🕗 #آشنای_راه ۸ | بودجه مصوب
راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین محسن منطقی
🔸دولت بودجه مؤسسه را واریز نمی کرد. حقوق کارمندان و هزینه های جاری را نداشتیم. جلسه اضطراری گرفتیم و اوضاع را گزارش دادیم. اول توصیه های اداری کرد و دستور پیگیری داد. بعد رو به مدیران گفت:« همین الان بروید جمکران و از حضرت حجت علیه السلام کمک بخواهید.»
🔹عده ای راهی جمکران شدند. یکی دو ساعت بعد مسؤل مالی مؤسسه تماس گرفت و گفت :«مبلغی که مدت ها پیش قولش را داده بودند، به حسابمان نشست.
🕗 #آشنای_راه ۱۱ | هم بازی
راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین حسین مصباح
🔸سال های آخر نمی توانست به راحتی بنشیند؛ حتی برای نماز. ولی آن روز تا بچه ها را دید، درد پا یادش رفت و ناخود آگاه بدون کمک نشست کنارشان. عرق چینش را گذاشت سر یکی از بچه ها و بعد گفت:«کلاه بابا رو نمی دی؟»
🔹این را گفت که ندهد. عرق چین بین بچه ها دست به دست می شد و او با صدای بلند می خندید. از شوخی با بچه ها کیف می کرد. بچه های کوچک تر را بغل می گرفت و با همان حال آن قدر قرآن می خواند و مطالعه می کرد که خوابشان ببرد.
🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 #آشنای_راه ۱۴ | همراه
راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین علی مصباح یزدی
🔸تا یادم می آید همیشه کار داشت و مشغول بود. از تبلیغ دین و فعالیت فرهنگی تا درس و بحث و مدیریت. گاهی یک ماه خانه نمی آمد. این جور وقت ها مادرمان ستون خانه بود. مادر به راهی که او می رفت، ایمان داشت. این همراهی برای ادامه دادن مسیر دل گرم ترش می کرد. شاید به همین خاطر بود که هیچ وقت دعوایشان را ندیدم. هیچ وقت ندیدم به مادرمان با تندی حرف بزند. مدام سفارش می کرد:«به مادرتان احترام بگذارید؛ دستش را ببوسید».
🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 #آشنای_راه ۱۵ | لبخند
راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی
🔸رفتم بالای سرش چهره اش گرفته بود به خود می پیچید. گفتم:«درد دارید؟»گفت:«از فرق سر تا نوک پا.»
🔹کمی بعد مادرم آمد توی اتاق. می دانستم هنوز فرق سر تا نوک پایش درد دارد، اما لبخند زد. نمی توانست نگرانی و ناراحتی مادرم را ببینید.
🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
🕗 #آشنای_راه ۱۹ | گل های باغچه
🔸وقت هایی را هم می گذاشت برای گل های توی باغچه و گلدان ها و آن ها را آب می داد. این لحظه ها و تمام لحظه ها و تمام لحظه های دیگری را که با بچه ها حرف می زد و بازی می کرد، همه یادشان میرفت که او یکی از بزرگترین فیلسوف های قرن است؛ دیگر نه استاد بود، نه مفسر و نه
یک اندیشمند اجتماعی؛ فقط پدر یا پدربزرگ یا مرد دل نازکی بود که با تمام وجود غرق بچه ها و نوه هایش شده بود.
🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس