🔹هو الکاتب
در روزگار پیامک و پستهای مجازی، اگر کسی مداد و ورقی بردارد و برای رفیقی از کار و بارش چند سطر قلمی کند، شاید خواننده همچین آدمی را از آدمهای عهد بوق و عقبمانده بداند! برادرتان یکی از همان آدمهای عقبمانده در دوره فنآوری رسانهای است که گاهگاهی ازین نامههای قدیمی، برای رفقایش مینویسد. قصد دارم یکی ازین نامهها را با اسم مستعار گیرنده اینجا منتشر کنم!
توصیه میکنم؛ امروز کاغذ و قلم بردارید و برای دوستی، عوض پیامک، چند سطر از حال و کار وبارتان بنویسید.
🖊 منصور ایمانی، از آبادی پایین
#نامه
@ravagh_channel
سلامی چو بوی خوش آشنایی ۲
به رضا رفیق چشمآبیام
در مقابل رفیقی داشتیم که گاه پنج شش تا نامه برایش میفرستادیم، ولی به یکیش هم جواب نمیداد، آخر جادهاش یک طرفه بود! بعضی وقتها که ناپرهیزی میکرد، برمیداشت برای نامۀ پارسال و پیرارسالم جواب مینوشت. نامهای که نه دیگر موضوعیتی داشت و نه من یادم بود که چی توی آن نوشته بودم. یاد آن شاعر بداقبال بخیر که عین من، رفیق باوفائی مثل او داشت و میگفت:
جواب نامهام از بس ز جانان دیر میآید
جوان گر میرود قاصد به کویش، پیر میآید
همین باوفا یک روز که داشت میرفت سربازی، توی اتوبوس کنار پنجره نشسته بود و ما داشتیم راهیش میکردیم. لحظهای که قارقارِ اتوبوس شمسالعماره بلند شد، سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند التماس میکرد: «شما رو بخدا برام نامه بنویسید» اتوبوس که هنّ و هنّ راه افتاد، با اِزّ و چِزّ از ما خواهش میکرد«جان مادراتون نامههای چند صفحهای بنویسید!».
سربازمان که اعزام شد، از فردا شروع کردیم به کندنِ ورقهای دفتر املاءمان که برایش طومار بنویسیم. در مقابل، رفیق خوش انصاف، خیلی که ما را داخل آدم حساب میکرد، سالی یکی دو بار، سه چهار سطر مینوشت و خلاص!
سربازیاش تمام شد و رفت سرِ کار...، کجا؟ به شهر درندشتِ بیدر و پیکر، به فرنگ و افرنگ ایران؛ تهران!
حالا دیگر حقوقْبگیر شده بود و ما دستمان هنوز به طرف پدر دراز بود. این قضیۀ وابستگی اقتصادی، ما را در نظر این رفیقِ متمکّن، ذلیلتر کرده بود. حالا دیگر خیلی که برایمان تره خُرد میکرد، سالی یکی دو بار بهِمان تلفن میزد تا به قولی؛ با دوستان شهرستانیاش اختلاطی کرده باشد! اختلاط با دو سه جملۀ تلگرافی! قرائت پستمدرنیسم از عالم رفاقت! روزگار چرخید و چرخید، تا اینکه همان عجوزۀ مکار، در اواخر آن قرن، ماسماسکی به نام موبایل گذاشت توی کاسۀ ما، آن هم ادا و اطوارش را! رفیق پایتختنشین ما، سرِ ذوق که بود، با دو سه تا دگمه ماسماسکش، پیامکی برایمان میفرستاد، یا به قول خودش؛ S M S / یک پیامک برای شصتاد نفر! رفاقت سیری چند، تکنولوژی را بچسب! رضا ببخش این میرزاقلمدان را. قرار بود یکی از آن نامههای عهد ماضی برایت بنویسم، اما دارم قصۀ تراژیک تعریف میکنم.
ادامه دارد...
🖊 منصور ایمانی
#نامه
@ravagh_channel
سلامی چو بوی خوش آشنایی
به رضا رفیق چشمآبیام
✅ بخش پایانی
در مقابلِ این رفیقِ توزرد، دوست نازنینی داشتم که وقتی نامه مینوشت، علاوه بر حال من و ایل و تبارم، سراغ مرغ و خروسهای مادرم را هم میگرفت؛ چند تایشان کُرچ شدهاند، جوجهبوجه چی دارند و چند تا تخم میکنند؟ آری،درست به همین سیاق.
میبینی پسرِ چهل و چند ساله؟ میبینی چه خسارتی بر ما نازل شده؟ آیا همین پسرهای چهلپنجاه سالۀ یالغوز - مثل تو - که در کشور و از جمله تبریزِ شما، عزب اوغلی ماندهاند، کمْ خسارتی است؟ چرا همْسفرت را نمییابی؟ حتما نمیخواهی! یا میخواهی و نمیجویی؟ مگو نمییابم که باور نمیکنم. تبریز باشی و نیابی؟ به قول استاد شهریار:
«شهر تبریز است و کویِ دلبران»
استغفرالله، باید زبانم را گاز بگیرم!
خب دکترجان! زیاد نوشتم. مرا ببخش که نشد به سبک و سیاق جدّم، نامه بنویسم. خدا بخواهد، نامۀ بعدی. از اینکه روی این کاغذهای مستعمل و یک طرف سفید نوشتم، عذرخواهم. اینجا یکی از اتاقهای خانه، پر است از ورقههای امتحانیِ جوانان دانشپژوه! به دیگر سخن؛ لشکر جوانانِ مُنهزِم که خیابانها را گز میکنند، تا فردا صندلیهای خالیِ کارمندان بازنشسته را، فاتحانه اشغال کنند! بس کن آدم وراّج! (با خودمَم)
سلام گرمم را به مادر بزرگوارت مشهدی خدیجه و پدر عزیزت حاج رحمان برسان. اگر حالت مساعد بود و فرصت کردی، چند جمله برایم بنویس. سعی نکن مقابله به مثل کنی، من رودهدرازی کردم!
ای نامه که میروی به سویش
از جانب من ببوس رویش
به قول قدیمیها؛ جوابْ فوری، فوری، فوری!
قربانت منصور
🖊 منصور ایمانی
#نامه
@ravagh_channel