🎯 مبارکت باشد
⭐ نه آیینه شمعدان، نه خرید لباس و کیف و کفش و نه مراسم عروسی؛ هیچ کدام را نخواستم. دلم نمیخواست مثل همه دخترها برای عروسیام خرجهای رنگارنگ بتراشم. اما طلا دوست داشتم. برایم مهم بود. به بابا هم گفته بودم. همیشه میگفتم طلا آبروی زن است.
برای خرید عقد، رفتیم جواهرفروشی. سرویسیرا انتخاب کردم که ۳۲ میلیون شد. همسرم هیچ مخالفتی نکرد. در نهایت رضایت پولش را پرداخت. گفت: "مبارکت باشد".
شهریور۱۳۹۵ بود.
***
⭐️سرویس طلا را تحویل دادم به خانمی که قرار بود آنها را برساند بیت رهبری تا برای کمک به لبنان و علیه اسرائیل خرج شود. وقتی برگشتیم خانه، یک جور خاصی حالم خیلی خوب بود:خوشحال، با نشاط، سبک.
همسرم گفت: "مبارکت باشد".
پرسیدم: "چی؟"
گفت: "آزادشدنت..."
مهر ۱۴۰۳ بود.
خانم 37ساله، تهران
#المساعده_الذهبیه۲۱
#تاتریز
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
✅ @rastaa_isfahan
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸کارگاه روایتشناسی🔸
🎯 روزنگار یا نوشتن روزانهها
🍀 درون وجود ما شهری است پر از خیابانهای روشن و البته کوچههای تنگ و تاریک؛ ...
☘ نوشتن وسیلهای است برای سرککشیدن به آن بخش وجودی ناشناخته ما ...
🗣 با تدریس خانم دکتر آزاده جهاناحمدی
📅 چهارشنبهها، حسینیه هنر اصفهان
🌱 رستا روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان
✅ @rastaa_isfahan
🔸 قسر در رفت
✨️ مرتضی پشت پنجره ایستاده بود و پدر را تماشا میکرد. آن موقع پدر در ادارۀ فرهنگ کار میکرد. ظهر که آمده بود خانه، مرتضی شنیده بود که به مادر میگفت: از بالا دستور دادهاند همۀ آقایون اداری فردا همراه زنهاشون حاضر بشن در عمارت چهلستون. زنها باید مکشفه باشن.
آنقدر این موضوع برای پدر سیدمرتضی سنگین بود که از سر شب تا خود صبح، خواب به چشمش نیامد و مدام مناجات میکرد. بالاخره صبح، یکی از دوستان پدر که دکتر بود، پیشنهاد داد تا بنویسد ایشان مریض شدهاند و اینگونه بود که پدر آن روز از زیر فرمایش رضاخانی قسر در رفت.
#مجتهد_پهلوان۱
#سیدمرتضی_مستجابالدعواتی
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rastaa_isfahan
🎯 یک امتحان بزرگ
⭐ وقتی تصویر اسلحه یحیی سنوار را دیدم که قسمتی را با چسب برق چسبانده بود، یک فکر مدام توی سرم میتابید؛ من هنوز یک سرویس طلا دارم. چند روز قبلش سه دستبند و گوشوارهی طلا را اهدا کرده بودم تا خرج جبههی مقاومت شود. اما آن روز هی از خودم میپرسیدم پس سرویسم چی؟
دل کندن از آن سرویس خیلی سخت بود؛ خیلی. ریال به ریالش را با حقوقم خریده بودم تا پساندازم باشد. آخر تصمیمم را گرفتم. توی دلم گفتم خدایا من از این سرویس دل میکنم به نیت نزدیک شدن به تو و امام زمان. اگر این سرویس پول چسبی میشد که امثال سنوار اسلحهشان را با آن تعمیر کنند، من هم در ثواب مجاهدتشان شریک بودم.
سرویس را که اهدا کردم، برگشتم توی ماشین. گریهام گرفت. اما بعد، حس سبکی کردم. حس اینکه توی یک امتحان بزرگ، پیروز شدم. عجب حلاوتی داشت دلکندن، به خاطر خدا.
تهران
#المساعده_الذهبیه۲۲
#تاتریز
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
✅ @rastaa_isfahan
🔸 جای ریشدارها🔸
✨️ زورخانه جای ریشدارها بود و سیدمرتضی را که هنوز سفیدی صورتش رنگ سیاهی ندیده بود، خلاف اشتیاق فراوانش، به زورخانه راه نمیدادند. بالاخره هفده سالش که تمام شد، بهاحترام پدر اجازه دادند وارد زورخانه شود، آنهم نه در گود؛
یک سالی را باید روی صندلی مینشست و مرام پهلوانی را تماشا میکرد تا خوب در خاطرش بماند.
#مجتهد_پهلوان ۲
#سیدمرتضی_مستجابالدعواتی
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rastaa_isfahan
🎯 گُم شد
⭐ از سرویس عروسیام، فقط این دستبند مانده بود و همیشه همراهم بود.
تو مسیر مشایه، بعد از نماز ظهر سوار اتوبوس که شدیم، متوجه شدم به دستم نیست.
سریع پیاده شدم و برگشتم توی وضوخانه. نظافتچی با شلنگ آب و جارو افتاده بود به جان سرویس بهداشتی و تمیزش میکرد.
تقریبا ناامید شدم. با این حال چشم انداختم و اطراف روشویی را گشتم که یکهو برقش از زیر آب و گِلی که یک گوشه جمع شده بود خورد به چشمم.
اصلا پیدا شد که برسد به دست صاحبش.
دستبند هم عاقبت بخیر شد.
#المساعده_الذهبیه۲۳
#تاتریز
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
✅ @rastaa_isfahan
🔸 لنگ را گره زد🔸
✨️ سیدمرتضی هفدهسال داشت که وارد زورخانه شد. کفشهایش را بغل میکرد و با تواضع و احترام فراوان به ذکرخانه پا میگذاشت. در زورخانه، ذکر امیرالمؤمنین(ع) طنین مداومی بود در گوش پهلوانان.
بعد از یک سال، پهلواننعمتالله ادهم لنگی به او داد و گفت: «آقاجان، بلدی گره آن را بزنی؟»
لنگ را گره زد و وارد گود شد.
زمانی هم در قم وارد گود حوزه و درسخواندن شد.
#مجتهد_پهلوان ۳
#سیدمرتضی_مستجابالدعواتی
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rastaa_isfahan
اینجا، لبنان است...
💫 من و هتل حمرا
سیدمصطفی گفت: «حاجی گفته، برسونمتون حمرا»
خندید و گفت: «هتل حمرا»، معنی لبخندش را وقتی فهمیدم که رسیدیم به یکی از اردوگاه های نازحین سوری در بیروت. قبلا دانشگاه بوده. ساختمانی چهار طبقه که بعد از چهارده سال بسته بودن، حالا بازش کرده اند تا آوارگان سوری در آنجا ساکن شوند. مسئولیت اداره این اردوگاه، دست گروههای جهادی ایرانی است. بینشان جوانانی هستند که حتی با زن و بچه کوچک برای کمک آمده اند. یکی اش شیخ ابراهیم هست. قبلا با زن و بچه دوسه ساله اش برای کمک به نازحین لبنانی به سوریه رفته بود. بچه دومش توی سوریه به دنیا آمده بود. بعد از سقوط سوریه، از آخرین نفرهایی بودند که از سوریه خارج شده و به لبنان آمده اند. الان در این اردوگاه، از مسئولین اجرایی اردوگاه است؛ از سیم کشی برق تا درست کردن قفل در اتاقها....
✍ زهره یزدانپناه
#تشییع_باشکوه
🌱 روایت این روزهای لبنان را میتوانید در کانال روضه فاطمی بخوانید
https://eitaa.com/joinchat/136184723Cd37ebace51
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rastaa_isfahan