📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نود و هشت
📝امداد غیبــــی♡
🌷خاطرۀ پیش رو را مرحوم زرینتاج برزگر پس از بازگشت از سفر حجّ بازگو میکند و میگوید:
سال۱۳۸۳ به لطف خدا همراه همسرم ؛حاج غلام علی شجاعی و برادرم حاج نعمت الله برزگر عازم سفر حج تمتع شدیم.
💛چون ضعیف الجثه و بیمار بودم، حجم جمعیت مانع آسایشم میشد و بنابراین همراه با مدیر کاروان در ساعات خلوت طواف و فرایض حج را انجام می دادیم و از اینکه نمی توانستم با همسر و برادرم مانند انسانهای عادی در صفوف زائران کعبه باشم اندوهگین بودم اماچیزی از احوالم به زبان نمی آوردم،
🌷 تازه از عرفات برگشته بودیم که مدیر کاروان اعلام کرد : فردا عید قربان است و برای رمی جمرات به«ِسرزمین منا »میرویم.
با خستگی و دل شکستگی داروهایم را خوردم و ساعاتی خوابم برد
💛 در عالم رؤیا ناگهان برادرم محمد را دیدم که ایستاده و صدایم میزند:
سلام آبجی زری !کجایی؟ با خوشحالی بسویش دویدم او را در آغوش کشیدم و بوسیدم. گفت: زیارت قبول .
گفتم: من چون بیمارم نمی توانم همراه جمعیت زائران باشم، گفت: تو بیا من کمکت میکنم.
🌷گفتم: چه میگویی محمد !؟بیایم زیر دست و پای جماعت گم می شوم، آن وقت به جای ثواب، دردسر می سازم
خندید و گفت: تو بیا من هستم و کمکت میکنم، قول شرف می دهم تو را سالم به مقصدت برگردانم، همراه با کاروان بیا و خودت اعمال را انجام بده
💛همین موقع از خواب بیدار شدم و فورا خوابم را برای همسرم بیان کردم او با خوشحالی لبخندی زد و گفت:
تردید نکن...
اگر محمد گفته، خب بیا ....با نگرانی خود را مهیا کردم و همراه با سیل زائران عازم رمی جمرات شدم و با موفّقیت ستون هارا سنگ زدم و با سلامتی برگشتم.
🌷همه حیران مانده بودند که چگونه این کار میسر شد ولی من حضور محمد را حس می کردم .پس از قربانی کردن با حجاج همراه شدم و بقیّۀ مناسک را خودم انجام دادم و شیرینی سفر ّتمتع را به واسطۀ برادر شهیدم چشیدم.
وقتی به ایران برگشتم، آن توانی را که در مکه و مدینه داشتم از دست دادم و دوباره بیماری غلبه کرد .
💛با مراجعه به پزشک فهمیدم بیماری سرطان معده به اوج خود رسیده است.
چه کسی جز محمد می توانست کمکم کند !؟
باز دست به دامانش شدم، از خواب و خوراک افتاده بودم، فقط خون بالا میآوردم و هر لحظه مرگ را جلوی چشمانم می دیدم،
منتظر دعوتنامۀ برادر شهیدم بودم.
🌷همین روزها یکی از اطرافیان در رؤیایی می بیند :یک جوان با لباس روحانیت که پرچمی سیاه رنگ سر در خانۀ خواهر شهید نصب میکند.
از او سؤال میکند: آقا شما کیستی؟ اینجا چه میکنی؟ جواب میدهد :من محمد برادر زرینم، آمده ام تا خواهرم را نزد خود ببرم، دیگر نمی گذارم خواهرم بیشتر از این رنج بیماری بکشد.
🌷 صبح فردا ،سراسیمه به منزل زرین رفتم خواهر شهید در بستر آرمیده بود و چشم از جهان فرو بسته بود...