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت 18 ماشین جلوی در خانه می ایستد از ماشین پیاده میشوم برایت دست تکان می
🍁🍁🍁
#بالا_تر_از_عشق
قسمت19
همه وسایل رو آماده کردم
و پدر هم آماده شده چادرم رو سر میکنم
لبخند روی لبهام گل میکنه
یکروز همه چیز رو
به محسن میگم
بهش میگم که اولین بار به خاطر اون چادر سرکردم
بهش میگم عشقش اونقدر پاک بود که من رو به عشق خدایی رسوند
به حلقه ام خیره میشم هنوز هم باورش سخته
محسنی که دیدنش آرزوم بود سهم من شده
صدای زنگ در باعث شد از افکارم بیرون بیام
به پدر کمک کردم هر دو از خانه خارج شدیم
محسن دست پدررو بوسید و کمکش کرد که توی ماشین بشینه
طهورا خانوم که دیگه مامان صداش میکنم و پدر محسن که مثل پدر خودم دوستش دارم هر دوتوی ماشین نشستند
من هم بعد از قفل کردن در خانه
به سمت ماشین میرم
پدر محسن راننده هست و مامان روی صندلی شاگرد نشسته
بعد از تعارف های مامان پدر صندلی عقب میشینه من به سمت در ماشین میرم که محسن مانعم میشود
باخنده میگه
_شما سوار اون بشید
و
به موتورش اشاره میکنه شونه ای بالا میندازم و سوار موتور میشم
ماشین بابا زودتر از ما حرکت میکنه
روی موتور نشستم و دنبال جایی برای گرفتن میگردم که محسن به خودش اشاره میکند
لبخند پررنگی میزنم و محسن را محکم میگیرم
این روزها چه چیزهایی رو که با محسن برای اولین بار تجربه نکردم....
روبروی پارک بزرگی موتور رو نگه میداره
از موتور پیاده میشه و من هم پشت سر اون..
از پراید سفیدی
که کنار پارک هست متوجه میشم که بابا اینا رسیدن باهم وارد پارک میشیم
صدای قهقهه چند دختر و پسر که در حال والیبال هستند پهرک رو پر کرده
یکی از دختر ها با مانتوی کوتاه و ساپورت
وشالی که هیچ تاثیری در پوشاندن موهایش ندارد به من و محسن خیره میشود
نمیدانم چرا شاید برای جلب توجه و شاید هم اینکه نشان ده چقدر خاکی و پایه هست بلند داد میزند و میگوید
_باز ماندگان امام خمینی
و به من و محسن اشاره میکند
چند پسر و دختر دیگر هم به ما نگاه میکنند و همه بلند میخندند
فکر اینکه من هم یک روز آدمی بودم
با عقاید آنها عذابم میدهد
محسن اما خونسردتر از همیشه دست من را میگیرد و از کنار آنها رد میشویم
پدر و مامان رو میبنم که کمی دور از ما روی زیر انداز نشسته اند
با عجله به سمت آنها میرویم
اعصابم هنوز بخاطر اون چند تا پسر و دختر خورده ولی با تمام توان این عصبانیت رو مخفی میکنم
+سلام به همگی!!!
مامان جون با خوش اخلاقی رو به من میکنه
_سلام بر عروس گلم
بیا بشین اینجا مادر
محسن هم بعد از سلام و علیک روی زیر انداز مینشیند
من هم درست کنار دست محسن
احساس میکنم اگر خودم رو مشغول نکنم
دیگران به من شک میکنند
برای همین سریع دو استکان برمیدارم و شروع به ریختن چای برای خودم و محسن میشوم
خونسردی محسن بیشتر از همه چیز عذابم میدهد
سرم پایین است مشغول ریختن چایی هستم
که صدای بلند بابا باعث میشه از کارم دست بکشم
+چیکار میکنی فاطمه همه چای رو ریختی؟؟
با عجله فلاسک را صاف میکنم
+آخ ببخشید حواسم نبود
مامان لبخند میزند و میگوید
_اشکال نداره برای منم پیش اومده
به زور لبخند ساختگی میزنم و از جا بر میخیزم
دوست ندارم آنجا باشم احتیاج به خلوت دارم
تا به حال هیچوقت متلک های غریبه ها اینقدر عذابم نداده بود
روی یکی از نیمکت های پارک مینشینم
و به آسمان خیره میشوم
صدایت را پشت سرم میشنوم
_فاطمه جان
به سمتت بر میگردم دوتا چای در دستت هست و کنار من رو نیمکت مینشینی
یکی از چایی ها را به سمتم میگیری و دیگری را خودت در دست میگیری
سرم را پایین میندازم و با تش میگویم
+چرا هیچی بهشون نگفتی؟؟؟؟
سرت را رو به آسمان میگیری و میگویی
_زبان رسمی اهل طریقت است سکوت
سکوت حرف کمی نیست عین سوگند است
فاطمه مارو هم مسخره میکنند همونطور که امام حسین رو همونطور که امام علی رو همونطور که تمام اماما رو به تمسخر گرفتن
گوشه خاکی چادرم رو از روی زمین برمیداری و میبوسی
با تعجب میگویم
+محسن؟؟؟!!!!!
لبخند میزنی و میگویی
_فاطمه جان یه وقت فکر نکنی که چیزی از اونا کم داری....
مطمئن باش یه روز زبونشون زخم میشه اونایی که بهت زخم زبون زنند
بعد از حرف های محسن دیگر در دلم بویی از غم اندوه نمیماند
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389
🍁🍁🍁🍁
#چادرانه
چادر مشڪی ام چہ جذابیتی دارد برایم...گرمی هوا جذاب ترش میڪند ...
چون ..
میدانم خدا عشق میڪند از نگاه ڪردنم 😌💚
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
#صلوات_خاصه_حضرت_امام_رضا_ع
💕 دلم براے ضریحٺـــــ چقـــــدر دلتنگه.....
السلام علیڪ یا شاه خراساڹ💕
🌺🍃 بسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم 🌺🍃
🍃🌺اللهّمَ صَلّ عَلی
عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی
الامامِ التّقی النّقی
و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ
و مَن تَحتَ الثری
الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً
زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه
کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک🍃🌺🍃
دوست عزیز حاضری صلوات خاصه امام رضا بخونیم هدیه کنیم به رفیق شهیدمون ابراهیم هادی
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
﷽
امام صــادق(ع)فرمودند :
هرڪس ڪه خدا خیرش
را بخواهد ؛
حـب امام " حــسین " (ع)❤️
و حـب زیارتش را در قــلب
او مے اندازد.
📚وسائل الشیعہ
#صلے_الله_علیڪ_یا_اباعبدالله♥️
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍁🍁🍁 #بالا_تر_از_عشق قسمت19 همه وسایل رو آماده کردم و پدر هم آماده شده چادرم رو سر میکنم لبخند ر
🍁🍁🍁
#بالا_تر_از_عشق
قسمت 20
چه روز خوبی بود با محسن!!
کاش بازهم از این خاطره های خوب برایمان تکرار شود
هروقت یاد آن روز میفتم لبخند روی لبهایم نمایان میشود
صدای پدر را از سالن میشنوم
+فاطمه بابا بیا اینجا
با خوشحالی به سمت پدر میروم
+کجا بودی بابا؟؟؟
_بیا اینجا بشین کارت دارم
به سمت پدر میروم و کنارش مینشینم
_فاطمه اسم من برای مشهد در اومده
+واقعاااااا؟؟؟
پس منم میام
_نخیر فقط اسم من در اومده
+بابااااااا ولی منم دوس دارم
پدر آرام میخندند
_ایشالا با شوهرت میری یه روز
دلخور نگاهش میکنم
_این چند روز که من نیستم بهتره اینجا تنها نباشی
با پدر محسن صحبت کردم برو اونجا
توی دلم قند آب میشود
اما در ظاهرم خبری از این خوشحالی نیست دوست ندارم پدر فکر کند من خیلی به محسن وابسته ام
_خوشحال نشدی
توی دلم میگویم.
(معلومه که خوشحال شدم دوست دارم سریع برم پیش محسن هر لحظه ایی که بدون محسن میگذره مثله اینه که یه فرصت طلایی رو از دست دادم)
اما به روی خودم نمیارم و میگم
+نه بابا من دلم مشهد میخاد
♡♡♡
پدر راهی مشهد شد و اجازه نداد برای بدرقه اش برم
بعد از راهی شدن پدر تاکسی گرفتم که برم پیش محسن
بهش خبر ندادم که مثلا غافلگیر بشه
به خونه شون رسیدم
در آبی کوچک و درخت گل یاس که از خونه بیرون زده بود
از چند متری بوی یاس کوچه رو پر میکرد نفس عمیقی میکشم
احساس میکنم همه جا بوی بهشت پیچیده
دستم را بلند میکنم و چند گلبرگ آنرا میچینم برای عطر دادن جانماز و قرآنم
زنگ خانه را میزنم
در حیاط باز میشود و محمد پشت در نمایان میشود
با دیدن من بلند داد میزند
_آخ جون خاله فاطمه!!!!
و به سمت خانه میدود
زهرا و مامان از در خانه خارج میشوند و به سمت من می آیند
دیدن زهرا انرژی مضاعفی در روحم میدمد
مامان را در آغوش میگیرم
و بعد از آن زهرا را
هر که نداند فکر میکند سالهاست از هم دور بودیم
مادر شوهر و عروس هم اینقدر صمیمی؟؟؟
مامان به سمت حوض میرود و هندوانه بزرگی را حوض در می آورد و میگوید
_شما بفرمایین داخل الان براتون هندوونه میارم
زهرا دست من را میگیرد و باهم داخل خانه میشویم
محمد قالیچه ای برای خود پهن کرده و وسایلش را روی آن چیده و بازی میکند
با دیدن محمد یاد بچگی های خودم میافتم
همیشه دوست داشتم زودتر بزرگ شوم
زمانی که از پد میپرسیدم
پس من کی بزرگ میشم؟؟؟
جواب میداد چشم به هم بزنی بزرگ میشوی
من هم عجولانه چشم هایم را میبستم و باز میکردم و با اعتراض میگفتم
+چرا بزرگ نشدم؟؟؟
اما حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم
از یک چشم به زدن هم زودتر بزرگ شدم
چقدر دلم برای آنروز ها تنگ شده...
اثری از محسن در خانه نمیبینم
میخواهم از زهرا سراغ محسنم را بگیرم اما پرهیز میکنم
موبایلم را از کیفم بیرون میاورم شماره محسن را میگیرم
♡علمدار من♡
صدای موبایل محسن در خانه میپیچد
حتما فراموش کرده موبایلش را ببرد
خم میشوم تا موبایل را روی اوپن بگذارم اما چیزی که روی صفحه اش میبنم باعث میشود از حرکت بایستم
یک تماس از دست رفته از
♡کربلای من♡
نمیدانم چرا اما اشک هایم جاری میشود
انگار فکر هایمان به هم گره خورده
مطمئنم من حتی اگر به کودکی هم برگردم محسن همان عروسک گم شده ی من است....
♡علمدار من♡
#ادامہ_دارد...
رفتن به پارت اول👇👇👇👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/389
🍁🍁🍁🍁
💛در جمڪران مانند باران حس بگیریم
🌿ردّے،نشانے،از گل نرگس بگیریم
💛همچون پرِ پروانہ ها اوجے بگیریم
🌿اینڪ سراغےاز گل نرگس بگیریم
#دل_هواےجمڪران_دارد💗
#اللﮩـم_عجل_لولیڪ_الفـرجــ
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
☀️ #حدیث☀️
💎امام محمد باقر (ع):
ڪسے به ولایت (و شفاعت) ما نمیرسد، مگر با عمل شایسته و #ترڪ_گناه.
وسائلالشّيعه،ج۱۱،ص۱۹۶ 📚
🍃🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼🍃
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
بــهقــولــ اســتــاد پــنــاهیــان :
مــانــنــدڪودڪۍڪہانــگــشــتــپــدر
رادرخــیــابــانــدردســتــگــرفــتــه...🌱
وقــتــۍازخــانــهبــیــرونــمــۍآیــیــدســعــۍڪــنــیــد
انــگــشــتــخــدارادردســتــبــگــیــریــد
وایــنــانــگــشــتــرارهانــڪــنــیــد(:
#خــدا♥️
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |