✍️ رمان #سپر_سرخ
#قسمت_ششم
💠 مجازات توهین به مقدسات، شلیک گلوله به سر بود، حتی ظن جاسوسی برای دولت به قیمت بریدن سر یا بستن مواد منفجره به گردن تمام میشد و مکافات بعضی گناهان پرتاب از ارتفاع بود که تنها در یک نوبت پنج جوان را از ساختمانی بلند به کف خیابان اصلی #فلوجه پرت کردند.
دیگر همه فهمیده بودند خنجر داعشیها حنجره #شیعه و #سنی را با هم میبُرد و مردم باید از شهر فرار میکردند که تازه مصیبت شروع شد.
💠 حلقه محاصره ارتش برای حمله به فلوجه هر روز تنگتر میشد و #داعش نمیخواست سپر انسانیاش را به همین راحتی از دست بدهد که راههای خروج فلوجه را بست و مردم در شهر زندانی شدند.
آذوقه در شهر تمام شده و خوراک بسیاری از خانوادهها تنها یک وعده آب و خرمای خراب بود. امکانات بیمارستانی به کمترین حد رسیده و همین حداقلها تنها باید در اختیار بیماران و مجروحان داعشی قرار میگرفت.
💠 اگر پزشکی برای رفتن به منطقه جنگی داعش با ارتش، تعلل میکرد #اعدام میشد و ما مجبور بودیم زیر سایه اینهمه وحشت در بیمارستان کار کنیم که حتی نافرمانی نگاهمان را با گلوله پاسخ میدادند.
تلوزیون، موبایل و سایر وسایل ارتباطی را از دست مردم گرفته و باز به همین زنده بودن قانع بودیم تا سه سال بعد که از وحشت آنچه اتفاق افتاد دیگر از زندگی سیر شدیم.
💠 روزی که سه مادر را به جرم مخالفت با پیوستن فرزندانشان به داعش، به #آتش کشیدند و از آن سختتر روزی که چهار زن و نه کودک را که تلاش میکردند از فلوجه به سمت ارتش و نیروهای مردمی فرار کنند، در قفسی آهنی زندهزنده سوزاندند.
همه این جنایات در برابر چشم مردم به سادگی صورت میگرفت و تصویرش به تمام دنیا مخابره میشد، در حالیکه ما حتی از ارتباط با دیگر شهرهای #عراق محروم بودیم.
💠 دیگر هوای فلوجه حتی برای نفس کشیدن هم سنگین شده و هر روز آرزوی مرگ میکردم که نه طاقت تعرض #داعش و نه توان زنده در آتش سوختن را داشتم.
پدر و مادرم هر روز التماس میکردند سر کارم حاضر نشوم و میدانستم مجازات غیبتم در بیمارستان، خنجر و قفس آتش است که زیر آواری از ترس و وحشت و پشت روبنده در بیمارستان جان میکندم تا دوباره به خانه برگردم.
💠 ایام #نیمه_شعبان رسیده و زیر چکمه #تروریستهای داعش دیگر عیدی برایمان نمانده بود. روزها بود به مرگ خودم راضی شده و نمیدانستم نصیبم زجرکش شدن است که همان روز یکی از نیروهای پلیس مذهبی داعش به قصد تفتیش به بیمارستان آمده و من بیخبر و بدون روبنده بالای سر بیماری بودم که وارد اتاق شد.
چهره کریهش، داعشی بودنش را فریاد میزد و فرصت نداد روبندهام را پایین بیندازم که سرم عربده کشید :«از خدا نمیترسی صورتت رو نمیپوشونی؟»
💠 بند به بند انگشتانم از ترس به لرزه افتاده بود، با همان لرزش دست بلافاصله روبندهام را پایین کشیدم و همان یک لحظه، زیبایی صورتم چشم هیزش را گرفته بود که نگاهش از شکاف روبنده میخ چشمانم شد.
در مسیرِ در ایستاده و راه فرارم را بسته بود، به #خدا التماس میکردم راهی برایم بگشاید و قسمت نبود که کلتش را به سمتم گرفت و به همین جرم، بیرحمانه حکمم را خواند :«باید ببرمت پیش والی #فلوجه!»
💠 با پنچه نگاهش به چشمانم چنگ میزد و نمیخواستم به چنگال والی #داعشی فلوجه بیفتم که معصومانه التماسش کردم :«به خدا من فقط یه لحظه روبنده رو برداشتم، میخواستم مریض رو معاینه کنم...»
و رحمی به دل سنگش نبود که امانم نداد حرفم تمام شود و وحشیانه نعره کشید :«خفه شو بنده #شیطان! حکم تو رو والی فلوجه تعیین میکنه!»
💠 پیرزن بیمار از هول داعشی روی تخت میلرزید و من قدمهایم به زمین قفل شده بود که از شدت وحشت به گریه افتادم.
اتاق بیمارستان با همه بزرگیاش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون میکشید، #قاتل قلبم شده بود که به سمتم حمله کرد.
💠 میان گریه دست و پا میزدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد.
مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم میکردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده میشدم، ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاهمان میکردند تا از بیمارستان خارج شدیم...
#ادامه_دارد
#سپر_سرخ
#رادان
#حجاب_بالندگی
#تولیدی_عس_زنجان
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
#قسمت_ششم
#دمشق_شهرِ_عشق
#تولیدی_عس_زنجان
#شهید_عباس_بابایی
#قسمت_ششم
#تولیدی_عس_زنجان
🇮🇷 ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید ... 🇮🇷
کانال روابط عمومی فا. زنجان
https://eitaa.com/ravabetomomizanjan
Splus.ir/ravabetomomi.zanjan
#نفوذ_ناپذیر
#قسمت_ششم
#این_داستان_ادامه_دارد
#تولیدی_عس_زنجان
🇮🇷 ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید ... 🇮🇷
کانال روابط عمومی فا. زنجان
https://eitaa.com/ravabetomomizanjan
Splus.ir/ravabetomomi.zanjan
روابط عمومی انتظامی زنجان
قسمت ششم داستان زندگی و شهادت#شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید...
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم
#قــســمــتــ_شــشــمــ
#داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــانــیــ_مــن
وارد صــحــن مــطــهر مــیــشــومــ،گــوشهاے مــیــنــشــیــنــمــ،زےپــڪــیــفــم را مــیــڪــشــم و مــفــاتــیــح ڪــوچــڪــم را بــرمــیــدارمــ.ڪــتــابــرا بــاز مــیــڪــنــمــ#زیــارتــ_عــاشــورا
زمــزمــه مــیــڪــنــمــ
الــســلــامــُ عــلــیــڪ یــا ابــا عــبــدالــلــه،الــســلــامــعــلــیــڪ یــابــن رســول الــلــه....
بــغضــو دلــتــنــگــے ڪــربــلــا مــیــتــرڪــد
ڪــربــلــایــے ڪــه همــیــن شــهدا را واســطــه قــرار دادم بــراے رفــتــنــش ...
#شــهیــد_مــدافــعــ_حــرمــ_حــجــتــ_اســدیــ
😔😔😔ایــن شــهیــد را واســطــه ڪــردم بــراے گــرفــتــن بــرات ڪــربــلــا
و فــاطــمــیــه گــذشــتــه ڪــربــلــایــے شــدم
اشــڪــهایــم بــنــد نــمــے آیــد،باڪــف دســتــم اشــڪــهایــم را پــاڪ مــیــڪــنــمــ،صــدایــزنــگ مــوبــایــل مــیــان هق هق مــن مــیــپــیــچــد نــام فــرحــنــاز روے صــفــحــه خــودنــمــایــے مــیــڪــنــد.
باهمــان صــداے گــرفــتــه ام جــواب مــیــدهمــ:جــانمــفــرحــنــاز
"ســلــام زهرا گــریــه مــیــڪــنــیــ؟"
صــداےمــرا صــاف مــیــڪــنــمــ:نهداشــتــم زیــارت عــاشــورا مــیــخــونــدمــ
"قــبــول بــاشــه،چــه خــبــر تــا ڪــجــا پــیــش رفــتــیــ؟"
آرام مــفــاتــیــح را مــیــبــنــدمــ:تادانــشــگــاه خــانــم ســلــیــمــانــے پــیــش رفــتــمــ،فــرحــنــازنــمــیــدونــے چــقــد مــهربــونــه همــســر شــهیــد."ایــجــان ســلــامــت بــاشــنــ"
_شــمــا چــه خــبــر؟"ســلــامــتــیــ،بامــطــهره مــیــخــوایــم بــریــم چــادر بــخــریــمــ"
آرام مــیــگــویــمــ:مــنمــچــادرم مــیــخــوامــ،مــیــخــواےدبــدون مــن بــریــد؟
صــدایــمــطــهره خــیــلــے ضــعــیــف بــه گــوشــم مــیــرســد:قمــڪــه مــرڪــز چــادره،فــرحــنــازحــرف مــطــهره را قــطــع مــیــڪــنــد:راستــمــیــگــه،همــونــجاچــادر بــگــیــر.
نــگــاهیــبــه ســاعــت مــچــے ام مــے انــدازم و جــواب مــیــدهمــ:بــاشــه،بهمــطــهره ســلــام بــرســونــ
"ســلــامــت بــاشــیــ،مــراقبــخــودت بــاشــ"
چــشــمــانــم را مــیــبــنــدم و نــفــس عــمــیــقــے مــیــڪــشــمــ،مــگرمــیــشــود از ایــن هوا دل بــڪــنــمــ؟!
بهثــانــیــه نــمــیــڪــشــد گــرمــے دســتــے را روے شــانــه ام حــس مــیــڪــنــمــ،چــشــمــانمــرا بــاز مــیــڪــنــمــ
صــداے مــهدیــه در ســرم مــیــپــیــچــد:
زهراخــوابــیــ؟
آرامــمــیــگــویــمــ:نهو ســریــع ادامــه مــیــدهمــ:مــهدےهمــیــشــه یــه روز بــریــم بــهشــت مــعــصــومــه؟
دانههاے تــســبــیــح را مــیــان دو دســتــش مــیــگــیــرد:آرهعــزیــزم
ڪــنــارم مــیــنــشــیــنــد و لــبــخــنــد مــیــزنــد،ازآن لــبــخــنــدهاے مــعــروف.لــبــخــنــدش حــرف دارد!
همــانــطــورڪــه نــگــاهش را بــه مــن دوخــتــه مــیــگــویــد:زهرافــردا شــام دعــوتــیــ،جــارےمــدعــوت ڪــرده.
مــتــعــجبــمــیــگــویــم:مــن راضــے بــه زحــمــتــشــون نــیــســتــم
ڪــیــفــش را روے شــانــه اش حــرڪــت مــیــدهد و مــیــگــویــد:چهزحــمــتــے عــزیــزم و بــلــافــاصــلــه مــیــگــویــد:بــریــمــ؟
ازجــایــم بــلــنــد مــیــشــومــ:بــریــمــ.
قــدمــهایــم را آهســتــه بــرمــیــدارم،چــشــمــم بــه عــروســڪــے مــے افــتــد،روبــه مــهدیــه مــیــگــویــمــ:مــهدےهبــیــا ایــنــجــا مــن عــروســڪ رو بــگــیــرم بــراے مــحــیــا...
#ادامــه_دارد
#قسمت_ششم
#شهید_مدافع_وطن_محمد_سلیمانی
#تولیدی_عس_زنجان
نــام نــویــســنــده:بــانــویــمــیــنــودرے
کانال روابط عمومی فا. زنجان
eitaa.com/ravabetomomizanjan