حجتالاسلام والمسلمین سید علیرضا ادیانی رئیس سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی کشور در مراسم جشن ولایت و امامت ستاد سازمان عقیدتی سیاسی:
یکی از درس های بزرگ غدیر ولایت پذیری و پیروی و انجام کامل فرمان الهی است که پيامبر اسلام ص آن را به نحو احسن انجام داد.
رئیس سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی کشور گفت: آن طور که عاشورا را ارج نهادیم و بزرگ داشتیم، غدیر را تعظيم نکردیم. انقلاب اسلامی در ایران شعائر الهی از جمله واقعه غدیر را زنده کرد و باید معارف غدیر بیشتر برای مردم و به ویژه نسل جوان تبیین شود.
غدیر مایه وحدت مسلمانان است. پیامبر اکرم ص در روز غدیر خم به فرمان خداوند متعال امیرالمومنین علی علیه السلام را به عنوان وصی و جانشین بعد از خود انتخاب کرد تا مسلمانان را از اختلاف و تفرقه باز دارد و همه تحت لوای اسلام ناب محمدی که در امامت تجلی یافت به سعادت دست یابند.
حجتالاسلام ادیانی افزود:
دوستی و محبت امام علی و اهل بیت علیهم السلام مهم است که در روایتی پیامبر اکرم ص می فرمایند:
لو اجتمع الناس علی حب علی بن ابیطالب لما خلق الله عزوجل النار. اگر مردم بر دوستی علی بن ابیطالب اجتماع می کردند خداوند متعال آتش جهنم را خلق نمی کرد. اما مهم تر از دوستی و محبت، تبعیت و پیروی از اهل بیت ع است که در روز غدیر خم پیامبر ص هر دو را با هم ابلاغ فرمودند و از مردم مطالبه کردند.
رئیس سازمان عقیدتی سیاسی انتظامی در ادامه گفت: روز غدیر خم روز نصب و گماشتن علی علیه السلام به عنوان امامت و سرپرست و حاکم مسلمانان به فرمان خداوند است و در روایات به عنوان عید بزرگ خداوند معرفی شده است.
𑁍﮼𑁍﮼𑁍﮼𑁍
💚#عیدکممبروک💚
«لَمْ یزَلِ اللهَ وَحْدَهُ لاشیء معه ثُمَّ خَلَقَ الاشیاء بدیعاً و اختار لِنَفْسِهِ اَحْسَنَ الاَسماءِ»
- خداوند از ازل تنها بود و چیزی با او نبود. سپس اشیاء را بهصورت نو ظهور آفرید و برای خودش بهترین نامها را برگزید.
- بحارالأنوار، ج۵۴، ص۸۳.
⩴ هــادی
⩴ اگـر تـویی
⩴ که کـسی گُـم نمیشـود🌿
※❋❁𑁍❁❋※
ولادت دهمین نور امامت، آئینهی عصمت، هادی امّت، اسوهی مجد و شرافت، حضرت امام هادی علیهالسلام، به پیشگاه فرزند برومندشان امام زمان ارواحنافداه و نائب بر حقشان امام خامنه ای و تمام پیروان و محبّین آن حضرت تبریک و تهنیت باد.
⩴ #اسعداللهایامکمیاصاحبالزمان
🔸رسانۀ قطری: ارزش مبادلات تجاری ایران با عربستان از امارات هم بیشتر میشود
🔹پایگاه العربی الجدید: ارزش مبادلات تجاری عربستان و ایران در سال ۲۰۱۶ حدود ۳۰۰ میلیون دلار بود و پس از قطع روابط دو کشور بسیار کمتر شد اما با این حال پیشبینی میشود که مشارکت اقتصادی فعلی بین تهران و ریاض از ارزش مبادلات تجاری ایران و امارات فراتر رود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 افشاگری خوفناک عضو جدا شده گروهک منافقین از ابعاد تازه تجاوز جنسی علیه زنان و مردان در کمپ اشرف؛ آیا آثار و شواهد جرم در سیستمهای تحویل شده به ایران است؟!
🎥 محمد منظرپور، سردبیر سابق بیبیسی:
🔺با وجود چنین جنایات و تاریخچه سیاهی، چگونه عدهای از اپوزیسیون، برخورد پلیس آلبانی با مجاهدین و ضبط سیستمهای کامپیوتری آنها را محکوم میکنند؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سیستمهای گروهک تروریستی مجاهدین در اختیار مقامات امنیتی جمهوریاسلامی؛ بیبیسی نگران چیست؟!
💢 بیبیسی:
حقوق مجاهدین نقض شده و ما آن را شدیدا محکوم میکنیم؛ نگران افراد مرتبط با سازمان در داخل ایران هستیم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این زن بازداشت شد
دستهای آلوده امنیتی و اطلاعاتی سرویس های بیگانه نمیتواند چهره انقلابی شهر مقدس قم را خدشه دار کند.
🔻دیشب یک زن ولنگار در یکی از میادین اصلی شهر قم، اقدام به کشف حجاب کرده و روسری بر سر چوب کرده بود که با وی برخورد شد و بازداشت گردید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«غایَهُ الْعَدْلِ أنْ یَعْدِلَ الْمَرْءُ فی نَفْسِهِ.»
«نهایت عدالت آن است که آدمی با خودش به عدالت رفتار کند.» حضرت علی (ع)
برگزاری ایستگاه صلواتی به مناسبت دهه مبارک امامت و ولایت
مکان : شهرک منازل سازمانی
۱۴۰۲/۰۴/۱۰
🌹الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
•┈┈•••''''•✾•🌿🌷🌺🌷🌿•✾•''''••┈┈•
عقیدتی سیاسی فرماندهی انتظامی شهرستان جاسک استان هرمزگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ کاری کنید کسی شما را ملاقات میکند احساس کند با یک شهید ملاقات کرده است
#وصیت_نامه
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#بسماللهالرحمنالرحیم
🌺🍃محبوبیّت، محصول ایمان و عمل شایسته است. هرگاه دیدیم چشمۀ محبوبیّتمان خشک شده، به عقیده یا عملكرد خود شک کنیم.
📖سوره مریم آیه ۹۶
#پلیس_ترازانقلاب
حجت الاسلام ادیانی نمایندا ولی فقیه در فراجا : غدیر ، مایه وحدت مسلمانان است.
#عید_غدیر_خم
#دهه_ولایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ببینید و ثانیه های آخر را با تمام وجود بشنوید..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ گزیده برگزاری مسابقات قرآن کریم (مرحله استانی) کارکنان و خانواده محترم آنان
در ستاد فرماندهی انتظامی استان خراسان رضوی
#مسابقات_قرآن_کریم
#پلیس_ترازانقلاب
#تولیدی_عس_خراسان_رضوی
☘ #شهید_امروز
شهید رضا شهرکی میرانی
🔸 تاریخ شهادت : 1396/10/14
🔸 محل شهادت : خاش
🔸 علت شهادت : درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر
🔹 سوداگران مرگ موضع مناسبی داشتند و رضا و رفقایش در خطرناکترین وضعیت ممکن . ناگهان از سه طرف به سمت ماموران فراجا تیراندازی شد. شلیک ها به صورت رگبار بود و فرصتی برای جابجایی به قربانیان نداد. دو نفر همراه رضا شهید شدند و خودش مجروح و خون آلود پشت فرمان ماشین افتاده بود. او هنوز داشت با یکی از قاچاقچی ها حرف می زد که دیگری از پشت سر آمد و به او تیر خلاص زد. بعد هم ماشین رضا را با هر سه سرنشین شهیدش به آتش کشیدند تا همه بفهمند مبارزه با مواد مخدر چه هزینه هایی دارد!
🌱 یاد و خاطرش گرامی
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دوسال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرارگرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد:«یه ساعت پیش بهش سرزدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید:«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد:«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت:«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد:«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد:«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد:«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد:«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم:«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم:«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد:«پس خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد:«حرف درستی زده. بین شما هرچی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم:«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد:«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود،دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هرلحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند وفقط یک کلمه پاسخ داد:«باشه!»و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد،نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام،اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم:«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد:«مگه نمیخواستی بمونی؟این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت:«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم:«خب به من بگو چی شده!چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد:«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!»و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد:«همینجا پشت در اتاق بمون!»و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد وظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد:«من ازشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و بامهربانی خبر داد:«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم ومیبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیرگوش مصطفی حرفی زد واز جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد ودلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد:«همینجا بمون،زود برمیگردم!»و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد:«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن،از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدرومادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید:«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش مابمونید!خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم:«براچی؟»..