eitaa logo
روابط عمومی انتظامی زنجان
329 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
﷽وَأَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ شهادت یعنی،متفاوت به آخر برسیم و گرنه،مرگ پایان همه قصه‌هاست . ✅ امام خامنه‌ای: حوزه فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت دارد ارتباط با ادمین کانال @Admin_R_O_E_Zanjan
مشاهده در ایتا
دانلود
این روزها در میان اخبار انتظامی آنچه بیشتر به چشم می آید خبر شهادت ماموران پلیس در جای جای کشور در مقابله با ناامن کنندگان جامعه است، گرچه آنان به فیض اکمل رسیده اند اما سوال اینجاست آیا در هیاهوی بمباران اطلاعاتی و خبری این روزها کسی به یاد می آورد که پلیس فقط در همین هفته گذشته 4 شهید تقدیم آرامش و آسایش روانی مردم کرده است؟ یا فقط ارباب جرائد و افکار عمومی گوش های خود را بر موج فعالیت های پلیس در حوزه عفاف و حجاب تنظیم کرده اند؟ آیا کسی هست که بشمارد، فراجا از ابتدای سال جدید که فقط 52 روز از آن می گذرد چه تعداد شهید در راستای ارتقای امنیت روانی و فیزیکی هموطنان تقدیم کرده است؟ آری شهادت به واقع "هنر مردان خداست"، اما چقدر طول می کشد تا جای خالی یک نیروی انسانی زبده و آموزش دیده ای که خود را آماج تیرهای شروران و مجرمان جامعه می کند، پُر شود. نه؛ نمی توان از این نادیده گرفته شدنها چشم پوشی کرد و پلیس را در میدان جنگ ترکیبی که امروز هر دانا و نادانی از آن دم می زند، تنها گذاشت. پلیسِ شهیدِ امروز که بر فراز دست همسنگرانش با احترام تا منزلگاه ابدی بدرقه می شود، همان پلیسی است که در اغتشاشات بنابر وظیفه قانونی حضور یافت تا امنیت رابه ارمغان بیاورد اما مورد ضرب و شتم و توهین قرار گرفت، همان پلیسی است که یک نماینده مردم به جرم اجرای قانون به وی سیلی زد، همان پلیسی است که تا هنوز، در اجرای طرح عفاف و حجاب مورد عتاب و خطاب همگان قرار گرفته، همان پلیسی است که اقداماتش همواره در جایگاه نقد "غیرمسئولانه" مردم و برخی مسئولان کژکار است و همان پلیسی است که همگام با مردم با مشکلات معیشتی و اقتصادی دست پنجه نرم می کند؛ "این پلیس، همان پلیس است"؛ باید برای تقویت حافظه هایمان تلاش کنیم... آزاده رضایی -باشگاه خبرنگاران پلیس
🇮🇷 📝 برای خداوند، حتی نوع راه رفتن زن هم اهمیت دارد❗️ 🍃🌹🍃 🔻مسائل مربوط به حیا، عفاف و حجاب آنقدر برای خداوند اهمیت دارد که در قرآن کریم، در لابه لای آیات و در وسط نقل اتفاق و یا داستان هم به آن اشاره می کند. 🔸برای مثال، خداوند در مورد یکی از دختران حضرت شعیب علیه السلام که به سمت حضرت موسی علیه السلام آمد و سخن گفت، می فرماید: « فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا… »/ قصص، آیه ۲۵ 🔹«پس (چيزى نگذشت كه) يكى از آن دو (زن) در حالى كه با و راه مى‌رفت به نزد او آمد و گفت: همانا پدرم از شما دعوت مى‌كند تا مزد اين‌كه براى ما آب دادى به تو بپردازد» (ترجمه؛ برگرفته از تفسیر نور، ج۷، ص ۳۸) 🔺در حقیقت، برای خداوند حتی نوع زنان هم اهمیت دارد. بنابراین، حساسیت و میزان پایبندی خود به مبانی دینی از جمله حجاب، عفاف و حیا را با این آیات بسنجیم نه با سخنان افراد به ظاهر مذهبی و مثلاً روشنفکر. https://eitaa.com/PR_Police
🔴نگاهی به سریال نیوکمپ؛ استراتژی تازه فیلیمو در دوران بی‌اعتباری ساترا/ عادی سازی قمار و شوخی‌های جنسی در نیوکمپ + عکس و فیلم 🔺انتشار هفتگی سریال «نیوکمپ» به کارگردانی «منوچهر هادی» و تهیه‌کنندگی «زینب تقوایی» از روز یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ آغاز شد. نخستین مسئله کنجکاوی‌برانگیز درباره نیوکمپ ترکیب مولفان، «بابک کایدان» در مقام نویسنده و «منوچهرهادی» به عنوان کارگردان است. 🔺این ترکیب دونفره، در خلق شوخی‌های جنسی چند پهلو در آثارشان با ساخت فیلم «رحمان ۱۴۰۰» در ردیف سینماگران پیشرو در خلق ابتذال قرار می‌گیرند. 🔺‌استراتژی فیلیمو در شرایطی که این روزها بدون اخذ مجوز می‌تواند سریال‌هایش را تولید و توزیع کند تولید هنجارشکنی برای مورد توجه قرار گرفتن است. 🔺روایت قسمت نخستین سریال به خانواده‌ای علاقه‌مند به فوتبال و شرط‌بندی و قمارمی‌پردازد. پدر خانواده از طریق سایت‌های قمار، روی مساوی کردن ایران در مسابقه با آرژانتین در جام جهانی ۲۰۱۴ شرط بندی کرده است. 🔺به صورت طبیعی وقتی قمار و شرط‌بندی در بستر یک مجموعه کمدی در افکار عمومی تلطیف شود، این مجموعه قطعا با انتقادات فراوانی از سوی رسانه‌ها مواجه خواهد شد و زمینه‌های انتقاد و گاهی تهاجم در فضای مجازی افزایش پیدا می‌کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با همین عکس می‌شود بسیاری از مدیران فرهنگی را استیضاح کرد! 🔹می‌شود با همین عکس بسیاری از مدیران که سالهای زیادی پول بیت المال را به هدر دادند و بر مسئولیت های فرهنگی کشور تکیه زدند را محاکمه کرد. 🔸بهتر بود آقای خبرنگار این عکس را به مدیران صداوسیما،فرهنگ و ارشاد،آموزش و پرورش، نهادها،سازمان‌ها و ارگان‌های فرهنگی نشان می‌داد! و به جای گرفتن اشک از مردم، مدیران و تریبون‌دارها را استیضاح کند که چرا این مرد و هزاران مرد و زن همچون او، سالهاست در رسانه‌ای هستند و قابی از آنها در سینما، تلویزیون، کتاب‌های درسی و آثار هنری نیست! 🔹حاج‌محمد ضیایی، کسی بود که طعم زندان و شکنجه‌های ساواک را چشیده،۴ پسرش را فدای انقلاب و جمهوری اسلامی کرده،خودش و پسر دیگرش هم جانباز دفاع مقدس شده‌اند؛ آنوقت در استادیوم‌ها و فستیوال‌های سینمایی دنبال می‌گردیم! 🔺پ.ن۱: مجید۱۲ساله در تظاهرات پیش از انقلاب ،اصغر ۱۶ساله ۱۲ شهریور ۶۰، خدابخش ۱۸ساله ۱۵ آذر ۶۰ و محمدرضا ۱۴ ساله ۱۱ آبان ۶۱ به شهادت رسیدند.
🔷 کافه تی تی در قم پلمپ شد... 🔹بر اساس گزارشات متعدد مردمی مبنی بر ارائه خدمات به خانم های مکشفه، کافه تی تی واقع شده در میدان دفاع مقدس با دستور قضایی، پلمپ شد.
🔷 یکی از دلایل پا از گلیم دراز کردن سلبریتی ها 🔰اینکه این روزها می بینیم برخی از سلبریتی ها پایشان را از گلیم خود دراز کرده اند و در انقلاب پلاستیکی و هشتگ بازی فتنه اخیر نیز آتش بیار معرکه و پیاده نظام بوده اند، عوامل مختلف دارد. یکی از دلایلی که نسبت به گذشته راحت تر نسبت به برخی خطوط قرمز بی اعتنا هستند، این است که در شبکه کثیف دل و جرأت هنجارشکنی پیدا کرده اند. کار هم در همان جا برایشان وجود دارد. 👈 آنجا امتحان کردند و در سایه اهمال کاری های صورت گرفته، شد! چرا در کف خیابان و فضای مجازی امتحان نکنند؟!
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم...