eitaa logo
رواق
136 دنبال‌کننده
839 عکس
270 ویدیو
1 فایل
این کانال در حوزه تولید و انتشار آثار هنری از جمله شعر، داستان، مستندنویسی، هنرهای تجسمی، نقد سینمایی و ... فعالیت می‌کند. ارتباط با مدیر: @m_i_saba
مشاهده در ایتا
دانلود
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 نی‌نامه همچو نی می‌نالم از سودای دل آتشی در سینه دارم جای دلدل اگر از من گریزد وای من غم اگر از دل گریزد وای دل 🔹آواز: منصور ایمانی 🔸نی: شهرود تبریزی 🔹دستگاه: مثنوی مخالف سه‌گاه 🔸خوشنویسی: مهدی رضایی 🔸شعر: رهی معیری ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
هدایت شده از رواق
🔹ورد سحرگاه منم که گوشهٔ میخانه خانقاهِ من است دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است گَرَم ترانهٔ چنگ صَبوح نیست چه باک نوایِ من به سحر، آهِ عذرخواهِ من است حافظ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹قافله شوق 🔸راهیان نور ‌ در راه برگشت، رفتیم به سمت «قرارگاه مرکزی کربلا» که فاصلۀ چندانی با اردوگاه «راهیان نور» کردستان نداشت. قبل از انقلاب اسمش «گُلف» بود. آمریکایی‌ها اینجا را هم مثل لانۀ جاسوسی‌ تهران، برای استفادۀ اطلاعاتی و جاسوسی ساخته بودند. با شروع دفاع مقدس، اینجا را کردند قرارگاه مرکزی جنگ و تصمیمات مهم همین‌ جا گرفته می‌شد. با ورودمان، صدای اذان مغرب هم بلند شد. نماز را به جماعت خواندیم و بعد رفتیم قسمت‌های داخلی قرارگاه را ببینیم. عکس سرداران سپاه و امیران ارتش روی دیوارها و ستون‌های قرارگاه نصب شده بود. علم‌دارانی که در گوشی!!! از تو می‌پرسیدند: «بعد از ما، چه کردید؟». جواب را توی آستین آماده داشتی، اما جلوی جمع بودی و از گفتنش شرم می‌کردی. سرت را پایین می‌اندازی و پیش خود، به نکرده‌هایت اقرار می‌کنی! عجب قصۀ متناقضی؛ 🔸«زیارت قبول زائر شهدا، آجرکم الله!» بعد از این محاکمه بی‌‌سر و صدا، رفتیم تا اتاق‌های فرماندهی و مخصوصاً اتاق جنگ را ببینیم. جایی که امرا و سرداران دفاع مقدس، در محضر آقا می‌نشستند و نقشه‌ عملیات‌های زنجیره‌ایِ والفجر و کربلا را تصویب می‌کردند. مسئولین قرارگاه، اتاق نسبتاً کوچکی را به ما نشان دادند و گفتند: «این اتاق مخصوص حضرت آقا بود». کنار اتاق ایستادم و سرم را از لای در بردم تو. یک لحظه از دلم گذشت: 🔹کاش آقا الآن در اتاقشان بودند و عرض ارادتی می‌کردیم! با این حال با در و دیوارش حرف می‌زنی و آن‌ها با تو. گرچه تو را اهلیت شنیدن آن نبود، ولی آنها چه؟ مگر نه اینکه سنگ و گِل و چوب هم می‌توانند به اذن خداوند به زبان بیایند؟ مگر ستون حنّانه در مسجدالنبی که پیامبر به آن تکیه می‌دادند و با اصحاب صحبت می‌کردند و بعد از مسجد بیرون می‌رفتند، ستون حنانه از دوری‌ پیامبر ناله نمی‌کرد؟ غروب آن روز اهل قافله با حجرۀ حضرت آقا سر و سرّی داشتند نگفتنی! ‌ 🔹راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🔹گوهر خرد ‌🔸در آئینه شعر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🔹ارسالی از: جناب علی رحیمی آموزگاری خردمند و مدیر تعلیم و تهذیب نوجوانان وطن و عضو ارجمند رواق ‌@ravagh_channel ‌ ‌ ‌
‌ 🔹حمّال کتاب از اول پیلۀ کتاب بودم؛ از همان سال‌های مدرسه و دانشگاه. چند سالی که گذشت، دیدم عجب کتاب‌فروشی‌ پر و پیمانی توی خانه باز کردم! گاهی بابت داشتن کتابخانۀ خانگی، پیش مهمان‌ها اِفه می‌آمدیم و پیش خودمان می‌گفتیم: «ببینید چه قدر کتاب داریم!» اما از آن طرف موقع اسباب‌کشی، دردسری داشتیم کمرشکن! به جز جُل و پلاس زندگی، کارتن کتاب‌ها می‌شدند وبال گردن ما. عین سلف‌خرها، هشتاد نود کارتن کتاب را باید می‌زدیم پشت نیسان و ساعتی بعد کارتن‌ها را جلوی خانۀ جدید از پشت وانت می‌کندیم و می‌بردیم بالا و به مرور می‌چیدیم توی قفسه‌ها و تاقچه‌ها. و این برای آدم خانه‌ به‌ دوش یعنی یکی دو سال بعد، دوباره کتاب‌ها را می‌چیدیم توی کارتن و می‌زدیم پشت وانت و الی آخر... گاهی جلوی مهمان‌های چیزدان و فهیم، آیۀ «کمثل الحمار»، یادمان می‌آمد و عرق‌ شرم از سر و رویمان سرازیر می‌شد! 🔸شکر خدا دو سه سالی است کتاب‌ها را بردند جایی که به درد همه بخورد! ‌ 🖊راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
‌ ‌🔹آفتاب انتظار ‌ ‌🔸میلاد فرخنده امام حسن عسکری بر منتظران قائم آل محمد(ص) مبارک و مسعود باد. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🔹ارسالی از: جناب عباس جمشیدی آموزگاری شفیق و رفیق رواق ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹آفتاب یازدهم 🔸از پای سفره‌های حــــسن‌های اهل بیت عــــالَم اگر زنند بــــفرما، نــــمی روم... ‌ 🔹میلاد با سعادت پدر بزرگوار امام زمان(عج)، حضرت حسن عسکری (ع) مبارک باد... ‌ ‌ ‌🔹ارسالی از: جناب سیدصدیق ذکی‌پور عضو فرهیخته رواق ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
🔹ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست 🔹منزل آن مه عاشق‌کش عیار کجاست ‌(حافظ) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌@ravagh_channel ‌ ‌
🔹قافله شوق 🔸راهیان نور 🔹یادآوری خاطره زمان جنگ 🔸لبنیات یعنی بادمجان و خیار و گوجه فرنگی بعد از دیدن قرارگاه کربلا، یاد یکی از خاطرات خودم در زمان جنگ افتادم که خواندنی است؛ پیش از ظهر یکی از روزهای تابستان سال ۶۰ از مرخصی برگشته بودم اهواز‌. رفتم مقر گردان تا اسلحه و تجهیزات انفرادی‌ام را تحویل بگیرم. مقر واحد، نزدیکی‌های اهواز، توی نخلستانی کنار روستای متروکه‌ای بود. از دور دیدم چهل پنجاه نفر نیروی تازه نفس، زیر آلاچیق بزرگی نشسته‌اند و فرمانده دسته، برایشان جلسۀ توجیهی گذاشته. روال بود قبل از این که نیروها را به خط اعزام کنند، مسائل حفاظتی و بهداشتی و غذائی را برایشان توجیه می‌کردند. فرمانده لهجۀ ایلیاتی غلیظی داشت. از لای نخلها رفتم نزدیکشان، کنار ماشین تدارکات گوش وایستادم که اگر توی صحبتش گافی داد، برای بچه‌های خط مقدم سوغاتی ببرم! تابستان بود و فرمانده جوان داشت راجع به گرمای خوزستان و حساسیت غذائی حرف می‌زد. نیروهای تازه‌نفس سه چهار نفرشان که از اوضاع خط پرسیدند، دیدم لهجه‌ها داد می‌زند: «آذربایجان اوشاقی‌یَم». سردسته که از گرما کلافه بود، با بی‌حوصله‌گی گفت: اوضاع خط رو خودتان می‌رید می‌بینید، بذارید حرفام تموم بشه! هنوز توصیه‌اش راجع به خورد و خوراک بود: «بازم می‌گم، اینجا خوزستانه، هواش داغه، خیلی مواظب سلامتی‌تان باشید. شهر که می‌رید هر غذائی نخورید. یادتان باشه با غذا، ترشی و دوغ و ماست بخورید که میکروب کُشه! اما لب به لبنیات نزنید، خطرناکه!» چنان خنده‌ام گرفت که داشتم از فشار می‌ترکیدم. گفتم این چی داره میگه؟ مگه لبنیات، جزء صیفی‌جات و جغول بغوله؟! دستم را گذاشتم روی دهانم که خنده‌ام را نشنود. پروندهٔ خرابی پیشش داشتم و از دستم شاکی بود. توی نیروهای جدید پچ‌پچ افتاده بود و از خنده پیچ و تاب می‌خوردند. شانۀ بعضیها بدجوری می‌لرزید؛ یعنی چه که ماست و دوغ بخورید، ولی لب به لبنیات نزنید؟! اینها بچۀ آذربایجان‌اند. یعنی فرزند ماست و پنیر و لور و دوغ. یک کلام یعنی فرزند لبنیات. به چهره‌ سخنران که نگاه کردم، دیدم خودش هم فهمیده چه گافی داده! هوا شرجی بود و عرق از سر و رویش می‌ریخت. عرقش را با دستمال جیبی‌اش گرفت و با صدای بلندی به نیروها تشر زد: «نخندید! آهای با توأم نخند! منظورم از لبنیات، گوجه فرنگی و خیار و بادمجان و این چیزاست!». بچه‌های آذری دیگر نمی‌توانستند خودشان را نگه دارند. غش و ریسه می‌رفتند و به هم تنه می‌زدند. جلسه از ریخت افتاد و کسی جلودار خنده‌‌اش نبود. فرمانده از فرط عصبانیت، صدایش را توی گلو داد و سرشان فریاد زد: «شما لیاقت ندارید چیزی یاد بگیرید. برید هر غذائی که می‌خواین بخورین تا ریغتان در بیاد!». ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🖊 راوی‌نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
14.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹برنامه رادیویی: در هوای همدلی ‌‌🔸نویسنده و گوینده: منصور ایمانی 🔹اشعار: مولانای بلخی 🔹مرکز کردستان ‌‌🔸تدوین: مهدی رضائی ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌