eitaa logo
روابط عمومی انتظامی زنجان
329 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
﷽وَأَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّةٍ شهادت یعنی،متفاوت به آخر برسیم و گرنه،مرگ پایان همه قصه‌هاست . ✅ امام خامنه‌ای: حوزه فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت دارد ارتباط با ادمین کانال @Admin_R_O_E_Zanjan
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️اجرای طرح «پاک سازی فضای مجازی از محتواهای غیر اخلاقی» هشدار پلیس فتا به مزون‌ها، سالن‌های زیبایی، پیکر تراشی و باشگاه‌های ورزشی: 🔹تا قبل از تشکیل پرونده، محتواهای نامتعارف از صفحات خود حذف کنید @pr_police
هدایت شده از پ.ب
✨🌷 هـر صبـــح زنـدگى براى ادامه پيدا كردن، به دنبـالِ بهانه ميگردد .. و چه بهانه اى زيبــاتـر از نگاه شما . . . سلام ،صبحتون شهدایی🌹
هدایت شده از پ.ب
20.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 لحظه اعلام خبر تفحص پیکر مطهر بسیجی جهادگر "شهید احمد ظفری" از شهدای دوران جنگ تحمیلی و هشت سال دفاع مقدس روستای باباقاسم نهاوند به دختر شهید شهید
هدایت شده از پ.ب
29.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷مردان ماموریت سخت 🎬 پای صحبت خانواده شهیدی که جانش را در راه امنیت اقتصاد جامعه فدا کرد 🌹 خود را سرباز امام زمان می‌دانست و عاشق سردارسلیمانی
✅ترفند ساده برای فهمیدن اینکه شخصی اکانت ما را در مخاطبینش سیو کرده یا نه بعضی وقت ها کسایی که اکانتمون رو سیو کردن (به دلیل مخفی کردن شماره در تلگرام) شمارشون برای ما نمایش داده نمیشه، برای اینکه بدونید اکانتتون رو در مخاطبینش سیو کرده یا نه آخرین نسخه تلگرام اصلی نصب باشه در صفحه چت سه نقطه رو انتخاب کنید؛ اگر گزینه به اشتراک گذاری اطلاعات تماس وجود نداشت، یعنی شخصی که باهاش چت می‌کنید اکانتتون رو در مخاطبینش سیو کرده. ‌🇮🇷روابط عمومی پلیس🇮🇷 @pr_police
🌹صلوات خاصه حضرت امام صادق علیه السلام: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خَازِنِ الْعِلْمِ الدَّاعِی إِلَیْکَ بِالْحَقِّ النُّورِ الْمُبِینِ اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ کَلامِکَ وَ وَحْیِکَ وَ خَازِنَ عِلْمِکَ وَ لِسَانَ تَوْحِیدِکَ وَ وَلِیَّ أَمْرِکَ وَ مُسْتَحْفَظَ [مُسْتَحْفِظَ] دِینِکَ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِیَائِکَ وَ حُجَجِکَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ» 🖤شهادت رئیس مذهب حقه تشیع حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) را بر شیعیان آن حضرت تسلیت میگوییم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماینده ولی فقیه در فراجا: نماز یک منبع پرقدرت، نورانی و قدرت‌بخش است که می‌تواند امروز ما را از خطاها و اشتباهات رهایی بخشد.
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️‌ سوغات جدید غرب برای جامعه فرهنگی ایران 🔹‌ انسانهای سگ‌نما که در جامعه مزخرف غربی چند سالی است باب شده حالا پایش به ایران رسیده! 🔹‌ مسئولین محترم لطفا این رذالت انسانی را در نطفه خفه کنید
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مجری وقتی داشت خالی بندی و پاچه خواری میکرد😂 گفت :پس مردم دیوونه بودند انقلاب کردند؟😂 هوشنگ امیر احمدی مهمان کارشناس برنامه جواب قاطعی داد: من در زمان شاه زندگی کردم ۸۰ درصد کشور آب و برق نداشت!‌‌ https://eitaa.com/PR_Police
پرسیدند بدترین درد کدومه ؟ یکی گفت: عاشقی یکی گفت: تنهایی یکی گفت: دلتنگی یکی گفت: فقر اما هیچکس نگفت: پیرشدن پدر و مادر! ❤️ قدر گنج های زندگیمان رابیشتر بدانیم .🙏❤️
🔴مجتمع تجاری «نگین» در شیراز به دلیل بی حجابی پلمب شد ♦️به دنبال اجرای طرح برخورد با هنجارشکنی و همچنین مقابله با بی‌حجابی و بدحجابی، مجتمع نگین واقع در خیابان معالی‌اباد شیراز پلمب شد. روابط عمومی پلیس 🆔 @pr_police
✍️ 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»...