🔹طوفان الاقصی
🔸داستان کوتاه
✅ قسمت پایانی
هقهق بشار بلند شده بود. فرمانده، شانههای لرزان بشار را در میان بازوهای ورزیدهاش گرفت و کنار خود نشاند. با کف دست، عرق پیشانی بشار را خشک کرد و در حالی که موهای جلوی سرش را نوازش میکرد، گفت:
- اُمّ بَطَلة به جای تو، بمب مأموریت را که در خانه پنهان کرده بودید، به خودش بسته و در میان نیروهای دشمن منفجر کرده است. آنها برای دستگیریات وارد خانه شده بودند، که از دوازده نفرشان، نه نفر هلاک شدند.
بشار، شجاعت را از مادرش ارث برده بود. بین مردم منطقه، مادرش به «امّ بطلة»، معروف بود، یعنی مادر شیر، شیرزن. ام بطلة بعد از شهادت پدر بشار، به مبارزین ملحق شده بود. چند سالی میشد که مربی اسلحهشناسی بود و قبل از آن به عضویت شورای فرماندهی منطقه درآمده بود.
قسیمه اشک میریخت و صدای شکسته شدن دل بشار را در درون خود میشنید. دلش میخواست شانههای لرزان شوهرش را در میان بگیرد و به او آرامش بدهد، ولی آنجا معذور بود.
بشار خودش را در آغوش فرمانده رها کرده بود. کمی که آرام شد، به یادش آمد؛ مادرش دو روز پیش، وقتی طرز کار بمب را از او پرسیده بود و او توضیح میداد، چه قدر با دقت و تمرکز حواس به او گوش داده بود. حالا میدانست که اُم بطله، آنها را به بهانۀ رضایتنامه، به مقر کمیته فرستاده بود، تا کار خودش را بکند.
ساعتی بعد صدای گریهٔ نوزادی در نمازخانه پیچید. مامای روستا، طفل در بغل، بالای سر قسیمه نشسته بود و داشت عرق پیشانی مادر را میگرفت. مادر نوزادش را از ماما گرفت و به سینه چسباند. طفل مکمکزنان، شیرهٔ جان قسیمه را میخورد و مادر تازهزائو، لبخندزنان چند لحظهای محو شیرخوردن نوزادش بود. مَردها، همهشان به غیر از دو بانوی میانسالِ بُرقعپوش که اندکی دورتر نشسته بودند، بیرون رفته بودند. ساعتی بعد بهغیر از ماما، زنها از نمازخانه خارج شدند و کمی بعد بشّار وارد نمازخانه شد و کنار قسیمه جا خوش کرد. لبخندزنان، در حالی که اشک دیدهگان بشار، روی لبهایش دو جوی موازی جاری کرده بود، به نوزاد و مادرش، زُلزُل نگاه میکرد و عملیات استشهادی و غافلگیرکنندهٔ مادرش ام بطله، لحظهای از ذهنش پاک نمیشد!
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#داستان_کوتاه
🔸تقدیرشده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین،
انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
🖊 منصور ایمانی
@ravagh_channel
🌧 باران 🌧
بگویید باران ببارد کمی
وَ بر سفرهها نان ببارد کمی
وَ از آسمان، عشق و امید، کاش
بر اقلیم این جان ببارد کمی
بگویید از سقف دلهای ما
دگر باره احسان ببارد کمی
در این کافرستان بیم و بلا
بگویید ایمان ببارد کمی
دل از اینهمه سنگبودن خجل
بگویید باران ببارد کمی
#شعر
#دعای_استسقاء
#سنگلاخ_بیعاطفهگی
#کویر_تفتیدهٔ_بخل
🔹اثری از: شاعر کریم؛ دکتر مظاهر زمانی، جلیس باصفا و پر فیض رواق
@ravagh_channel
🔹نوالهٔ صبحگاهی
صبح آمد و نور ناب با خود آورد
یک جام پر از شراب با خود آورد
از آن همهشب که در زمین جاری بود
صبح آمد و آفتاب با خود آورد
#صبح
#صبوح_نور
#افاضه_شاعر
🔹شعر از: استاد معزز مظاهر زمانی(م. رافا)
هموثاق صدیق رواق
@ravagh_channel
🔹گل سرسبد
بابا متولد ۱۰ آبان ۱۳۳۵ بخش کلاچای از توابع شهرستان رودسر گیلان بود. پدرشان از معتمدین بازاریان کلاچای بود و هشت برادر و خواهر بودند. بابا پسر بزرگ خانواده و گل سرسبد خانواده محمدحسینیها بود و پدرشان علاقه خاص و توجهٔ ویژهای به او داشت. پدرم قبل از انقلاب فعالیتهای دینی و انقلابی زیادی در جهت روشنگری جوانهای منطقه و رساندن سخنرانیهای امام و تبیین اندیشههای ایشان در بین جوانان داشت.
🔸معلم روستا
پدرم بعد از طی دوران دبیرستان سال ۱۳۵۶ به استخدام آموزش و پرورش در آمد و در مناطق اشکورات شهرستان رودسر مشغول تدریس شد. تدریس در روستای «تَلابُنَک» باعث آشنایی بابا با خانواده آقاجانیها شد که خانوادهای اصیل و اهل دانش بودند. پدربزرگ مادری من از بزرگان محل بود و غریبههایی که وارد روستا میشدند، با آغوش باز از آنها استقبال میکرد. به خصوص که هوای معلمهای تازه وارد را خیلی داشت. همین توجه و رفت و آمد پدر به روستای پدربزرگ بهانه رفت و آمد خانوادهها را فراهم کرد. آشنایی دو خانواده نهایتاً به ازدواج پدر و مادرم در سال ۱۳۵۸ منتهی شد.
✅ شهید بهروز محمدحسینی راکب موتورسیکلت
#شهید
#بهروز_محمدحسینی
🖊راوینویسنده: امالبنین محمدحسینی، دختر شهید، از مسؤلین آموزش و پرورش گیلان، مستندپژوه دفاع مقدس، نویسنده خاطرات شهدای جنگ تحمیلی و مدافع حرم و عضو فرهیخته و انقلابی رواق
@ravagh_channel
🔹الموت لاسرائیل
هان ببینید که ابلیس به جنگ آمده باز
یَهوهای تازه ز اَفرنگ و فرنگ آمده باز
دفتر کهنۀ تاریخ ورق خورده، بههوش!
صور گوسالۀ عبری ز تو دین برده، بههوش!
این شکوهی که تو دیدی، شَغَب سامریَست
خیمهشببازی شدّاد و همان کافریَست
آن خُواری که شنیدی، دَم گوسالۀ اوست
آل و ابزار مجازی همه دنبالۀ اوست
نه مجازی، که حقیقیست در و بام یهود
صید صهیون مشو و دور شو از دام یهود
سِحر و جادوی یهود است، هراسان باید
این جَلَب، روح جهود است، هراسان باید
موسی اینجاست، ز خود شعبده را دور کنید
چشم این فتنه، به گَزلیک خِرد کور کنید
با دَم عیسیِ آقاست، اگر دین طلبید
به سرانگشت امامست، گر آئین طلبید
مرد این خاک اگر رستم، اگر ثاراللهست
در پیاش چاه شُغاد و شَغَب شمرِ دغاست
هان مبادا که شب قُرطبه تکرار شود
فاتح قوم درین معرکه بر دار شود
صفبهصف خیل جوانان به تقاص آمدهاند
روبهان از یلهشیران به هراس آمدهاند
خواجهاقبال چنین گفت ز اقصایِ لَهور
چامهای نغز پُر از عاطفه و شعر و شعور:
«چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان وطن جان من و جان شما»
🔹شعر: منصور ایمانی(صبا)
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
@ravagh_channel
🔹علیرضا قزوه
🔸شاعر جهان مقاومت
آی چاووش بخوان! موسم چاووشیها است
نوبت باده گلرنگ خطرنوشیها است
آی چاووش بخوان بانگ حسینی امشب
یادی از قدس کن و شور خمینی امشب
آی چاووش بخوان شور حجاز است اینجا
دل سوی قبله اول به نماز است اینجا
ما همه گوش به زنگیم و همه چشم به راه
هر که دارد هوس کربوبلا بسمالله
شام از کرب و بلا میگذرد، میدانی؟
قدس از خون خدا میگذرد، میدانی؟
قدس طشتیست پر از خون حسین(ع) و یحیی
سنگفرشش همه خونین شده در عاشورا
قدس خود جوشش خون سر یحیای نبیست
قدس خود شام غریبان حسین ابن علیست
هله چاووش ببین! لشکر شام است اینجا
بر سر نیزه سر پاک امام است اینجا
گرد گودال پر از کوفی و شامی شده است
قدس بازیچهٔ یک مشت حرامی شده است
گرد گودال پر از شمر و سنان میبینم
گرگها را همه در رخت شبان میبینم
قبلهٔ اول ما خانه دزدان شده است
شام یک بار دگر باز چراغان شده است
قدس چاهی شده و یوسف ما در چاه است
هان به شبتاب بگو عمر شما کوتاه است
ماه در چاه به زندان شما میخندد
به شب شوم پریشان شما میخندد
خبر تازه چه داری هله چاووش بگو
همهتن عقل و جنونم، همهتن هوش بگو
هله چاووش بگو از دل طوفانی ما
خبر تازه چه داری ز سلیمانی ما؟
کشتی نوح رها در دل طوفانی ماست
سند قدس همین خون سلیمانی ماست
خبر این است؛ سلیمان سوی قدس آمده است
یوسف از مصر به کنعان سوی قدس آمده است
خبر این است که داوود زره ساخته است
موسی از طور به همراهیمان تاخته است
آسمان باز همه طیر ابابیل شدهست
شام تا قدس پر از لشکر سجّیل شدهست
بر سر شام یزیدان هله فریاد شویم
خطبهٔ شبشکن حضرت سجاد شویم
شام، قدس است و شما شبشکنانید همه
هان نترسید! بتازید و بمانید همه
هله چاووش بخوان صبح ظفر نزدیک است
شام میلرزد و لبخند سحر نزدیک است
آه زینب! به سوی شام تو خواهیم آمد
همه با پرچمی از نام تو خواهیم آمد
بعد عباس علی، باز علمدار توایم
اذن میدان بده ای سرور ما! یار توایم
این همه یار و علمدار، چه میفرمایی؟
سید و سرور و سالار!! چه میفرمایی؟
هله ای قوم مبادا ز سر اندیشه کنید
روز میدان شده در خون خدا ریشه کنید
دست از سر نشناسید چو عباس علی
لحظهای دل بسپارید به اخلاص علی(ع)
هله یاران علی(ع) یار شما باد علی(ع)
قدس تیغی است که در دست شما داد علی
مگذارید زمین تیغ علی را امروز
مرد خالی نکند پشت ولی را امروز
ما همه پشت علی پشت ولیاللهیم
ما همه از عاقبت راه علی آگهیم
#قزوه_علیرضا
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
@ravagh_channel
🔹برای طوفان الاقصی
در دستت امشب مبادا، سنگ از فلاخن بیفتد
زین سنگها باید آتش، بر جان دشمن بیفتد
از خوان هشتم گذر کن، آن سو شغاد ایستاده
نگذار ناگاه در چاه، نعش تهمتن بیفتد
پیداست در آسمانت، ابری که سجیل دارد
تا از فرود ابابیل، شوری مطنطن بیفتد
این باغ تشنهست تشنه، در قوم آبآوری نیست
تا چند چشمش فقط بر ابری سترون بیفتد
بین فلاخن بچرخان، بیتابتر سنگ دیگر
بگذار هر دم گسل در، آن سد آهن بیفتد
این دایه مهربان را، وقت خطر میشناسی
روزی که خردک شراری، او را به دامن بیفتد
مرگت به بستر مبادا، این مرگ کوچک گناه است
سیب است این سر مبادا، سیب از نچیدن بیفتد
این کوچهها مرگخیزند، یکسر کبوتر ستیزند
حق دارد این شعر زخمی باز از تَتَنتن بیفتد
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
#حجةالاسلام_انصارینژاد
🔹شعر از: شاعر جبهه مقاومت حجةالاسلام انصارینژاد
@ravagh_channel
رواق
گوشمالی ۳ و اما جواب چرا: دانشجوی ادبیات فارسی بودم، عضو انجمن شعر «شهریار» تبریز بودم، ضمنا نویسند
🔹خاطره «توبه بزرگان» که در مطلب گوشمالی اشاره شده بود و قول داده بودم در فرصتی منتشر کنم
👇
🔹توبه بزرگان(۱)
سالهای اول دانشجوییام بود که پايم به خانۀ استاد شهريار باز شد و توانستم هر از گاهی، راهی به خلوتش پيدا كنم. بعد از آن بود که كوچۀ مقصوديه، پشت شهرداری تبریز شد، مقصد دل ما. استاد را تقریبا در اکثر محافلی که در تبریز، در سطح استانی و ملی برگزار میشد، میديدم. اما ديدن شهریار در خانهاش و روی گليمی ساده، که شعری میخواند و نكتهای میگفت، حظّ ديگری داشت. عصر جمعۀ يكی از روزهای بهاری سال ۱۳۶۴ به حضور شهریار رسيده بودم که ديدم طبق معمول روی پوستتختش نشسته و شاعری جوان و تٌرکزبان، دارد برایش شعر تركی میخواند. شعرخوانی جوان که تمام شد، استاد چند جمله راجع به خودسازی هنرمند صحبت كرد و بعد مطلب را کشاند به موسيقی. شهریار از فعالیتم در زمینه موسیقی اصیل ایرانی اطلاع داشت و چند بار اجرای زندهام را در محافل رسمی و شبکه استانی سیما و رسانه ملی ديده بود. در يكی از همين اجراهای زنده بود كه مرا از بالای سن پايين آورد و نكتهای را درِ گوشی به من تذکر داد. ماجرای این تذکر را چند روز قبل با عنوان «گوشمالی» در کانال رواق منتشر کردیم. با اين سابقۀ آشنايیِ استاد با فعاليتهايم بود كه آن روز در منزلشان، از من خواستند آوازی برایشان بخوانم. اجراهای خصوصی هميشه برايم سخت بود و حالا در حضور شهريار، البته سختتر. اولا به خاطر سنگینی محضرِ خود استاد كه سبب شرمم میشد و بعد به جهت تسلط شهريار، بر روی رديفها و گوشههای سازی و آوازی، کار را برایم سختتر میکرد. با خودم میگفتم: «از عهده خواندنش برنمیآيم و آواز را خراب میکنم!». سرم از خجالت پايين بود و تقریبا به لکنت افتاده بودم. میخواستم با عذرخواهی، شانه از زير بار تکلیف خالی کنم كه استاد خواستهاش را تكرار كرد و من هم النهایه تسلیم شدم و به اصطلاح تن دادم!
✅ ادامه دارد...
🖊 راوینویسنده: منصور ایمانی
#شهریار
#موسیقی
#توبه
@ravagh_channel
رواق
🔹گل سرسبد بابا متولد ۱۰ آبان ۱۳۳۵ بخش کلاچای از توابع شهرستان رودسر گیلان بود. پدرشان از معتمدین با
🔹از کتاب «خاطرات خوبان»
🔸شهید بهروز محمدحسینی
👇
🔹شرم از خانواده شهدا
🔸شهید بهروز محمدحسینی
مادرم میگوید: نیمهشب آنچنان به نماز میایستاد که انگار سالیان سال مراحل سیر و سلوک را طی کرده است. در برابر ظلم و ظالم به هیچ وجه کوتاه نمیآمد. همان زمان هم برایش شایعه میساختند که به خاطر منافع شخصی به جبهه میرود، در حالیکه زمان شهادتش هیچ چیز از مال دنیا نداشت. همیشه شبها از جبهه بر میگشت و میگفت شرمنده خانوادههای شهدا هستم.
🔹اخلاص در عبادت
یکی از دوستان بابا بعد از شهادت ایشان برای ما از عبادت و خلوصشان اینگونه روایت کرد: شوشتر بودیم و در تعاون لشکر چادری بود که خیلی به آنجا میرفت، یک شب جمعه با او رفتیم. دعای کمیل در همان چادر برگزار میشد، دعا تمام شد. حدود نیم ساعت نشستیم. بهروز در سجده آنچنان گریه میکرد که انگار یکی از بستگانش از دنیا رفته باشد. اصلاً متوجه تمامشدن دعا نشده بود. عاشق شهادت بود و شیفته معبود و هیچ مزد و پاداشی جز شهادت راضیاش نمیکرد. بابا در عملیات کربلای ۲ مجروح شده بود. فرمانده گردان برایش تلگراف میزند «با اینکه میدانم درد داری ولی بیا که حضورت برای نیروها روحیه است.» پدر عازم جبهه میشود.
#شهید
#بهروز_محمدحسینی
🖊 راوینویسنده: امالبنین محمدحسینی، دختر شهید، از مسؤلین آموزش و پرورش استان گیلان، مستندپژوه دفاع مقدس، نویسنده خاطرات شهدای جنگ تحمیلی و مدافع حرم و عضو فرهیخته و بصیر خیمهٔ ولائی رواق
@ravagh_channel