18.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #ویدئو_کلیپ شهدا
دلتنگ مسعود ....
شادی روح شهدا خصوصا شهید مرزبان سرهنگ مسعود پرکاس صلوات
#پلیس_ترازانقلاب
#شهادتتمبارک
#شهید_مسعود_پرکاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢گناه اون دختر پشتی چیه؟ کجا غیرت شما به جوش میاد؟ کجا اعتراض میکنید؟
https://eitaa.com/ravabetomomizanjan
@ravabetomomizanjan ایتا
🌹شهید مهدی هادی در راه پیشگیری از منکر به شهادت رسید.
🇮🇷خادمان امنیت در را حفاظت از جان، مال و آبروی مردم،جان خود را تقدیم می کنند.
🇮🇷در منظر دین شغل پلیس یکی از مشاغل اعلای دینی است و قدم های پلیس در تامین نظم و امنیت عبادت است و مزد آن با خداوند است.
🤍انتظام ، به نخ کشیدن مروارید / انتظام ، معنا بخشی به سامان یک جامعه.
🚔عظمت کار پلیس بر همگان مشخص است.
بیانات حضرت حجت الاسلام والمسلمین استاد حسین انصاریان در جمع کارکنان انتظامی استان زنجان به مناسبت سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع) و گرامیداشت شهید مدافع امنیت مهدی هادی ، شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
#مکتب_شیعه
#امام_صادق
#شهید_مهدی_هادی
#پلیس_زنجان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوتی به رانندگان تند رانی گفته می شود که کالاهای قاچاق تجار یا بارهایی را که در کشور ممنوعه است با ماشین شخصی به داخل کشور منتقل ، اما در راه رفت یا بازگشت در مواجه با مامورین پلیس آنها را زیر گرفته و مجروح یا شهیدشان می کنند
#مبارزه_با_قاچاق
#پلیس_مقتدر
#برخورد_قاطع
#شهید_مهدی_هادی
#پلیس_زنجان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین دیروز که هر یک از ما مشغول کاری بودیم، سرگرد مهدی هادی نیز در حین انجام وظیفه بود که به قیمت از دست دادن جانش تمام شد. جانش را از دست نداد بلکه جانش را از او گرفتند. عدم برخورد با خودروهای شوتی آنها را جریح تر خواهد کرد
#شهدای_مظلوم_فراجا
#مبارزه_با_قاچاق
#شهید_مهدی_هادی
#برخورد_قاطع
#پلیس_زنجان
🌹چه شیرین است با سربند یا زهرا ، شهید مهدی هادی به دعوت سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی لبیک گفت.
🇮🇷آرزوی شهادت داشت و فرمانده اش آرزویش را برآورده کرد.
#شهدای_مظلوم_فراجا
#شهید_مهدی_هادی
#پلیس_زنجان
10.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز؛ نماز بازی🌞
لطفا ببینید؛ حتما #کودکان شما توی #نماز، این بلاها را سر شما هم آوردند🥰😂
💐💐💐💐💐
📌 این لحظات #شیرین کودکانه را با برخورد بد، برای کودکانمان #تلخ نکنیم.
☀️☀️☀️☀️☀️
#تربیت_نمازی_فرزندان
#نماز_کودکانه
#خنده_حلال
#لبخند
🌱🌱🌱
#پلیس_مجاهد
Splus.ir/ravabetomomi.zanjan سروش
https://iGap.net/Romomizanja آی گپ
@ravabetomomizanjan ایتا
https://ble.ir/ravabetomomizanjan بله
https://eitaa.com/ravabetomomizanjan
🔰وَأَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ
⚠️ امام خامنهای: حوزه فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت دارد
https://eitaa.com/ravabetomomizanjan
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
#تولیدی_عس_زنجان