eitaa logo
روابط عمومی پلیس ایلام
649 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
31 فایل
جهت ارتباط با ادمین 09378456178
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🕗 ۴ | راه دیگری پیدا کنید راوی ◀️حجت الاسلام و المسلمین محسن منطقی 🔸بودجه کم شده بود و اوضاع مالی خوب نبود. در جلسه تصمیم گرفتیم مثل مؤسسات و سازمان های دیگر تعدیل نیرو کنیم. در جلسه طرحمان را گفتیم. او به شدت مخالفت کرد. گفت :« نمی شود یک شبه زندگی کارکنان را به هم زد. بگردید راه دیگری پیدا کنید.» 🔹این شد که جلسات کارشناسی بیشتری گذاشتیم. حذف اضافه کار، معلق کردن طرح های شروع نشده و کم کردن فعالیت های غیر ضرور. با تدبیر او حتی یک نفر هم بیکار نشد. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) 📱
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🕗 ۶ | نقدها راوی ◀️ استاد حسن رحیم پور ازغدی 🔸به برخی نظرات علمی اش نقد داشتم. رفتم به دیدارش. اول جلسه چپ و راست اعتراض می کردم:«چرا در فلان جا چنین گفته ای؟» و «این چه استدلالی است؟»و...گرم شده بودم و پشت سر هم می گفتم:«این حرف شما غلط است، به فلان و بهمان دلیل». 🔹با دقت نقد هایم را شنید و یکی یکی جواب داد. بعدِ جلسه به خودم آمدم دیدم در تمام این مدت حتی لحظه ای چهره اش در هم نرفتو نگفت :« تو که هستی که این طوری مرا نقد می کنی!؟» 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) @atashbekhtyar
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🕗 ۷ | سحر راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین حسین مصباح یزدی 🔸جوان که بود با آیت الله علی سعادت پرور هر روز می رفت حرم. از تاریکی سحر شروع می کرد به خواندن مناجات تا اذان صبح. می گفت برکتی که قرار است از مسیر فیض حضرت زهرا به زمین برسد، در حرم حضرت معصومه چند برابر می شود. خیلی از کارها و عبادت هایش را به حضرت معصومه هدیه می کرد. باری کسی پرسیده بود: « عمره ی مستحبی ام به کدام یک از ذوات مقدس تقدیم کنم؟» بی درنگ گفته بود :«حضرت معصومه» 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🕗 ۱۰ | دست ها راوی ◀️ عروس فرزند علامه مصباح یزدی 🔸ظرف می شستم که یکهو دست هایی از پشت آمد روی چشم هایم. خنده ام گرفت. فکر کردم همسرم یا خواهر شوهر کوچکم باشد و دست گذاشتم روی دست ها. گرم بود و مهربان. دست های او بود. تازه عروس این خانواده شده بودم و سن زیادی نداشتم. چند روز بیشتر نبود که محرم شده بودیم و کمی خجالت می کشیدم. این را فهیمده بود. با دستی که به روی چشمم گذاشت، همه خجالتم را برد. قند توی دلم آب شد. دلم می خواست زمان متوقف شود و دست هایش همان طور بماند. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🕗 ۱۱ | هم بازی راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین حسین مصباح 🔸سال های آخر نمی توانست به راحتی بنشیند؛ حتی برای نماز. ولی آن روز تا بچه ها را دید، درد پا یادش رفت و ناخود آگاه بدون کمک نشست کنارشان. عرق چینش را گذاشت سر یکی از بچه ها و بعد گفت:«کلاه بابا رو نمی دی؟» 🔹این را گفت که ندهد. عرق چین بین بچه ها دست به دست می شد و او با صدای بلند می خندید. از شوخی با بچه ها کیف می کرد. بچه های کوچک تر را بغل می گرفت و با همان حال آن قدر قرآن می خواند و مطالعه می کرد که خوابشان ببرد. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🕗 ۱۴ | همراه راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین علی مصباح یزدی 🔸تا یادم می آید همیشه کار داشت و مشغول بود. از تبلیغ دین و فعالیت فرهنگی تا درس و بحث و مدیریت. گاهی یک ماه خانه نمی آمد. این جور وقت ها مادرمان ستون خانه بود. مادر به راهی که او می رفت، ایمان داشت. این همراهی برای ادامه دادن مسیر دل گرم ترش می کرد. شاید به همین خاطر بود که هیچ وقت دعوایشان را ندیدم. هیچ وقت ندیدم به مادرمان با تندی حرف بزند. مدام سفارش می کرد:«به مادرتان احترام بگذارید؛ دستش را ببوسید». 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) @atashbekhtyar
هدایت شده از روابط عمومی پلیس
🕗 ۱۵ | لبخند راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی 🔸رفتم بالای سرش چهره اش گرفته بود به خود می پیچید. گفتم:«درد دارید؟»گفت:«از فرق سر تا نوک پا.» 🔹کمی بعد مادرم آمد توی اتاق. می دانستم هنوز فرق سر تا نوک پایش درد دارد، اما لبخند زد. نمی توانست نگرانی و ناراحتی مادرم را ببینید. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره)