✨همســـفـــر !
🔹حکایت سفر من و محمد حسن !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌پـــرده پنجم :
🕓سه شنبه ٢٨ آبان ۱٣٩٢_ساعت ۱۱صبح _منطقه عملیاتی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🚑داخل آمبولانس چشمم رو که باز کردم ,حمید رو بالا سرم دیدم ,خواب و بیدار بودم و درد عجیبی داشتم, داروهای بی هوشی و مسکن ,گیج و منگم کرده بود ;صدای بلند هلی کوپتر خیلی نزدیک به گوش می رسید ,نگاهم رو به سمت حمید برگردوندم ,ناراحتی خاصی رو در چهره اش احساس کردم ,آروم صورتشو جلو آورد و گفت :"داری برمیگردی عقب ,خدا رو شکر هلی کوپتر هم ردیف شد ".
در چند مرحله رسیدیم به دمشق .
✈️پرواز تهران ;نیمه های شب بود .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
راوی : همرزم شهید
🌷 #یک_روز_تا_آسمانی_شدنت
💥کپی با ذکر صلوات و نام شهید رسول خلیلی و آی دی کانال جایز است .
🆔 @Rasoulkhalili
✨همســـفـــر !
🔹حکایت سفر من و محمد حسن !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌پــــرده ی اول :
🕓چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۲
تهران اتوبان شهید محلاتی مسجد شهدا
ساعت پنج بعدازظهر مراسم سوم شهید مهدی عزیزی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همه آمده بودند از همرزمان شهید و دوستان و آشنایان بگیر تا بچه هیئتی ها و بچه های قدیمی جبهه و جنگ . مراسم با شکوهی بود .
فرصتی پیش امده بود تا بچه ها دیداری تازه کرده و از اتفاقات تازه پیش امده در منطقه باهم گپ بزنند .
صحبت از خاطرات و پاکار بودن مهدی بود و غبطه و حسرت خوردن به حال شهدای جدید ،نقل جمع های چند نفری .
توی اون شلوغی محمد حسن رو دیدم . خیلی خوشحال شدم . مدت ها بود ندیده بودمش . خودش رو وقف جهاد کرده بود . احوالش رو پرسیدم احساس کردم کمی گرفته اس . انگار یه بغض توی گلو یا یه حرف نگفته توی سینه ش مونده بود.
نمیدونم چرا ولی یه لحظه با خودم گفتم امروز چقدر محمد حسن شبیه مهدی شده ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
راوی : همرزم شهید
🌷 #یک_روز_تا_آسمانی_شدنت
💥کپی با ذکر صلوات و نام شهید رسول خلیلی و آی دی کانال جایز است .
🆔 @Rasoulkhalili
کانال رسمی شهید رسول خلیلی
✨همســـفـــر ! 🔹حکایت سفر من و محمد حسن ! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🆔 @Rasoulkhalili
✨همســـفـــر !
🔹حکایت سفر من و محمد حسن !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌پـــرده دوم :
🕓بامداد چهارشنبه ۱٧مهر ۱٣٩٢_فرودگاه امام خمینی (ره)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✈️همه منتظر پرواز بودیم .تابلو سالن فرودگاه ,ساعت پرواز دمشق رو ۵:۴۵ نشان می داد .تشریفات قبل پرواز انجام شده بود .بعد از شنیدن صدای اذان صبح و اقامه نماز ,بلافاصله رفتیم برای پرواز .
همه سوار شده بودیم و درب هواپیما در حال بسته شدن بود که یه نفر نفس نفس زنان وارد هواپیما شد .
محمدحسن بود ;مصمم و با صلابت .با هدایت مهماندار روی یکی از صندلی های نزدیک ما نشست .
به علت ماموریت های زیاد ,چند ماهی بود که ندیده بودمش .فکر نمی کردم یه روزی با هم همسفر بشیم .
اولش قرار بود تا دمشق با هم باشیم, اما ظاهراً خدا چیز دیگری رو می خواست. اعلام کردند که همه گروه باید به یکی از استانهای سوریه اعزام شوند . من که خیلی دوست داشتم پیش بقیه رفقا بمونم ,بیشتر از دیگران خوشحال شدم.
⚡️قرار شد بعد زیارت حرم باصفا و نورانی بی بی ,حضرت زینب و سه ساله سیدالشهداء ,حضرت رقیه (سلام اللّه علیهم ),به سمت منطقه مورد نظر پرواز کنیم. خلوتی و غربت حرم, مثل یه غم تلخ به قلبم پنجه می انداخت .انگار که یه درد کهنه و غریب در وجودم تیر می کشید.
✋🌸السلام علیک یا صاحبه المصیبه العظمی یا زینب کبری سلام الله علیها 🌸
⚙🔩بعد از ظهر آن روز, هواپیمای ما به سمت مقصد پرواز کرد .چیزی که توجهم را جلب می کرد ,ساک بزرگ و سنگین محمدحسن بود .می گفت: کلی وسایل فنی و ویژه خنثی سازی مین ها و بمب های دست ساز آورده تا کارگاه کوچیکی که تو منطقه راه انداخته رو تجهیز کنه .
💥"ساکش رو حسابی بسته بود و چیزی کم نداشت "💥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
راوی : همرزم شهید
🌷 #یک_روز_تا_آسمانی_شدنت
💥کپی با ذکر صلوات و نام شهید رسول خلیلی و آی دی کانال جایز است .
🆔 @Rasoulkhalili
کانال رسمی شهید رسول خلیلی
👌شهید رسول خلیلی و شهید سیدجعفر هاشم در حال خنثی سازی بمب #فیلم 🆔 @Rasoulkhalili
✨همســـفـــر !
🔹حکایت سفر من و محمد حسن !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌پـــرده سوم :
🕓دوشنبه ۵ آبان ۱٣٩٢_ساعت ۱٢ظهر _منطقه عملیاتی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🚑مشغول سازماندهی نیروهای بومی برای عملیات جدید بودیم که بی سیم شلوغ شد :"آمبولانس,آمبولانس, یکی از بچههای تخریب شهید شده ". میخکوب شدم.,چهره محمدحسن اومد جلوی چشمام .کدش پشت بی سیم رسول بود .بیقرار بودم. پیجش کردم : "رسول, رسول. ..رسول, رسول. ..." ,جواب نمی داد .خیلی به هم ریخته بودم. تماس با جاهای دیگه هم باعث نشد خبری دستگیرم بشه .مجبور شدم با فرمانده منطقه تماس بگیرم که گفتند سیدجعفر یکی از تخریبچی های بومی منطقه و رفیق نزدیک محمدحسن, آسمونی شده.
💣 اتفاقا سیدجعفر صبح همون روز اومده بود پیش ما .ما ازش خواستیم وانتش رو چند ساعتی به ما قرض بده که قبول نکرد. با کمی تندی بهش گفتم: "بابا, این قدر خودتو نگیر ,یکی دو ساعته برمی گردونیمش ". سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد و اشاره ای به عقب ماشین کرد و گفت: "مگه این همه بمب رو نمی بینی ,خطرناکه ".نگاه کردم دیدم ,یه وانت پر از بمب های دست ساز خنثی نشده مسلحین, که سید و رفقاش دروشون کرده بودند .
منطقه مهمی از مسلحین پس گرفته شده بود و همه تخریبچی ها رو فراخوان کرده بودند .
✌️عصر اون روز رفتم به منطق آزاد شده و شاهکار بچه ها رو دیدم .داستان فتح خرمشهر رو زیاد شنیده بودم ولی حالا خودم داشتم این احساس خاص و شیرین رو درک می کردم .
حال رزمندهای رو داشتم که برای رسیدن به هدفش تمام سختی ها جنگیده و حالا طعم پیروزی رو می چشه .
🥀سعی می کردم خبری از محمدحسن بگیرم .نزدیک غروب بود که محمدحسن رو خسته و ناراحت پیدا کردم .جدایی از رفیقش سیدجعفر, حسابی اونو بهم ریخته بود . می گفت: در حال خنثی سازی بوده که یه بمب دست ساز تو صورتش منفجر می شه .یه فیلم کوتاه هم که قبل از شهادتش از سید جعفر گرفته بود رو نشونم داد .چقدر شهادت بهش می اومد .خوش به سعادتش .
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
راوی : همرزم شهید
🌷 #یک_روز_تا_آسمانی_شدنت
💥کپی با ذکر صلوات و نام شهید رسول خلیلی و آی دی کانال جایز است .
🆔 @Rasoulkhalili