eitaa logo
🕊 شـهیـدانــه 🕊
313 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
101 فایل
[به یاد تمام شهدا ،شهیدانه ای به نام شهید مدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی] 🌸متولد:1365/9/20 تهران 🌸شهادت: 1392/8/27سوریه 🌸مزار: گلزارشهدای بهشت زهرا، قطعه 53،ردیف87 کپی مطالب آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#به_وقت_رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا
🍃💥🌈 🌟 حسابی حوصلم سر رفته بود زنگ زدم به زهرا ..چهارمین بوق پنجمین بوق جواب نمیداد داشتم پشیمون میشدم که قطع کنم که یهو داد زددد سلااااااام گوشی از کنار گوشم بردم اون ور گفتم کوفت چته گوشم کر شد سلام گفت سلام عخشم کجایی؟ گفتم خونمون حوصلم سررفته گفت خاک تو سرت نیمدی که انقدر خوش گذشت گفتم خاک توسر خودت خسته بودم دیدی که چقدر استاد ازمون کار کشید و تمرین کردیم گفت برو بابا تنبلی در حین حرف زدن با زهرا صدا دراومد دیدم پدر ومادرم اومدن با زهرا خداحافظی کردم سلامی کردم بهشون گفتم چه عجب دل کندین از بیرون رفتن پدرم جواب سلام داد با خنده گفت چه عجب از رختخواب دل کندیی از خواب بیدار میشدی دنبالمون میومدی .... خنده هاای پدرمو دوست داشتم چهرش قشنگتر میشد تو دل برو بود.. گفتم بیخیال بابا من تنها باشم بیشتر حال میکنم رفتم سه تا چایی اوردم تا دور همی بخوریم با پدرم راجب مسابقه صحبت کردم و گفتم هرروز میریم تمرین از سختی های تمرین گفتم از سخت گیری های استادمون بهش گفتم رشته ایی دوست داشتنیه بهش گفتم مسابقه داریم و منم باید برم پیش خودم گفتم الان اجازه میده برم اما گفت نه نمیخواد بری کلن ذوقم کور شد تو چشمام پر از اشک شد گفتم یعنیییی چی من دارم زحمت میکشم گفت خوب نکش نمیخواد بری بدون اینکه اهمیت بدم رفتم تو اتاقم نشستم به گریه کردن گفتم ولش کن من میرم تمرینمو میکنم یعنی چی نزاره خوابم نمیبرد حوصلم بشدت سررفته بود در پنجره اتاق باز کردم از پنجره خیابون تماشا میکردم چقدر خونههههه ادم نمی تونست هیجای این شهر درست ببینه رو تختم دراز کشیدم رفتم سر گوشی دقیقا روزایی که حوصلت سر میره هیچکسم نیستتت .. ... ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#به_وقت_رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا
🌈✨ اون شب انقدر اون دست این دست کردم تا خوابم برد صبح بلندشدم گوشی برداشتم نگاه به ساعت کردمم چشمام چهارتا شد😳😳😳ساعت ده صبح بودد نه صبح باید باشگاه میرفتم بیشتر دقت کردم دیدم بیست بار پگاه زنگ زده یا امامزاده قلقلی حالا باید چکار کنم مثل جت از رختخواب پاشدم رفتم دست و صورتم شستم سریع لباس کمی هم ارایش کردم لباس هام برداشتم راهی باشگاه شدم شکمم داشت صداش درمیومد به شکمم گفتم جلو تو یکی تسلیمم نمیشم وقت نیست به تو برسم طاقت بیار😐 تا رسیدم سریع رفتم رختکن لباسمو عوض کردم رفتم وارد سالن با ذوق گفتم سلااام😅 استادم چنان سرم داد گفت کجا بوددی 😐دهنم کاملا بسته شد هیچی نگفتم ترسیده بودم گفتم الان یکی بزنه در گوشم گفت جریمت تا ساعد ۱۱:۳۰دور سالن میدویی چیییییی یک ساعت ونیم دور سالن بدووووم 😳😳😳😳😳 چاره ایی نداشتم و قبول کردم برای همین تا ساعت ۱۱:۳۰دور سالن دویدم به شدت تشنم شده بوده گلوم از بس خشک شدع بود میسوخت رفتم اجازه بگیرم اب بخورم دوباره داد زد گفت نه حق نداری تا۱۱:۳۰چیزی بخورم😐منم بهش گفتم شمر دوباره شروع کردم به دویدن .. وقتی تموم شدبااعصابنیت😡رفتم پیش پگاه گفتم کجااا بودی گفت زهرمار بیست بار زنگت زدم اومدم جلو خونتون زنگ زدم جواب ندادی گفتم شاید با خانواده ات جایی رفتی گفتم اره حتما یا با مامانم رفتم بسیج یا با پدرم رفتم سرکار😐 نمیدونم همیشه خوابم سبک بود اون روز چرا سنگین شده بود نمیدونو واقعا ... بدبخت شکمم چنان صداش دراومده بود ناله داشتم تا خونه برم سریع رفتم رختکن داشتم میرفتم پگاه زد روشونم گفت کجااا گفتم خوب زهرماررر داد نزن چته دارم میرم مغازه شکمم هلاک شد روده بزرگ بزرگ کوچیک رو خورد گفت برو منم الان میام گفت باووووش رفتم مغازه ی کیک با ابمیوه گرفتم از صدای خنده پگاه و مهتاب فهمیدم بیرون مغازه وایسادن رفتم گفتم نیشارو ببندید چیزی نمیخورید گفتن نه ... رسیدم خونه رفتم ی دوش گرفتم اومدم چهار بار محمد زنگ زده بود زنگ زدم بهش ببینم چکارم داره گفتم سلام جانم چکارم داشتی گفت سلام عزیزم میای بریم ی دور بزنیم؟ اول خواستم بگم نه بعد یهو گفتم اره میام ساعت۲پارک ولیعصر خدافظ گوشی قطع کردم هنوز گشنم بود .. ... ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
🌈💕💫 ساعت ۱:۳۰بعدازظهر بود یک لحظه به عقل خودم شک کردم که اخه کی لنگ ظهرقرار میزاره به محمد دوباره زنگ زدم و گفتم هوا گرمه قرار بزاره ساعت پنج اونم قبول کرد گفت باشه از اینکه قبول کرده بود خوشحال بودم رو تختم دراز کشیده بودم اروم چشمامو بستم گرفتم خوابیدم .. از خواب که پاشدم سی ونیم بود رفتم ی چیزی خوردم دوباره برگشتم سمت اتاقم لباسمو پوشیدم تیپم ساده بود ی مانتو قرمز کم رنگ شلوار مشکی و شال مشکی کفش و کیفمم مشکی بود خوب بود واسه قرار امروزه... رفتم از اتاقم بیرون مادرم خواب بود مجبور بودم همینجوری برم... از خونه زدم بیرون رفتم سر خیابان سوار ماشین شدم رسیدم سمت پارک ده دیقه ایی زود رسیده بودم عادت نداشتم دیر به قرارام برسم ساعت شد پنج دیدم نیمد زنگ زدم بهش گفتم کجایی گفت ورودی پارک نگاهمو انداختم به ورودی پارک وااا باز تیپمامون مثل هم بود عاشق این پسر بودم من علم الغیب داشت دقیقا هر سری من بااین قرار داشت اکثرا تیپمامون مثل هم بود... اومد جلو دستشو اورد جلو گفتم از کی دست دادم کی این بار دومم باشه گفت سلامتو خوردی جوجه گفتم سلام مرغ گفت نمیگی اقا مرغ دلش واسه خانم جوجه تنگ میشه دقیقا همین حرفو اداشو دراوردم بعدم خودم خندم گرفته بود خودشم خندید گفت باشه ادا در بیار بوقتش تلافی میکنم ... گفت بریم بچرخیم با ماشین گفتم اره بریم.... @rasooll_khalili
لاک_جیغ_تا_خدا🌈✨💫 محمد اصرار کرد دستاشو‌بگیرم برا اولین بار دست تو دست با ی پسر اونم تو‌پارک احساس بدی داشتم اما بیخیال احساس دنیا دوروزه دستاشو محکم گرفتم انقدر محکم گفت جوجه یواش دستم درد گرفت گفتم حقته اقا مرغه در ماشین واسم باز کرد نشستم تو‌ماشین در ماشین واسم بست گفت افرین جوجه حرف گوش کن من ی لحظه ترسیدم اما مث همیشه ایت الکرسی خوندم نشست تو ماشین اهنگ روشن کرد علی بابا بود صدامومیشنوی چهرمو یادته.... نگاهم افتاد به محمد نگاش میکردم رفتم تو فکر که ی لحظه فهمیدم داره صدام میکنه به خودم اومدم گفتم ببخشید جانم گفت کجایی بابا گفتم اینجا چیشده گفت چیزی میخوری گفتم اره اما به حساب من گفت وقتی با ی مرد میای بیرون دختر نباید دست جیبش کنه گفتم خوب باشه من شیر پسته میخورم گفت چشممم تو جوون بخواه خندم گرفته بود تا محمد بره بیاد ی سر به تلگرامم زدم واقعا حوصله هیچکدومشون نداشتم ادامه دارد... @rasooll_khalili
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از لاک_جیغ_تا_خدا🌈✨💫 #الهام #قسمت_هشتم محمد اصرار کرد دستاشو‌بگیرم برا اولین بار دست تو دست با
توتلگرام فقط جواب پگاه دادم که اونم‌نوشته بود فردا بریم تهران که نوشتم نه اصلا حوصله ندارم میخواستم زنگ بزنم بهش که دیدم محمد در ماشین باز کرد گفت بفرما جوجو گفتم ممنون اقا مرغه شمااا چقددد خوبی ی دفعه خیلی‌جدی گفت الهام گفتم جانم گفت با تمام بی محلیات دوست دارم خندم گرفت گفت الهام چرا دوسم نداری چرا بهم محل نمیدی من تورو‌دوس دارم خوشبخت میکنم دنیارو به پات میریزم تو با من باش گفتم ببخشید نمی تونم خواستم از ماشین برم بیرون در ماشین قفل کرد ترسیدم گفت نترس کاریت نکردم چرت فرار میکنی دارم باهات حرف میزنم روانی هنوز انقدر عوضی نشدم که تا خودت نخوایی دست بهت نمی زنم گفتم محمد من نمیخوام واسه کسی زندگی کنم من میخوام واسه خودم زندگی کنم میخوام خوش باشم واسه خودم گفتم ولی رو‌حرفات فکرمیکنم از بس دستمو فشار داده بود اشکم در اومد ادامه_دارد @rasooll_khalili
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از_لاک_تا_خدا #قسمت_نهم #الهام توتلگرام فقط جواب پگاه دادم که اونم‌نوشته بود فردا بریم تهرا
بهش گفتم دستم درد گرفت دستش ازدستم ول کرد از ماشین پیاده شدم راهی سمت خونه شدم ساعت شده بود هفت گفتم وای الان مامانم صداش میبره رو‌هوا که من کجابودم سوار ی ماشین شدم که دم خونه برسون منو رفتم کلید انداختم دربستم رفتم داخل خونه دیدم همه جا تاریکه لامپارو‌روشن کردم دیدم بله کسی خونه نیست گفتم کی واسش مهمه منم ادمم رفتم سمت یخچال دیدم قرمه سبزی داریم😍😍 سری گذاشتم رو‌گاز تاداغ بشه رفتم سمت اتاقم که لباسامو عوض کنم دیدم گوشیم زنگ خورد محمد بود گفت چرا از ماشین پیاده شدی گفتم دیرم شده بوده گفت به حرفام فک کردی گفتم محمد حالت خوبه هنوز یک ساعتم نیست که از پیشت اومدم چجوری فک کنم الانم میخوام ی چیزی بخورم لطف کن مزاحم نشو گوشی قطع کردم به مادرم اس دادم‌من رسیدم خونه گوشیمو خاموش کردم رفتم سمت اشپزخونه قرمه سبزی کشیدم نشستم با جون دل خوردم بعدم ی چایی دم خوردم خوردم باز رفتم سمت اتاقم ... ادامه دارد.... ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا #قسمت_دهم #الهام بهش گفتم دستم درد گرفت دستش ازدستم ول کرد از ماشین پیاده
یادم اومد فردا دوباره تمرین باشگاه دارم ی لحظه به فکر حرف پدرم افتادم که گفت نمیخواد بری مسابقه پیش خودم گفتم نکنه واقعا اجازه نده برای همین گفتم امشب باید حتما جواب قطعی بگیرم رفتم سمت گوشی یدفعه یاد محمد افتاد گوشیمو‌روشن کنم دوباره میخواد حتما زنگ بزنه اما حوصلم داشت سر میرفت چاره ایی نداشتم گوشی روشن کرد دو تماس از محمد داشتم ی اس ام اس بهم‌داده بود به حرفام فک کن واقعا هم باید به حرفای محمد فک میکردم چون بهش قول داده بودم به حرفاش فکر میکنم پیش خودم گفتم دوستی من با محمد تاالان ساده بوده خوب ایرادش چیه عاشق محمد بشم محمد گفت بود که منو دوست داره حتی جونشم واسه من میده حالا راست یا دروغش من نمیدونم اما از حرکاتش میشد فهمید حداقل دروغم نمیگه برای همین به محمد پیام دادم +سلام -سلام خوبی؟چرا گوشیت خاموش بود؟ +ممنونم تو خوبی خواستم یکم استراحت کنم _بخوبیت چیشد رو‌حرفام فک کردی +اره داشتم باهاش صحبت میکردم که یهو مادر و‌پدرم از بیرون اومدم تو‌حیاط هم چنان پدرم صدا میکرد الهام الهام سریع با محمد خداحافظی کردم گفتم فردا میبینمت بعد از باشگاه باهات ی سر حرف دارم بعدم تلفن قطع کردم رفتم به سمت پدرم گفتم بله گفت علیک سلام گفتم سلام گفت کجا بودی گفتم بیرون چیزی نگفت بهش گفتم پس چرا این همه صدام کردی گفت همینجوری خواستم ببینم خونه ایی یانه گفتم اوهوم😊 گفتم بابا من چند رو دیگه مسابقه دارم هرروزمیریم تمرین اجازه میدی مسابقه رو‌برم ؟ نگاهی بهم کرد گفتم الان که میگه اره اما بالعکس خواسته ی من گفت نه @rasooll_khalili
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا #قسمت_یازدهم #الهام یادم اومد فردا دوباره تمرین باشگاه دارم ی لحظه به فکر ح
اشک تو‌چشماش جمع شد 😢یعنی چی نه من این چند روز فقط تمرین کردم بغضم ترکید همراه داد زدنام اشک از چشمام میریخت چقدر پدرم سنگ دل شده بود باورم‌نمیشد بخواد جلوپیشرفتمو‌بگیره من علاقه داشتم به رشته ی تکواندو‌و حالا اگه مسابقه نرم که 😔 گفتم من میرم گفت رضایت نیمدم حق نداری بری صدامو بردم بالا گفتم براچی میخوای جلو پیشرفتمو بگیری همینو که گفتم ی لحظه احساس کردم ی طرف صورتم داره میسوزه ی لحظه به خودم اومدم دیدم که پدرم دست روم بلند کرده باورم نمیشد😳 نگاهش کردم گفت گمشو‌برو‌تو اتاق از فردا حق نداری پاتو‌باشگاه بزاری بدو‌بدو‌سمت اتاقم رفتم چقدر واسم سخت بود صدای گریم هی بلند بلندتر میشد😔 باورم نمیشد این همون پدر باشه 😭 نمی دونستم حالا چی جواب استاد بدم اگه میفهمید پدرم رضایت نمیده سرم داد میزد میگفت تو‌بیخود میکردی که میدونستی پدرت نمیزاره بیای واسه مسابقات پس چرا اومدی تمرین..... مجبور بودم ی دروغی سرهم کنم تا استادم باورش بشه سرم داد بیداد نکنه ..اونشب تا ساعت ۳صبح بیدار بودم اخرهم هیچ‌دروغی نتونستم جور کنم صبح باشگاه نرفتم دوباره تماس پیامک چکار میتونستم کنم جز اینکه حتی بیخیال باشگاه رفتنم هم بشم چقدر سخت بود😔😭 رشته ایی که بهش علاقه داشتی بخاطر ااین که نتونی به استاد نگی نمی تونی بیای مسابقه رو‌ترک کنی 😔 به محمد زنگ زدم میخوام ببینمت اونم انگار از خدا خواسته گفته باشه کجا گفتم جای قبلی ساعت پنج بعدازظهر میبینمت @rasooll_khalili
رفتم حمام ی دوش گرفتم لباس پوشیدم با محمد همون جای قبلی قرار گذاشتم از بس گریه کرده بودم چشمام ورم کرده بود انگار تمام دنیارو سرم خراب شده چقدر روح و جسمم خسته بود اون همه تمرین همش الکی اون همه سختی همش الکی محمد تاقیافمو‌دید متوجه شده بود که ی اتفاقی افتاده تا محمد دیدم زدم زیر گریه انگار مث بچه های دوساله که عروسکش گرفته بودن محمد چشماش داشت چهارتا میشد😳 بهش همه قضیه رو‌توضیح دادم زد زیر خنده گفت دیوونه فک‌ کردم کسیو از دست دادی فدای سرت قیافمو گج کردم گفتم بفهم رشته مورد علاقمو‌از دست دادم محمد دستمو گرفت بوس کرد خواستم جبهه بگیرم اما نتونستم انگار سال ها بود که محمد میشناختم گفت غصه نخور دیوونه درست میشه بی اختیار بهش گفتم محمدم حاضرم باهات دوست بشم تو‌دلم غوغایی بود که چرا اینجوری گفتم اما ... محمد خوشحال بود همش دستمو محکم میگرفت میگفت خوشبختت میکنم اما من .. دستای همو گرفتیم سوار ماشین شدیم اونشب چون میدونستم خانواده ام دیر میان خونه با محمد تا شب بیرون بودم انگار دردمو‌فراموش کرده بودم محمد منو‌تا جلو‌در خونمون رسوند امشب بهترین شب دنیا بود محمد اینو در گوشم گفت ی لحظه ترسیدم سریع از ماشینش پیدا شدم بدو بدو رفتم خونه ..... ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
در خونه رو باز کردم دیدم لامپای خونه روشنه ترس تمام وجودمو گرفته بود حالا باید چکار میکردم مگه ساعت چند بود جای تعجب داشت که بابا اومده باشه خونه وببینه من نیستم زنگ نزنه یواش یواش رفتم تو اما دیذم هیچ صدایی نمیاد رفتم تو دیدم کسی خونه نیست وا پس چرا لامپا روشنه ی اخیشی گفتم رفتم سمت آشپزخونه ی نگاه به لب اپن انداختم بابا واسم نامه نوشته بود که سلام دخترم پدربزرگ من و مادرت از دنیا رفته ما میریم شهرستان سه چهار روز دیگه برمیگردیم گوشیت هرچی گرفتیم خاموش بود مراقب خودت باش تعجب کردم وا چرا منو نبردن مگه من نقش هویج داشتم تو این خونه خیلی ناراحت شدم اما مهم نبود تنهایی خوش میگذشت تو این چهارروز خوشیای دنیارو میکنم رفتم گوشیم زدم به شارژ بعدش لباسامو عوض کردم رفتم سر یخچال شام نداشتیم ی تخم مرغ برداشتم زیر مایتابه رو روشن کردم تخم مرغ زدم به مایتابه درست که شد با نون نشستم خوردم رفتم گوشیم خونه برداشتم ی زنگ به بابا بزنم که نگران نشن هنوز از بابت رفتارش ناراحت بودم اما باید زنگ میزدم چون چاره ایی نداشتم من بهشون گفتم من خیلی وقته اومدم خونه دستم بند بود ودیر زنگ زدم پدرمم نامردی نکرد گفت باشه تو راست میگی این حرفو زد انگار اب یخ ریختن روم گفت ما سه روز دیگه میایم حواست باشه بعدم تلفن قطع کرد بخودم اومدم گفت چرا بابا اینو گفت ادامه دارد... @mearj313
تو این فکرا بودم که چرا بابا این حرف زد که گوشیم زنگ خورد پگاه بود گفت کجایی گفتم خونه تنهااای تنها گفت واخانواده ات کجان گفتم شهرستان میای امشب اینجا گفت نمیدونم یعنی بیام گفتم خدا شفات بده بلند شو بیا گفت باشه چند دیقه دیگه اونجام تا پگاه قطع کرد چند لحظه چند تا فکر اومد تو سرم به محمد زنگ بزنم زنگ نزنم چکار کنم گوشی برداشتم که محمد بگیرم اما ی لحظه گفتم اگه کسی ببینه حتما به بابا میگه دوباره گفتم خوب برن بگن من آب از سرم گذشته اما ی لحظه گفتم نه بابا نباید بفهمه واگرنه از همه چی دیگه محرومم میکنه تو همین فکرا بودم زنگ خونه به صدا در اومد گفتم پگاه دیوونه اومد حدسم درست بود آیفون برداشتم گفتم بیا تو تا اقا دزد تو رو نبرده خندیدم گفت خفه شو در باز کن در باز کردم پگاه اومد خونه تا خود صبح گفتیم خندیدم خوراکی خوردیم ساعت شیش صبح جفتمون از خستگی زیاددد پرس شدیممم گرفتیم خوابیدیم به پدرم اس ام اس دادم من تا شیش صبح بیداربودم الان گوشیم خاموش میکنم میخوام بخوام گوشی خاموش کردم دوباره همون افکار دیشب اومد تو ذهنم که به محمد زنگ بزنم یا نه.... ادامه دارد..... @meraj313
اما گفتم الان بیاد پگاه نمیگه این کیه اون افکار از سرم ریختم بیرون یک نگاهی به پگاه کردم خواب بود خودمم خوابم میومد به خودم گفتم اگه خوابم نمیومد میدونستم چجوری از خواب با ی پارچه آب بیدارت کنم بعد گفتم نه گناه داره میترسه خودمم اروم چشمام بستم خوابیدم طرفای ساعت دو با سرو صدای پگاه از خواب پاشدم جفتمون گشنمون شده بود گفتم تخم مرغ بخوریم گفت اره رفتم ی ابی به دست و صورتم زدم رفتم سمت اشپزخونه دست بکار شدم به پگاه گفتم چخبر از باشگاه گفت هیچ استاد حسابببی از دستت شاکیه گفتم بخدا دست خودم نبود دوست داشتم بیام اما... پگاه ی دفعه حرفم پرید گفت الهام همش بهونس تو میتونی اینکه بری محمد ببینی هزارتا دروغ بگی اما واسه مسابقات نمی توتستی راضیشون کنی... واقعا هم راست میگفت امادیگه فایده ایی نداشت چون اسمم از مسابقات رفته بود بیرون به پگاه گفتم خسته شدم از این زندگی از این دنیا کاش جایی زندگی میکردم پدرومادر نبودن و راحتتت برای خودمون زندگی میکردم پگاه گفت یا باید بری تو خارج یا باید تو خواب و رویاهات ببینی واقعا راست میگفت پگاه گفت فردا بریم ی مهمونی گفتم اره بریم😄 حالا که خانواده نیستن بریم خوش گذرونی پگاه هم گفت بریم مایتابه رو گذاشتم جلو پگاه گفتم بیا گفت خاک تو سرت بزار تو بشقاب فردا میخوای شوهر کنی همینجوری براش غذا میبری خندیدم گفتم شرط ازدواجم اینه همسرم کلفت بگیره جفتمون زدیم زیر خنده گفت اینم تو رویاهات ببینی ادامه دارد.... @rasooll_khalili