#ازعشق_تاپاییز
استاد همچنان مو به مو درس میداد
و من غرق افکار خودم بودم. یه کاغذ برداشتم و شروع کردم به نقاشی کشیدن. از کلاس فقط یه صدای استاد بود که تو گوشم وز وز میکرد. یه چند باری هم علیرضا با گوشهی دستش به من میزد و خلوتم به هم میخورد.
اصلا حواسم به استاد نبود
ته کلاس نشسته بودم و به خیال خودم استاد من و نمیبینه
ناغافل صدای استاد بلند شد
-شما بیا پا تخته
خیالم راحت بود که مخاطب استاد من نیستم
بدون اینکه سرمو از برگه بردارم مشغول نقاشی کشیدن و خطخطی کردن برگه شدم
صدای استاد بلندتر شد
-اقا با شمام
به خودم گفتم نکنه با من باشه
علیرضا با پیس پیس کردن و ایماء و اشاره به من فهموند که مخاطب استاد منم.
با دلهره از جام پاشدم
-ببخشید استاد با منید؟
استاد یه دستی به عینکش زد و گفت
-بیا پا تخته و موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده
-من استاد؟؟؟
-بله شما
یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-چشم
علی هم که با دستش لبخندشو پنهان کرده بود رو مخم بود. با بسمالله و صلوات رفتم جلو سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
استاد یه چند قدمی نزدیکتر شد و گفت
-شروع کن موضوع بحث رو در قالب مثال توضیح بده
با حالت مظلومانه ای گفتم
-ببخشید استاد میشه بگید موضوع بحث چیه؟؟
با این حرفم کلاس از خنده رفت رو هوا
استاد هم لبخندی زد و گفت
-عجب پس نمیدونی موضوع بحث چیه راستشو بگو داشتی به چی فکر میکردی
-به هیچی استاد
-گفتم راستشو بگو اگه راستشو بگی میگم بنشینی منفی هم بهت نمیدم
یه نگاهی به علیرضا انداختم و گفتم
-راستش..... به یکی از دوستام اسمش محمدمهدیه تازه باهم آشنا شدیمبهتر از شما نباشه خیلی مرد خوبیه مثل خودمون طلبهست.....
تا تونستم بیوگرافی محمد و بهش دادم اونم قانع شد و با یه بفرمایید استاد رفتم سرجام نشستم
کلاس که تموم شد
با پیشنهاد من رفتیم حرم نماز ظهر رو به امامت اقای مکارم شیرازی خوندیم خیلی حال داد زیارت با رفیق فابریکی مثل علی واقعا میچسبه .
#از_عشق_تا_پاییز
#خاطرات_یک_طلبه
#قسمت_پنجم
این داستان ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸