نان، خربزه، آب ۱
چند ساعتی بود که برای نوشتن مطلب با خودم کلنجار داشتم و مثل همیشه، گیرِ پیدا کردن اولین کلمه بودم. کلمۀ اول برایم حکم کلید قلعه را داشت؛ اگر پیدایش میکردم، انگار قلعه را فتح کرده بودم. توی این گیر و واگیر، یکهو یاد دايیام افتادم. بنده خدا از اول محصلیام نگران شغل آیندهام بود و مدام بهم هشدار میداد: «اول ببین فردا میخوای چه کاره بشی، تا مجبور نشی به ساز هر کی برقصی! فهمیدی؟». همین دایی یک سال شب چله با اهل و عيال آمده بود منزل ما. بعد از شام، سر همه به شبچره گرم بود و ابوی داشت فال حافظ میگرفت که رسید به این بیت:
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و مِی کنم
اسم مدرسه که آمد، دایی کلام پدرم را برید و حرف را کشاند به درس و مشق و بین آن همه بچهی طاق و جفت، از من پرسيد: «داییجان! آخر نگفتی میخوای چه كاره بشی؟». آن سال چهارم یا پنجم ابتدايی بودم و گاهگاهی ازین شعرهای صد من یه غاز میگفتم. گفتم: میخوام شاعر بشم دایی. تا اين حرف از دهانم درآمد، يك گروهان آدم ریز و درشت، خندهشان تركيد و هندوانۀ شب چله، از بغل مادرم كه آورده بود قاچ کند، افتاد كف اتاق و صد تکه شد! وسط خنده مهمانها، دایی تو چشمم وَق زد و پرسيد: «گفتی شاعر؟! يعنی میخوای با شاعری، شکم زن و بچهت را فردا سیر کنی؟ تو با اين عقلت، خوبه همان تزريقاتچی بشی!». تزریقاتچی شدن ما هم ماجرایی داشت؛ یکی دو سال قبلتر، راجع به شغل آيندهام پرسيده بود، که من به خاطر بیماری یکی از نزدیکان، به آمپولزنی علاقهمند شده بودم. البته مشاغل محبوبم به این یکی دو تا خلاصه نمیشد...
🔸ادامه دارد
#نان
#خربزه
#آب
🖊منصور ایمانی
@ravagh_channel
نان، خربزه و آب ۲
آن سالها در عالم بچهگی، شده بودم ابوالمشاغل. یکبار گفته بودم میخوام چوپان بشم! چرایش طولانی است، که بماند. یک بار گفته بودم: «میخوام سرباز بشم!». با این شغلهای جورواجوری که برای فردای خودم، زیر سر گذاشته بودم، پدر و مادرم بِالكُل از آیندهام مأيوس شده بودند. توی آن دوره و زمانه بزرگترها دوست داشتند بچهها دكتر مهندس بشوند. ولی با افکار مشعشعی که من داشتم، خدا میداند که پدر و مادرم، پیش فک و فامیل و در و همسایه، چهقدر خواری میکشیدند. آن شب وقتی داییام شنید که شغل آیندهام را عوض كردم و به جای آمپولزنی، میخوام شاعر بشم، اخمش را توی چشمهایم ریخت و گفت: «پسرۀ جُعلّق! اگه نمیخوای شغلِ اسم و رسمداری داشته باشی، اقلّکم دنبال كاری باش تا كلاهت، پسِ معركه نیفتد!». منظورش کارمندی بود.
بعدها هم که بزرگتر شدم و رفتم دبیرستان، مدام سفارش آبباریکۀ معروف را به من میکرد و مخصوصاً میگفت: «دُور شعر و شاعری نگرد كه نان توش نيست». به هر حال روزگار چرخید، دايی رفت آن دنیا و من توی این دنیا، به جای مشاغل محبوبِ بچهگیام، آخرش دُم به تلۀ كارمندی دادم و کنار آبباریکهای نشستم. نه شاعر از آب در آمدم، نه به کسی آمپول زدم، نه دنبال رمه گاو و گوسفند رفتم صحرا و نه لباس ارتش به تنم کردم. حالا منظور از این مقدمه؟ مدتی قبل، يكی از آشناهای شاعرم، آمد پیشم و گفت: «با شركتی كه كار میكنم، اختلاف پيدا كردم. میخوام برم ولايت، گوشهای بشينم و وقتم را بذارم برای شعر». فكر كردم شاید برای تمدّد اعصاب میخواهد چند روزی مرخصی بگيرد تا اختلافش با شرکت بخوابد و برگردد سر همان کار قبلی. پیجو که شدم، گفت: «نه، میخوام با انتشار شعر زندگیام را بچرخانم. اینجوری هم جواب دلم را میدم و هم زندگیم را اداره میكنم!».
داییام نبود تا یکی از جوابهایش را بگذارد کف دستش، ولی من خودم حالا یک پا دایی بودم و جوابش را توی آستین داشتم. ولی طول و تفصیل نداشت، ضربالمثلی بود با سه کلید واژۀ فارسی؛
🔸نان، خربزه و آب
🖊منصور ایمانی
#نان #خربزه #آب
@ravagh_channel