eitaa logo
رستا
508 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
229 ویدیو
4 فایل
💠رَستــا روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌱 (حسینیه هنر اصفهان) ادمین: @admin_rastaa_eitaa کانال ما در بله: https://ble.ir/rastaa_isfahan کانال ما در تلگرام: https://t.me/rastaa_isfahan پیج ما در اینستاگرام:rastaa_isfahan@
مشاهده در ایتا
دانلود
🎯تکلیف ⭐النگو را از دستش درآورد و گرفت مقابلم. یادگار سال اولی بود که دخترم به سن تکلیف رسید و ماه رمضان ۲۸ روزه را کامل گرفت. عید فطر آن سال، برایش النگویی هدیه گرفتیم. پنج سال دستش بود. پنج سال خاطره آن ماه رمضان شیرین همراهش بود تا اینکه چند روز پيش آمد و گفت: " من هم می‌خواهم طلایم را بدهم؛ مگر رهبر نگفت کمک کنید، من هم می‌خواهم کمک کنم." حواسش بود به تکلیفی که گردنش بود. 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان  ✅ @rasta_isfahan
🎯باارزش‌تر از طلا ⭐«زنان ایرانی پویش اهدای طلا راه انداخته‌اند. برای جبهه مقاومت طلاهای‌شان را می‌دهند.‌» این را به دوست سوری‌ام گفتم. گفت: «زن‌های ایرانی قبل از طلاهایشان، پسرها و مردهایشان را برای مقاومت دادند. آنها قبلا با ارزش‌تر از طلا‌هایشان را به خاطر ما داده‌اند.» 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان ✅ @rasta_isfahan
🎯ناراحت شد ⭐وقتی فهمید تنها رفتم مسجد و دستبندم را برای کمک به لبنان هدیه دادم، خیلی ناراحت شد. گفت من هم می‌خواستم گوشواره‌هایم را بدهم. این شد که باز راهی مسجد شدیم تا دختر کوچکم در راه سربازی آقا قد بکشد. 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان  ✅ @rasta_isfahan
رستا
🎯ناراحت شد ⭐وقتی فهمید تنها رفتم مسجد و دستبندم را برای کمک به لبنان هدیه دادم، خیلی ناراحت شد.
🎯مسابقه دو ⭐ اوضاع هر روز برایمان سخت‌تر می‌شد. هربار فکر می کردیم که دیگر هزینه خانه تامین شده، باز هم اجاره‌ها می‌رفت بالا. انگاری مسابقه دو بود. سردرگم مانده بودیم. با همسرم تصمیم گرفتیم طلاهایم را بفروشیم تا پول پیش خانه تامین شود. در مغازه طلافروشی نگاهم به صفحه تلویزیون افتاد. لحظه بمباران خانه‌ های مردم لبنان را که دیدم، دلم ریخت. نگاهی به همسرم انداختم. لبخندی زد. گوشواره‌ها را گرفتیم و از طلافروشی بیرون آمدیم. به سمت مسجد رفتیم برای اهدای طلا به مردم لبنان‌. ١٥ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان  ✅ @rasta_isfahan
رستا
🎯مسابقه دو ⭐ اوضاع هر روز برایمان سخت‌تر می‌شد. هربار فکر می کردیم که دیگر هزینه خانه تامین شده، ب
🎯انگشتر طلایی ⭐ انگشتری داشتم که نه فقط خودم، همسرم بیشتر از من آن را دوست داشت. خودش برایم خریده بود. همیشه می‌گفت: "انگشتر را دستت بینداز ببینم."  یکبار که به مشکل مالی خوردیم، گفتم این را بفروشیم تا مشکل حل شود. خیلی ناراحت شد و گفت دیگر هیچ وقت این حرف را تکرار نکن. زمانی که تکاپوی زنان را برای اهدای طلا به مردم لبنان دیدم، دلم می‌خواست من هم کاری انجام دهم، اما نمی‌دانستم چه کار کنم. همانطور که چشمم به انگشتر بود، به همسرم گفتم دوست دارم برای مردم لبنان کاری کنم. تا ته حرفم را خواند. اشک در چشمانش حلقه زد. گمان کردم ناراحت شده اما با خوشحالی خودش انگشتر را برد و اهدا کرد.  ۲۹ ساله از گرگان ١۶ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان  ✅ @rasta_isfahan
🎯هدیه به امام حسین ⭐ با همه عمری که از خدا گرفته بود، کربلا قسمتش نشده بود. هر بار نگاهش به حلقه ازدواجش می‌افتاد، به خودش وعده می‌داد که بالاخره یک روز می‌اندازدش توی ضریح شش‌گوشه. ورودی مسجد، حلقه را از انگشتش درآورد و گرفت توی مشتش. همراهش یک عمر خاطره توی ذهنش موج برمی‌داشت. یک‌راست رفت سمت میز دریافت طلای اهدایی. زیر برگه را امضا کرد: اهدا به حزب‌‌الله لبنان.  حلقه زودتر از خودش به امام حسین رسید. ١۷ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان  ✅ @rasta_isfahan
🎯 به شیطان گفتم... ⭐ دستبند طلایی داشتم که ۲۹۰ جواهر داشت. خیلی دوستش داشتم. طوفان‌الاقصی که شد، فروختمش و دادم برای کمک به جبهه مقاومت.  حرف لبنان که آمد وسط، سرویس دو میلیاردی را بردم و اهدا کردم. تمام طلاهایی که این سالها جمع کرده بودم، شده بود این سرویس. به شیطان گفتم اجازه نمیدهم گولم بزند. همه را به فرمان رهبرم، با اجازه همسرم یکجا بخشیدم. دلارام شمس‌آذران تبریز ١۸ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان  ✅ @rasta_isfahan
🎯 امانتی ⭐ آمده بود دیدنم. مدال طلا را گذاشت مقابلم و گفت این را با مزد چند ماه کار هنری خریدم. امانت باشد پیش تو. امانت سنگینی بود؛ می‌دانستم با آن چشم‌های ضعیفش چقدر سختی کشیده تا توانسته مدال را بخرد. قبول کردم نگهش دارم. چند روز پیش زنگ زد و گفت امانتی را برسان به صاحبش.  تعجب کردم. پرسیدم: مگر مال خودت نبود؟ گفت دیگر مال مردم لبنان است. گفتم: خودت نیاز نداری؟ گفت: آقا گفتند واجب است. پس وقتی واجب است، آنجا لازم‌تر است. ١۹ 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان  ✅ @rasta_isfahan
🎯 یادگار پرواز اوکراین ⭐ فلسطین برای هر دو نفرشان مهم بود. حتی سالهایی که در کانادا مشغول تحصیل بودند، در راهپیمایی روز قدس، در تورنتو شرکت می‌کردند. در این پنج سال که زهرا و محمد شهید شده‌اند، نتوانسته‌ام بروم سراغ وسایلشان؛ مخصوصا النگوی زهرا که در آن پرواز، دستش بود و بعد از شهادتش به ما تحویل دادند. اما این بار احساس می‌کردم خود بچه‌ها هم خوشحال می‌شوند یادگاری‌هایشان صرف حمایت از جبهه مقاومت شود. *یادگاری‌های طلایی زوج شهید هواپیمای اوکراینی، شهید زهراحسنی سعدی و شهید محمد صالحی 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان  ✅ @rastaa_isfahan
🎯 مبارکت باشد ⭐ نه آیینه شمعدان، نه خرید لباس و کیف و کفش و نه مراسم عروسی؛ هیچ کدام را نخواستم. دلم نمی‌خواست مثل همه دخترها برای عروسی‌ام خرج‌های رنگارنگ بتراشم. اما طلا دوست داشتم. برایم مهم بود. به بابا هم گفته بودم. همیشه می‌گفتم طلا آبروی زن است.  برای خرید عقد، رفتیم جواهرفروشی. سرویسی‌را انتخاب کردم که ۳۲ میلیون شد. همسرم هیچ مخالفتی نکرد. در نهایت رضایت پولش را پرداخت. گفت: "مبارکت باشد". شهریور۱۳۹۵ بود. *** ⭐️سرویس طلا را تحویل دادم به خانمی که قرار بود آن‌ها را برساند بیت رهبری تا برای کمک به لبنان و علیه اسرائیل خرج شود. وقتی برگشتیم خانه، یک جور خاصی حالم خیلی خوب بود:خوشحال، با نشاط، سبک. همسرم گفت: "مبارکت باشد".  پرسیدم: "چی؟" گفت: "آزادشدنت..." مهر ۱۴۰۳ بود.  خانم 37ساله، تهران 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان ✅ @rastaa_isfahan
🎯 یک امتحان بزرگ ⭐ وقتی تصویر اسلحه یحیی سنوار را دیدم که قسمتی را با چسب برق چسبانده بود، یک فکر مدام توی سرم می‌تابید؛ من هنوز یک سرویس طلا دارم. چند روز قبلش سه دستبند و گوشواره‌ی طلا را اهدا کرده بودم تا خرج جبهه‌ی مقاومت شود. اما آن روز هی از خودم می‌پرسیدم پس سرویسم چی؟ دل کندن از آن سرویس خیلی سخت بود؛ خیلی. ریال به ریالش را با حقوقم خریده بودم تا پس‌اندازم باشد. آخر تصمیمم را گرفتم. توی دلم گفتم خدایا من از این سرویس دل میکنم به نیت نزدیک شدن به تو و امام زمان. اگر این سرویس پول چسبی می‌شد که امثال سنوار اسلحه‌شان را با آن تعمیر کنند، من هم در ثواب مجاهدتشان شریک بودم. سرویس را که اهدا کردم، برگشتم توی ماشین. گریه‌ام گرفت. اما بعد، حس سبکی کردم. حس اینکه توی یک امتحان بزرگ، پیروز شدم. عجب حلاوتی داشت دل‌کندن، به خاطر خدا.  تهران 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان ✅ @rastaa_isfahan
🎯 گُم شد ⭐ از سرویس عروسی‌ام، فقط این دستبند مانده بود و همیشه همراهم بود. تو مسیر مشایه، بعد از نماز ظهر سوار اتوبوس که شدیم، متوجه شدم به دستم نیست. سریع پیاده شدم و برگشتم توی وضوخانه. نظافتچی با شلنگ آب و جارو افتاده بود به جان سرویس بهداشتی و تمیزش می‌کرد. تقریبا ناامید شدم. با این حال چشم انداختم و اطراف روشویی را گشتم که یک‌هو برقش از زیر آب و گِلی که یک گوشه جمع شده بود خورد به چشمم. اصلا پیدا شد که برسد به دست صاحبش. دستبند هم عاقبت بخیر شد. 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان ✅ @rastaa_isfahan