eitaa logo
رواق
136 دنبال‌کننده
839 عکس
270 ویدیو
1 فایل
این کانال در حوزه تولید و انتشار آثار هنری از جمله شعر، داستان، مستندنویسی، هنرهای تجسمی، نقد سینمایی و ... فعالیت می‌کند. ارتباط با مدیر: @m_i_saba
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان لوط ۶ ⛺️حضرت ابراهیم و همسر پیرش ساره که سالها صاحب فرزند نشده بودند وتنها پسرش که از هاجرداشت را هم در بیابان مکه رها کرده بود در چادر مشغول استراحت بودند که دیدند چهار نفر دارند به سمتشان می ایند. ابراهیم گفت:"گویا مهمان داریم زن بلندشو" چهارجوان خوش تیپ وقدبلند و نورانی. ابراهیم:"شما دراین صحرا چه میکنید". جوانان گفتند:"مهمان نمیخواهی ابراهیم"؟ گفت: "بفرمایید حبیبان خدا" انها رانشاند. چه چهره های مبارکی دارند، باید خیلی گرسنه باشند. "حوگه" رابیاورید. حوگه گوساله ای بود که ابراهیم خیلی دوستش داشت. سریع آن را برای مهمانان ناشناس سر برید و کباب کرد. کباب لذیذی بود با ظاهری آب دار و خوش پخت. دست شما دردنکند پیامبرخدا، ماراضی به این همه زحمت نبودیم، اما مهمانان دستشان به سمت غذا نمیرفت و بالبخندبه هم نگاه میکردند. رفتار مرموز آنها ابراهیم وساره راکمی نگران کرد. زنش هم پشت چادر ایستاده بودو آنهارازیرنظر داشت. ابراهیم گفت چرا غذا میل نمکنید، ببخشید رفتار شما مارا میترساند میشود خودتان را معرفی کنید.آنها خندیدند:"نترسید نبی الله. ما ازطرف خدا برایت مژده آورده ایم". قدمتان مبارک چه مژده ای. "خدابه زودی به تو و ساره پسر دانایی خواهدبخشید بنام اسحق" ابراهیم متعجب پرسید مرا گرفته اید؟ سر پیری کدام فرزند! فرشته گفت:"مثل ناامیدها سخن نگو ابراهیم". ابراهیم گفت نه خدانکند. فقط جاهلان از رحمت خدا ناامیدمیشوند. دراین هنگام ساره پیرزن(که سالها نازا بود و حالت حیض نداشت) وداشت به حرفهایشان گوش میداد یکهو احساس کرد دچار حالت حیض شده! پس با خجالت به صورتش زد وگفت خدامرگم بده من پیرزن و بچه! فرشتگان طوری که ساره بشنود گفتند:"تازه بعد از اسحاق، پسرش یعقوب درراه است" ابراهیم خداراشکر بسیارکرد. ای فرشتگان گرامی ایا برای همین مژده خدا شمارا مجسم کرده وبه اینجافرستاده یا ماموریت دیگری هم دارید؟ فرشتگان ماموریت بسیار سخت دیگری هم داشتند. ادامه دارد.... 🖋کاظم امد @manamadam2 --------------------------- @ravagh_channel
گوشمالی ۱ * دهه ۶۰ و ۷۰ هر سال جشنواره‌ای به نام «فیلم وحدت» در تبریز برگزار می‌شد و رشته‌‌ی کار دست انقلابی‌ها بود. تا جایی که برخی از کارگردانان متعهد سینمای داستانی و مستند، مثل مرحوم رسول ملاقلی‌پور ثمرۀ آن رقابت‌ بود. در این رویداد هنری، به‌ جز مسئولین کشوری، برجسته‌گان سینما و هنر و ادبیات هم شرکت می‌کردند که ستارۀ آنها، سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار بود و ما هم که سه چهار سالی بود، دورۀ دوازده‌سالۀ دانشجویی و کار و زندگی را در تبریز کلید زده بودیم، در کادر اجرایی و فوق‌برنامۀ جشنواره حضور داشتیم. اختتامیۀ سال ۶۵ بود که قرار شد همراه گروه‌‌مان، چند قطعه موسیقی اصیل ایرانی اجرا کنیم. از آن جایی که می‌دانستم شهریار هم در مراسم حضور دارند، شعر آواز را از غزلیات استاد انتخاب کرده بودم: تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ بخت من آیی که نیستم مجری، مشخصات کارمان را معرفی کرد و مخصوصا گفت: «غزل آواز از استاد شهریار». ادامه دارد ... ‌ راوی و نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ @ravagh_channel
سلبریتی بسیجی دهه ۶۰ و ۷۰ که در شبکه استانی رادیو و تلویزیون تبریز، به تولید موسیقی(تولید ملودی و خواننده‌گی) و نویسنده‌گی برنامه‌های ادبی و دفاع مقدس و گوینده‌گی آنها مشغول بودم، دانشجویی بسیجی و حزب‌اللهی بودم که یک پایم در کلاس‌های دانشگاه و شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه بود، انجمنی که هنوز استحاله و به دفتر تحکیم وحدت منحرف نشده بود و پای دیگرم در جبهه‌های جنگ می‌دوید، پای دیگرم در عرصه موسیقی و هم‌زمان دستم به کار تولید و اجرای برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی مشغول بود و پای چهارم و پنجم این موجود عجیب‌الخلقه در اداره و پی تأمین معاش اهل و عیال بود! پخش سیمای ساده و بسیجی‌وار این خواننده موسیقی اصیل ایرانی و سرود و آهنگ‌های انقلابی از شبکه‌های سراسری و نیز مرکز تبریز، هیچ‌گونه بدآموزی و تغییر سبک آرایش و پوشش اسلامی ایرانی، برای مردم و خصوصا جوانان و هم‌چنین آلودگی و هزینه‌ای برای آنتن رسانه ملی نداشت. هزینه‌ای که سالهاست چهره و آثار موسیقی سلبریتی‌های مشهور، روی دست رسانه ملی و مردم ایران گذاشته‌اند. الآن سال‌هاست که روی ماه موسیقی را، به عللی بوسیده و کنار گذاشته‌ام. علت این کناره‌گیری‌ را اگر خدا بخواهد، می‌گذارم برای وقتی دیگر... 🖊 منصور ایمانی - سمت چپ، بهزاد فراهانی کارگردان و بازیگر تآتر سمت راست، منصور پارسائیان کارگردان و بازیگر تآتر و مدیر کل هنرهای نمایشی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در دوره دکتر صفار هرندی و سپس در وزارت دکتر حسینی نفر وسطی. ‌ ‌ @ravagh_channel ‌ ‌ ‌
هدایت شده از رواق
داستان لوط ۷ فرشته‌گان به ابراهیم گفتند: «ما برای مجازات قومی مجرم آمده‌ایم. شهر سدوم فردا صبح سنگ‌باران می‌شود!». ابراهیم با نگرانی گفت: «ولی لوط پیامبر در آن شهر است!». فرشته‌ای گفت: «ما بهتر می‌دانیم چه کسی آنجاست، لوط و اهل بیتش نجات خواهند یافت! ما باید زودتر برویم، آن گوساله کباب‌شده را هم به شکرانه بشارت تولد فرزندت اسحاق بین فقرا احسان کن!». این را گفتند و به سمت شهر سدوم رفتند. و اما حضرت لوط بیرون شهربود که دید چهارجوان به سمت او می‌آیند. با خودش گفت: «خدایا پناه بر تو! این جوانان زیبارو اینجا چه می‌کنند. نباید بگذارم وارد شهر بشوند!». «سلام ای پیغمبر خدا مهمان نمی‌خواهی؟!» لوط عاجزانه گفت: «شما را به خدا پا به این شهر نگذارید فرزندانم، اینجا مناسب شما نیست!». اما مهمانان اصرار داشتند که کار مهمی در این شهر دارند و حتما باید امشب را اینجا سر کنند. لوط گفت: «پس بگذارید هنگام غروب شما را مخفیانه به شهر ببرم. امشب را باید پیش خودم باشید. اینجا با غریبه‌ها رفتار زشتی دارند!». لوط هنگام تاریکی آنها را به شهر برد و تا توانست از راههای فرعی رفتند، تا کسی جوان‌ها را نبیند. اما مار در آستین خود لوط بود. زنش مهمانان را دیده بود. آن شب نوبت عشیره زن خودش بود که از مسافران پذیرایی مخصوص کنند و اگر بزرگ عشیره این مهمان‌های خوش بر و رو را می‌دید، به آورنده خبر، مژده‌گانی خوبی می‌داد و کلی از دست لوط هم شاکی می‌شد. پس برای خودشیرینی هم که شده، به بهانه تهیه شام آتش افروخت و شعله‌ای از آن را به پشت بام برد. آتشِ روی بام علامت و قراری بین مردم شهر بود. مردم با دیدن این آتش همه‌شان فهمیدند، جریانی هست و مهمان ویژه و تحفه‌ای دارند! پس سیل جمعیت در حالی که به هم می‌گفتند ای جان زود باشید، بیایید پای چند تا مهمان زیبا در میان است، به سمت آتش می‌دویدند! مردم با دیدن خانه میزبان، با تعجب گفتند«اِ اینجا که خانه لوط نالوطی است. مگر لوط قرار نبود که قاپ مسافر غریبه‌ای را نزند و مهمان تازه‌ای را پنهانی به خانه‌اش نبرد؟!». روسای خشمگین قوم هم داخل جماعت و جلوی خانه لوط جمع شده بودند و فریاد زدند: « وای به حال لوط اگر آتش، علامت درستی باشد و او مسافران را ربوده باشد. در بزنید! در بزنید!». مردم مثل شتر مارگزیده دیوانه‌وار در می‌‌زدند و کنترل‌شان را از دست داده بودند. لوط سراسیمه در را باز کرد و از دیدن سیل جمعیتِ جلوی خانه‌اش شگفت‌زده و هراسان شد و پرسید: «اینجا چه خبر است، مگر چه شده، شما در خانه من دنبال چه می‌گردید! ادامه دارد... 🖊کاظم امد @manamadam2 ---------------------------- @ravagh_channel ‌ ‌
هدایت شده از مسعود ایمانی_صورت
رتبه ای هرگز ندیدم بهتر از افتادگی، هرکه خود را کم ز ما میداند از ما بهتر است
گوشمالی ۲ روی سن که مستقر شدیم و نوازندۀ تار شروع کرد به نواختن پیش‌درآمد، دیدم استاد شهریار با اشارۀ دست، یکی از افراد گروه را به سمت خودش می‌خواند. گفتم یعنی با ما کار دارد؟ سابقه نداشت خواننده یا نوازنده را موقع اجرا، به پایین سن احضار کند. اما با اشاره دوم شهریار، دیدم اصلا با خودِ من کار دارد. به نوازنده گفتم ادامه بدهد و از سن رفتم پایین. در ردیف جلو کنار استاد، رئیس آن روز مجلس شورای اسلامی(ناطق نوری) مسوولین وزارت ارشاد و هنرمندان سینمای کشور نشسته بودند. سرم را که محاذی صورت شهریار پایین آوردم، گفت: «شعر را قبل از آواز، دکلمه‌ کن». «چشم» گفتم و برگشتم بالای سن. شهریار به نکته‌ای اشاره کرده بود و من هم نکته‌اش را گرفته‌ بودم. به جمعیت حاضر که نگاه انداختم، پچ‌پچ‌ها را دیدم که گویی از هم می‌پرسیدند؛ «یعنی شهریار با فلانی چی گفت و چی کار داشت!؟». جملۀ استاد و دریافتم را از آن نکته، برایشان باز کردم و گفتم: «استاد فرمودند غزل آواز را دکلمه کنم. چون بعضی خواننده‌ها موقع آواز، خصوصا در پرده‌های بالا، وقتی اوج می‌گیرند، صدا و نفس کم می‌آورند، و چون نمی‌توانند شعر را به‌درستی ادا می‌کنند، ناچار برای حفظ آبرویشان، کلمات شعر را اصطلاحا می‌خورند. لذا فرمودند شعر را دکلمه کنم تا اگر کلمات غزل را موقع آواز خوردم و خراب کردم، شما قبلا با ابیات آن آشنا شده باشید». به تک‌نواز گروه گفتم همراهی‌ام کند، تا غزلِ آواز را دکلمه کنم، به اصطلاح اجرایی رادیویی. با این فن آشنا بودم که خواهم گفت چرا؛ ادامه دارد ... ‌ راوی و نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ @ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان لوط(ع) ۸ داستان قرآنی پیامبر خدا همیشه مردم گنه‌کار را از نزول عذابی قریب الوقوع انذار می‌داد، ولی آن‌ها باور نمی‌کردند. آن شب با گستاخی تمام به خانه لوط حمله‌ور شدند و گفتند: «ای لوط تو خود می‌دانی که ما برای چه آمده‌ایم؟ پس فی‌الفور مسافرانی را که از ما ربودی و پنهان کردی، تحویل‌مان بده!» لوط گفت: «ایهاالناس شرم کنید! شما را چه شده، شهوت چشم‌تان را کور کرده که این‌قدر وقیح و بی‌چشم و رو شده‌اید. شما که قبلا قوم مهمان‌نوازی بودید، اما مدتها است که از ترس کار زشت‌تان، کسی جرأت پا گذاشتن و ورود به این شهر را ندارد! از خدا بترسید و آبروی‌ام را جلوی مهمانان غریبه نبرید. این‌ها در پناه من هستند!». قوم گفتند: «تو باید خجالت بکشی که بدون اجازه و بی‌نوبت، مهمان‌های ما را دزدی و پنهانی به خانه‌ات آوردی، مگر نمی‌دانی این ماه نوبت میزبانی ما بود، می‌خواهی مردم این شهر تا ابد به ما طعنه بزنند که عرضه نداشتید از میهمان خود پذیرایی کنید؟ زود باش ما طاقت نداریم، خیلی وقت است مسافری نیامده، زن هم که نداریم! طاقت‌مان طاق شده، چه کسی پاسخگوی این قحطی مهمان و سورچرانی ما است؟!». لوط گفت: «مردم اگر واقعا نیاز جنسی دارید، بیایید این دختران من، خودم آن‌ها را به عقدتان درمی‌آورم، اگر واقعا قوه مردانه‌گی دارید؟!». قوم گفتند: «ای لوط بیهوده در این کار مغلطه نکن، تو خود می‌دانی که ما چه می‌خواهیم! عین آدم عاقل، مهمانها را تحویل‌مان می‌دهی یا به زور ببریم‌شان!؟». لوط از فرط درمانده‌گی نزدیک بود به گریه بیفتد. در جواب‌شان از سر اضطرار و ناتوانی گفت: «کاش قدرتی داشتم و شما را سر جای‌تان می‌نشاندم! آیا واقعا در میان شما یک مرد فهمیده و رشید پیدا نمی‌شود که جلوی شما را بگیرد؟!». وقتی نتیجه‌ای از آنها ندید رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا نگذار این‌ها مرا جلوی مهمانانم خوار و مفتضح کنند!». آن شب قوم لوط طغیان را از حد گذرانده بودند و هیچ حرفی به گوش‌شان نمی‌رفت. لوط سراسیمه به داخل خانه رفت و چفت در را از داخل بست. قوم در صدد شکستن در خانه برآمدند. لوط و دخترانش پشت در ایستاده و مانع باز شدن و شکستن در بودند. دخترها گریه می‌کردند و فریاد می‌زدند: «ما می‌ترسیم پدر! اینها از جان ما چه می‌خواهند؟!». فرشته‌ای گفت: «ما را می‌خواهند!». چهار فرشته جلو آمدند و گفتند: «آرام باشید و نترسید، این جماعت دست‌شان به ما نخواهد رسید. ما فرستاده‌گان خداییم. از جلوی در کنار بروید، این آخرین اتمام حجت برای عذاب آنهاست!». لوط و دخترانش با این حرف آرام شدن و از جلوی در کنار رفتند. قوم با وحشی‌گری در را شکسته و داخل آمدند. با دیدن آن مردانِ زیباروی مهمان، گنداب شهوت از لب و دهان‌شان راه افتاد و به سمت‌شان حمله بردند. فرشته به چشم‌های آنها اشاره‌ای کرد و همه‌گی درجا کور شدند. خود را به در و دیوار می‌کوبیدند و بد و بی‌راه می‌گفتند. به هر حال قوم طاغی و فاسق با خواری برگشتند به خانه‌های خود. گفتند فعلا برویم، ولی صبح این خانه را بر سر اهلش خراب خواهیم کرد. لوط و دخترانش علی‌الحساب نفس راحتی کشیدند. پدرشان پرسید: «راستی بچه‌ها مادرتان کجاست؟». ادامه دارد.... @manamadam2 --------------------------- @ravagh_channel ‌ ‌
گوشمالی ۳ و اما جواب چرا: دانشجوی ادبیات فارسی بودم، عضو انجمن شعر «شهریار» تبریز بودم، ضمنا نویسنده و گویندۀ برنامه‌های ادبی رسانه هم بودم. این‌ بودم‌ها را گفتم، تا بگویم؛ وقتی شعر را با زیرصدای تار دکلمه می‌کردم، گاه نگاهم به شهریار می‌افتاد که چهره‌اش مثل گل، شکفته می‌شد. پیدا بود از رمزگشایی نکته‌ای که تذکر داده بود و نیز از شنیدن دکلمۀ درست شعرش حظ می‌برد. استاد دقایقی بعد، با شنیدن آواز شعرش، التذاذ و ابتهاج روحانی بیشتری پیدا کرد. این نکته از مشهورات است که طائفۀ شاعران، از شنیدن آواز شعرشان، به بهجت قلبی و انبساط روحی خاصی می‌رسند. از سوی دیگر شهریار به ردیف‌ها و گوشه‌های آوازی و سازی در موسیقی اصیل ایرانی مسلط بود و همین تسلط، ابتهاجش را دو چندان می‌کرد. علاوه بر این، سید شاعران هم‌روزگار ما، تا سنین متوسط عمر، در نواختن ساز، صاحب پنجۀ ملیحی بود، که این نیز بر آن آتش ابتهاج، دامن می‌زد. متارکۀ شهریار با ساز و موسیقی ماجرای علی‌حده‌ای دارد، که آن را اواسط دهۀ شصت، در خلوت از زبان خودش شنیده بودم و اواخر دهۀ هشتاد، با عنوان «توبه بزرگان» در کیهان چاپ شد. توبه استاد از موسیقی را مرحوم استاد هوشنگ ابتهاج «سایه» در کتاب پیر پرنیان‌اندیش خود، مفصل شرح داده‌اند. این بیت، شاهدِ ملاحت پنجۀ شهریار است: - نالد به حال زار من امشب، سه‌تار من این مایۀ تسلّیِ شب‌های تار من * گوش‌مالی: اصطلاحاً به کوک کردن سازهایی می‌گویند که از پرده خارج شده باشند، راست‌کردن ساز، مطلقا به معنی تنبیه کردن کسی، مخصوصا کودکان. راوی و نویسنده: منصور ایمانی ‌ ‌ @ravagh_channel