رواق
محمدکوچولو - ۱ داستان کوتاه محمدکوچولو آرپیجیزن دسته بود! نه اینکه کوچولو باشه، بلکه واسه خودش
🔹محمدکوچولو - ۲
داستان کوتاه
👇
محمدکوچولو ۲
داستان کوتاه
شربت سینه
محمدکوچولو صبحِ یه روز بهم گفت: «منو زود برسون بهداری که حالم اصلا خوب نیست!». دکتر که چشمش به رفیق ما افتاد، با لبخندی بهش گفت: «آقامحمد! این طرفها؟!». محمد که میخواست نشان دهد ناخوش احواله، گفت: «دکترجون از صبح یه حالتِ تنوعی در من پیدا شده!». دکتر با تعجب پرسید: «حالت تنوع دیگه چیه؟! نکنه منظورت تهوعه؟!». محمد گفت: «تهوع کدومه دکتر؟ میگم حالت تنوع دارم!». دکتر زل زد به چشمهای محمد و پرسید: «نکنه میخوای بالا بیاری، درست توضیح بده ببینم چی شده؟!». محمدکوچولو لبخندی زد و گفت: «راستا حسینی دنبال چیزی میگردم که بدم پایین تا این حالت تنوع رو از بین ببره؟!». فهمیدم محمد داره نقش بازی میکنه. بعدش اضافه کرد: «حالت تنوع، حالتییه که آدم میل داره یه چیز تازهای بخوره!». دکتر همینطور نگاهش میکرد که محمدکوچولو گفت: «دکترجون آقایی کن بنویس تدارکات چند تا شربت سینه برام بپیچه!». دکتر که خودش یه انبار دوا و داروی جورواجور داشت، با تعجب پرسید: «حالا چرا تدارکات؟!». «آخه اون شربتی که من میخوام، پیش شما پیدا نمیشه! بدبختیام اینه که این شربتهای هستهدار رو دادن دست کسی که جون به عزرائیل هم نمیده!؟». برای کمک به دکتر گفتم: «منظورش کمپوت گیلاسه آقای دکتر!». دکتر خندهش گرفت. برای خلاص شدن از دست این مشتری عتیقه، روی برگه آرمداری چهار تا کمپوت گیلاس نوشت و گفت:
«من که نوشتم ولی امیدوارم تدارکات این نسخه را برات بپیچه!» محمد در جوابش گفت: «پیچوندش با من!».
ادامه دارد...
🖊 منصور ایمانی
#دفاع_مقدس #زبان_هنر #داستان #طنز
@ravagh_channel
🔹نماز صبح هر چه زودتر بهتر
دی ۱۳۶۶ پس از حضور در پاسگاههای هزار قله سلیمانیه، در آخرین روزهای دوره، به مقر گردان رفتم تا ایامی را در خدمت ستاد باشم. امکانات خوبی داشت و چادری هم به عنوان حسینیه برپا کرده بودند که متصدیاش از برادران گیلانی بود. در این مقر به پدر یکی از شهدای صومعهسرا برخورد کردم که در شهرشان قهوهخانه داشت، بعد از شهادت پسرش لباس بسیجی او را پوشیده بود و آمده بود جبهه. به هیچ وجه هم راضی نمیشد به پشت خط مقدم برود. هر کاری که در جبهه برای نیروها لازم بود، انجام میداد؛ از تهیه هیزم برای بخاری گرفته تا تهیه آب گرم حمام و نگهبانی مقر. ایامی که در این منطقه بودیم اواخر پائیز بود و اذان صبح حدود ۶ صبح میشد. در اولین روز استقرار، قرار شد همهٔ نمازها را به جماعت بخوانیم. شب اول با این توصیه که حسینیه را برای نماز جماعت صبح مهیا کنند، گرفتیم خوابیدیم. حدودا ۲ نیمه شب بود که شنیدم اذان موذنزاده اردبیلی با صدایی بلند، از بلندگوی حسینیه توی منطقه کوهستان پیچیده. به خیال اینکه حملهای شده یا خبر خاصی رسیده، سراسیمه به سمت حسینیه رفتم. متصدی حسینیه بشکهای ۲۲۰ لیتری را پر از هیزم کرده بود و چنان گرمایی از بشکه میآمد که بدنهاش از حرارت آتش به سرخی میزد. از متصدی پرسیدم:
چرا الآن اذان گذاشتی؟
گفت: مگه قرار نبود نماز صبح را به جماعت بخوانیم؟
گفتم: آخه هنوز که وقت اذان نشده؟!
با همان لهجه شیرین گیلکی گفت:
حاج آقا! ملت دو رکعت نماز میخواهند بخواند، هر چه زودتر بهتر!
https://eitaa.com/rezvan1110
🔸راوی: حجهالاسلام رضوانینژاد
🔹ارسالی: هاتف وحید
@ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 «حتی دفترهایشان!»
📖 مجموعه داستانک #باافتخار_ایرانی
💬 دفترش را تند تند ورق زد. نبود که نبود. دلش هری ریخت. انگار تمام چیزهایی که دیشب نوشته بود، غیب شده بودند.
موضوع انشا این بود:
«افتخارات ایران را بنویسید».
از پدربزرگ شنیده بود، خارجیها دوست ندارند ما افتخاراتمان را بدانیم.
نگاهی به مارک دفترش انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «یعنی حتی دفترهایشان هم...؟!»
🖼 داستانکهایی درباره بچههای ما و نوشتافزارهایشان
🗓 انتشار به مناسبت اول مهرماه و فصل بازگشایی مدارس
❤️ @khamenei_reyhaneh
#ایران #افتخارات_وطن #نوشت_افزار
@ravagh_channel
🔹خودکار خودسر
یک سال بخش خبر تلویزیون، دانشآموزان مدرسهای را نشان میداد که به ميمنت پایان دورهٔ ابتدائی، از اینکه مداد را کنار گذاشته و بعد از این میتوانند با خودکار بنویسند، جشن گرفته بودند! هلهلهٔ شادی و جیغشان نشان میداد كه برای كسب اين افتخار بزرگ، چه قدر مشتاق و چشمانتظار بودند و خداخدا کردهاند! راستش ما هم از دوم و سوم ابتدايی، هوس برداشتن خودكار به سرمان زده بود و لحظهشماری میكردیم از دست آن مداد عهد دبستان خلاص شویم و بتوانیم در دوره راهنمایی با خودکار بیک بنویسیم. آخر کسی تا كلاس پنجم حق نداشت با خودكار بنويسد. خلاصه روزگار چرخید و چرخید و چرخید و ما هم خیر سرمان یک روز احساس کردیم حالا دیگر سواددار شدهایم و میتوانیم با خودکار بنویسیم. بعدها در کلاسهای بالاتر، وقتی چشم پدر توی خانه، به دستخط بوعلیسیناهایِ آیندهاش میافتاد، با حسرت میگفت: «برای نوشتن با خودکار خیلی عجله کردید! کاش چند صباح دیگر هم، با مداد سوسمارنشان مینوشتید، تا خطتان درست میشد!». خودش شش کلاس قدیم سواد داشت و خطش زیبا بود. از دورۀ خودشان میگفت: «کسی حق نداشت با خودکار بنویسد، حتی ششمابتداییها که پشت لبشان سبز شده بود، اجازه نداشتند خودکار بردارند. اصلا توی دوره ما خبری از خودکارهای امروزی نبود. قلمنی و خودنویس بود که آنها را هم فقط آمیزقلمدانها و کاتبان و منشیان ادارهجات داشتند و ما تنها با مداد مینوشتیم. به ما یاد داده بودند، آنقدر باید با مداد بنویسید، تا خطتان بشود عین خط میرعمادِ پنجه طلا».
حق با ابوی بود. عجلهای که ما برای برداشتن خودکار کرده بودیم، مثل چیدن میوه نارس از درخت بود. ما به واقع غوره نشده، مویز شده بودیم.
خودکار کذایی هر جا که میخواست، دستمان را روی کاغذ به دنبال خودش میلغراند، نه آن طور که معلم خط، به ما سرمشق میداد. درست است که ظاهرا خودکار توی مشت ما بود، ولی به واقع ما در چنگش گرفتار بودیم. خودکار برخلاف مداد، لغزنده و چموش است و از چیز چموش نباید انتظار داشت که میزان راه برود و میزان بنویسد!
به جگرگوشههایتان بگویید کسی با خودکار مخالف نیست جان بابا، ولی مداد کمک میکند، تا خط فارسی را کج و کوله ننویسید!
🖊منصور ایمانی
#مهر_ماه #مدرسه #مداد
@ravagh_channel
🔹سرفهها، وحی شهادتاند
بوی باروت میدهی بابا، بوی یک عمر بهترینها را
در خودت شعله میکشی هر صبح ردّپای تمام مینها را
بیشتر سرفه کن عزیز دلم، سرفههایت برای من وحی است
پشت سر میگذارم اینگونه آیه آیه پل یقینها را
بیتفاوت تر از همیشه هنوز روزها میروند و میآیند
این زمانه زیادتر کردهست روی پیشانی تو چینها را
حرف بسیار میزنند اما، هر کسی که عمل کند مَرد است
هیچکس بیریا نزد بالا توی این شهر آستینها را
با چه معیار میشود سنجید گوهری را که در دلت داری
محو انگشتریِ خود کردی همه مجموعهٔ نگینها را
■
دستهدسته پلنگها هر شب صف کشیدند تا به تو برسند
ماه، آن سوی پنجهها اما فتح کردهست سرزمینها را...
🔹شعر از: استاد نیکوکار عضو فروتن و فرهیخته خیمهٔ رواق
#دفاع_مقدس #زبان_هنر #شعر_اعتراض
@ravagh_channel
🔹سراشیبی عملیات
بالای سر تا چشم کار میکرد، قله بود و ارتفاعات سر به فلک کشیده و پایین پا، دره و پرتگاه. همهمان چهارچشمی مواظب بودیم ببینیم بالاخره راننده میخواهد چه خاکی به سرمان بریزد. عقب تویوتا هم که خدا برکت بدهد، آنقدر نیرو بار زده بودند که اندک تکان ماشین کافی بود تا آنهایی که روی دیواره نشسته بودند، سُر بخورند بروند توی بهشت! بچهها از ترس پرتگاه کُپ کرده بودند، اما حاجیصلواتی کاری به این حرفها نداشت؛ «برادرا برای سلامتی خودتون و آقای راننده بلند صلوات! اللهم صلّ... بعد دومی را سفارش داد. صلوات سوم بود که یکی از بچهها دُور را از دستش گرفت و گفت: «سراشیبی عملیات لنگهکفشت جا نمونه، بند پوتینت رو محکم ببند!». همه خندهشان گرفته بود، غیر از حاجیصلواتی که رفته بود تو هم و لاالهالااللهگویان، با تغیر به خروس بیمحل میگفت: «آخه بچهجون اینم شد حرف! چیز دیگهای بلد نبودی؟ باباجون همیشه یه چیزی بگو که پشت سرت بگن خدا پدر و مادرش رو بیامرزه!» بچهها که تا آن وقت منتظر فرصت بودند تا جانب آن بندۀ خدا را بگیرند، همه با هم گفتند: «خدا پدر و مادرش رو بیامرزه، عجب پسر باحالیه!». کارد به حاجی میزدی، خونش در نمیآمد.
فرهنگ جبهه، شوخطبعیها
جلد اول ۱۳۸۲ - نشر فرهنگگستر
#دفاع_مقدس #شوخ_طبعی #جبههها
@ravagh_channel
رواق
محمدکوچولو ۲ داستان کوتاه شربت سینه محمدکوچولو صبحِ یه روز بهم گفت: «منو زود برسون بهداری که حالم
محمدکوچولو ۳
داستان کوتاه
شربت سینه
👇
محمدکوچولو _ ۳
انبار شربت سینه
داستان کوتاه
چند دقیقه بعد جلوی بنه تدارکات بودیم. یکی عین قزاق، چشمش به قلعه خوراکیها بود تا کسی به جنسها ناخنک نزند. نگهبان تا چشمش به محمد افتاد، با خُلق تنگش گفت:
«تو که باز پیدات شد؟!». محمد گفت: «حالم خوش نیست. دکتر برام نسخه نوشته، اومدم داروش رو بگیرم!». نگهبان قلعه خوراکیها، با لحنی که بوی تمسخر و طعنه میداد، گفت: «مگه من عطارباشیام که آمدی از من مرهم و مرکوکروم بگیری؟!». محمد با صدائی بیرمق و ساختهگی گفت: «دارو که فقط قرص و پماد و کپسول نیست. گاهی پیاز و سماق و زنجبیل میشه علاج درد، یا ماست و کته میشه داروی شکمرَوی!». مسئول تدارکات که انگار بوی تعَفُنِ بدی به دماغش خورده بود، با اکراه گفت: «تو حالا ادای حکیمباشیها رو در نیارا! بده ببینم چی نوشته برات؟ دکتر خیال کرده من داروخانه باز کردهم!؟». همین که چشمش به نسخه افتاد ناگهان از کوره در رفت: «چهار تا، اونم کمپوت؟ اونم گیلاس؟! مگه دردت چیه؟!». محمدکوچولو عین آدم بیگناه گفت: «من که دکتر نیستم بدونم، دکتر حتما تشخیص داده که این نسخه رو نوشته. حالا به جای این چهار تا کمپوت، اگه چهل تا خربزه ابوجهل هم مینوشت، من مجبور بودم بخورم».
مسئول تدارکات که میدانست از پس این آدم برنمیاد، رفت تو سنگر و چهار تا کمپوت گیلاس آورد و پرت کرد تو بغل مشتری دائمیش: «بیا این هم داروی دردت!». محمد کمپوتها را که تحویل گرفت، عین مؤمنی که قلبش شکسته باشه، به مسئول بنه گفت:
«اینها وسیلهست البته. شفا فقط دست خداست!».
ادامه دارد...
🖊 منصور ایمانی(صبا)
#داستان #طنز #محمد_کوچولو
@ravagh_channel
🔹جریان شعر اعتراض؟!
این جریان اوائل دهه ۶۰ در قبال سیاستهای نئولیبرالی دولت سازندگی آغاز شد. در این جریان، شاعر به وقایع و آسیبهای اجتماعی و حتی گاهی به خود نیز گلایه و اعتراض میکند و شرایط موجود را مورد نقد قرار میدهد. برای بررسی این جریان باید به سراغ شاعرانی همچون طاهره صفارزاده(عکس بالا)، سلمان هراتی، سیدحسن حسینی، قیصر امینپور در دهه ۶۰ رفت و در دهه ۷۰ باید سراغ علیرضا قزوه، محمدکاظم کاظمی و غلامرضا کافی را گرفت. در بررسی شعر دهه ۸۰ است که میتوان شدت شعر اعتراض را یافت. هرچند اغلب شاعران دهه ۸۰ ، جنگ را ندیدهاند و یا به درستی لمس نکردهاند، اما همچنان در فضای پیش آمده و عوارض بعد از جنگ تحمیلی قرار دارند. اوج اعتراضات و اشعار انقلابی شاعران وابسته به جریان شعر اعتراض را، در ارتباط با حوادث سال ۸۸ میبینیم.
🔹شعر انقلاب اسلامی در حال حاضر قریب ۴۰ سال قدمت دارد و میتوان آن را به عنوان یک جریان و از زوایای مختلف بررسی کرد.
برای نمونه به سراغ یکی از مثنویهای
سیدجواد شرافت، ارسالی از جناب هاتف وحید عضو اهل قلم و ادبیاتپژوه رواق رفتهایم که در بخش بعدی ارائه میشود.
#انقلاب_اسلامی
#دفاع_مقدس
#شعر_اعتراض
🖊 منصور ایمانی
@ravagh_channel
🔹شعر اعتراض
آیینۀ نگاه علی نیست این نگاه
🔸شعر انتقادی «سیدجواد شرافت» درباره وحدتشکنی:
🔹برخی از آثار هنری به قدری مهمند که بیهیچ حرف اضافهای و بیآنکه نیازی به توضیح باشد، باید با حوصله به ملاقات آنها رفت.
🔹در این روزها به سراغ یک مثنوی از سیدجواد شرافت رفتهایم. این شعر در سال ۱۳۹۵ در دیدار شعرای آیینی با رهبری خوانده شد.
🔸عکسها را ورق بزنید
🔹ارسالی از: هاتف وحید عضو ادبیاتپژوه و اهل قلم رواق
@ravagh_channel