روایتنامه| محمدحسین عظیمی
چند روز پیش که خبر فِیک درگذشتش را شنیدم، عمیقا غمگین شدم. یاد خاطرههای روزی افتادم که برای سالگرد
چند روز پیش که خبر فِیک درگذشتش را شنیدم، عمیقا غمگین شدم. یاد خاطرههای روزی افتادم که برای سالگرد درگذشت مرحوم آیتالله حائری به شیراز آمده بود و من همراهش به خانه حاجی نجات رفتم تا چند ساعتی ازش مصاحبه بگیرم.
امروز که خبر واقعی فوتش رسید، یاد یادداشتی افتادم که همان روز برایش نوشتم:
📌به افتخار جمهوری اسلامی؛
پنج پلان از یک روز همراهی با احمد توکلی
اول از همه بگویم که این متن را نه برای احمد توکلی بما هو احمد توکلی که برای احمد توکلیِ کارگزار نظام اسلامی مینویسم.
اینها برشی است از چند ساعت همراهی با ایشان در حاشیه مراسم بزرگداشت آیتالله #حائری:
پلان اول) مجری برنامه که اسمش را خواند با عصا و آرام آرام روی سن رفت تا درباره خاطرات خود از آیتالله حائری صحبت کند. بعد از فوت پسرش شکستهتر شده بود و صحبت کردنش هم سختتر.
صحبتهایش درباره آیتالله، حاوی خاطرات جالبی بود. گفت که آیتالله را فردی بنام سیدجعفر به او معرفی کرده و علت تداوم ارتباطش با او، #ساده_زیستی اش بوده
پلان دوم) سخنرانیاش که تمام شد از تالار حافظ بیرون آمد و منتظر ایستاد برای برگشت به محل اسکانش. بدون هیچ محافظی.
چند دقیقهای که منتظر ایستاده بود چند نفر پیشش آمدند. از مذهبی تا تیپهای هنری. نزدیک میآمدند و مشکلاتشان را میگفتند.
حداقلش این بود که باحوصله حرفهایشان را گوش میکرد و برای پیگیری اگر تماسی لازم بود انجام میداد.
ربع ساعتی در محوطه روبروی تالار معطل بود تا راننده رسید. با یک پراید ساده.
پلان سوم) در مسیر حرکت بهسمت محل اسکان، خبرنگاری درباره fatf ازش پرسید.
در کمال تعجب جواب داد که با آن مخالف است و این کنوانسیونها برای تسلط #آمریکا و کشورهای غربی بر کشورهای مستقل است. وسط مصاحبه هم خیلی ناراحت بود که ایرنا صحبتهایش را تحریف کرده.
آنقدر ناراحت که نتوانست مصاحبه را ادامه دهد و گفت حرف زدن درباره این موضوع حالش را خراب میکند و ادامه مصاحبه را به وقت دیگری موکول کرد.
پلان چهارم) یک موبایل اندروید قدیمی سیاه داشت که تماسهایش را با آن میگرفت.
هر که هم زنگ میزد جواب میداد. بهجز دو سه خبرنگاری که زنگ زدند، بقیه اکثرا از مردم عادی بودند.
دو سه نفری زنگ زدند و بخاطر موضعش درباره رفتار غیراخلاقی نماینده سراوان و مجلس تشکر کردند.
آخرین تماسی که گرفته شد، درباره لاستیک و لنت و لوازم ماشین صحبت میکرد. تماس که تمام شد، توضیح داد که پشت خط راننده تاکسیای بوده که هفته پیش وقتی از #بیت_رهبری به دفترش برمیگشته با او آشنا شده.
بعد از سوار شدن، راننده تا احمد توکلی را میبیند شروع میکند به فحش و بدوبیراه گفتن به نظام. دکتر هم حرفهایش را گوش میدهد تا میرسد به مقصد. آخر کار وقتی دکتر متوجه میشود که مشکل مالی دارد برایش دو میلیون وام جور میکند.
راننده، به دکتر گفت: "خانمم میگفت فردا میان و دستگیرت میکنن"
و با بغض ادامه داد: "فکر نمیکردم بجای دستگیری کارم راه بیفته" توکلی استدلال میکرد که "هر چهقدر هم من بحث نظری میکردم بهاندازه این کار کوچک تاثیر نداشت."
پلان آخر) در طول مسیر چند بار گردن کشید و قیمت میوهها را نگاه کرد.
یک ساعت مانده به پرواز حرکت کرد و اصرار اطرافیان برای گرفتن کارت پرواز را قبول نکرد.
کسی که به استقبالش رفته بود هم تعریف کرد که هنگام ورود به فرودگاه از طرف قسمت vip دنبالش آمدند ولی او قبول نکرده.
@ravayat_nameh
هدایت شده از این روزها
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀️سر مقاله تصویری قسمت پنجم
گفتوگو با محمد حسین عظیمی
«خبرنگار و نویسنده»
❗️دلایل پیروزی ما در #جنگ چه بود؟
خط #اسرائیل از #آمریکا جداست؟
@inroozhaa_tv
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
پراکندهگوییهای ذهن یک روایتنویس ما توی این جنگ ضربات سختی خوردیم ولی ضربات خیلی سنگینی هم به دشم
چند روز پیش توی برنامه تلویزیونی "این روزها" سعی کردم این متن👆 رو تصویری بیان کنم...
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽کتاب «در بازداشت حزبالله» روایت روزنوشت سفر سههفتهای محمدحسین عظیمی به لبنان به چاپ رسید.
🎤 سعیده نبئی
#خبرگزاری_صداوسیما_فارس
@farsiribnews
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
📽کتاب «در بازداشت حزبالله» روایت روزنوشت سفر سههفتهای محمدحسین عظیمی به لبنان به چاپ رسید. 🎤 سعی
کتاب را میتوانید از کتابفروشیهای بقچه کتاب، پاتوق کتاب شیراز و شیرس و صفحات مجازی آنها:
@boghcheketab_admin
@admin_patogh
سفارش دهید.
همچنین کتاب در سایت سوره مهر:
https://sooremehr.ir/book/65679
قابل تهیه است.
@ravayat_nameh
هیچکدام از اجزای صحنه برای تاثیرگذاری تعبیه نشده بود. لباس مشکی اتونشده با دمپایی مندرس بدون جورابی که کناره انگشت شصت پای راستش از کثیفی سیاه شده بود.
سیدغفار وِیر گلزار شهدایش گرفته بود. میگفت حالاکه برای سینهزنی نتوانستیم به مراسم نریمان پناهی برویم، حداقل سری به گلزار شهدای قم بزنیم و قبر شهیدان زینالدین را زیارت کنیم.
@ravayat_nameh
روایتنامه| محمدحسین عظیمی
هیچکدام از اجزای صحنه برای تاثیرگذاری تعبیه نشده بود. لباس مشکی اتونشده با دمپایی مندرس بدون جورابی
ملاقات در شب آفتابی
📌هیچکدام از اجزای صحنه برای تاثیرگذاری تعبیه نشده بود. لباس مشکی اتونشده با دمپایی مندرس بدون جورابی که کناره انگشت شصت پای راستش از کثیفی سیاه شده بود.
#سیدغفار وِیر گلزار شهدایش گرفته بود. میگفت حالاکه برای سینهزنی نتوانستیم به مراسم نریمان پناهی برویم، حداقل سری به گلزار شهدای قم بزنیم و قبر شهیدان زینالدین را زیارت کنیم. ما هم که همگی چاکران و نوکران جنابشان بودیم و جز «چشم قربان» یا «بله قربان» انتخابی نداشتیم.
بالای سر مزار شهیدان زینالدین بودیم که سروکلهاش پیدا شد. حوصله نداشتم. دوست داشتم زودتر سوار ماشین شویم و به طرف شیراز حرکت کنیم. از شب قبل که برای تشییع #حاج_رمضان خودمان را به قم رسانده بودیم، دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم و تا همین جایش هم به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم.
📌بهخاطر همین خستگی و بیحوصلگی، به حرفهایش درباره شهید گوش ندادم. ساعت یک شب با این قیافه و لباسش، حتما گوش مفت گیر آورده بود. تُن صدا و نحوه بیانش هم طور خاصی نبود، مثل یک پیرمرد حدودا شصت ساله.
-حاجی! مزار شهید شفیعی کجان؟
-ای خدای قادر متعال! ای صبور شکور! من چه غلطی کردم قبول کردم با سیدغفار بیام قم. ساعت یک نصف شب هم ول نمیکنه. بابا یه فاتحه بده و یه زیارت شهدا بخون بیا بیرون. چه کار داری شهید شفیعی کجان؟
اینها را توی دلم گفتم. حرمت سیدیاش را نگه داشتم و همه غُرها را ریختم توی خودم.
بالای مزار شهید شفیعی نگاهی به خطوط اتونشده پیراهنش انداختم:
-کاش بنده خدا یه ذره به ظاهرش هم میرسید. با این دمپایی و ریش آنکادرنشده و موهای ژولیده، حرفهاش تاثیر چندانی که نداره
حرفهایش ولی تاثیر داشت. همان موقعی که سرم را پایین انداخته بودم و کنار قبر شهید، انگشت شصت چرکمُرده پای پیرمرد را توی قاب چشمهایم میآوردم، صدای فین فین حاج عظیم –همراه دیگرمان- زیاد و زیادتر شد. دوربین را گرفته بود روی قبر شهید و اشکهایش همراه با روایتگری پیرمرد میچکید روی گلس موبایل:
-من چهار پنج روز هفته، از صبح تا شب توی همین گلزار شهدا هستم. دست ملت رو میگیرم و میبرمشون پای قبور شهدا و براشون خاطره تعریف میکنم. دخترای بدحجاب و پسرای سوسولی که میان اینجا رو میگیرم به حرف ولی فرداش دست دوست و رفیقاشون رو هم میگیرن میارن اینجا تا براشون خاطره تعریف کنم.
📌حرفهایش داشت به دل سنگ من هم مینشست. دست کردم توی جیبم تا موبایلم را دربیاورم و صدایش را ضبط کنم ولی نبود. گوشی لامصب را گذاشته بودم توی ماشین تا با پاور شارژ شود. حالا ۲۴ساعت روز و هفت روز هفته توی دستم بوده و گردنم روی صفحه بیصاحبش خم میشد ولی اینجا که بهش نیاز داشتم، نبود.
-این یکی از شهدای ارتشه. چند هفته پیش دخترش اینجا نشسته بود و به مناسبت تولدش براش کیک آورده بود و روش شمع گذاشته بود. ازش پرسیدم یه خاطره از پدرت برام تعریف میکنی؟
و خاطره را تعریف کرد:
«روز آخری که میخواست بره چسبیدم به پاش» «گفت دارم میرم کربلا» «بهم قول داد برام از #کربلا یه چادر سوغات بگیره» بریدههای حرفش را میان هقهق گریههای حاج عظیم و سیدغفار و نفر چهارممان –که اسمش هم یادم رفته- میشنیدم:
«این قول بابام دیگه یادم رفت تا چند ماه پیش که اومده بودم سر مزارش» «از بنیاد شهید اومدن خونهمون» «آخرش خانم بنیاد شهید منو کنار کشید و گفت این رو هم برای شما آوردیم»
همه ساکت شدیم. سرم را بالا آوردم و زیرچشمی صورت بقیه را نگاه میکردم. اشک باعث شده بود نور کمجان لامپهای اطراف توی چشمهایشان صدتکه شود و برق تولید کند.
«وقتی بازش کردم، یه چادر بود. خانم بنیاد شهید گفت این رو دیروز از کربلا آوردن. گفتم بیاریمش برای شما.»
✅پیرمرد دوساعتی ما را توی گلزار گرداند. پای هر قبر بغض چنگ میانداخت بیخ گلویم ولی خودم را کنترل میکردم. روایت شهید که تمام میشد و پیرمرد و بچهها چند متری دور میشدند، خودم را میانداختم روی قبر.
موقع خداحافظی دوباره قیافهاش را برانداز کردم. دیگر نه خطهای لباس اتونشدهاش را میدیدم و نه آنکادری ریشها و نه موی تُنُک ژولیده روی سرش. اتفاقا بهنظرم میآمد صورتش نور خاصی داشت و قد و قوارهاش به قاعده بود و لحنش هم جذاب. نگران زمان هم نبودم و حس سبکی و سرخوشی داشتم.
-بچهها! بایستیم یه عکس یادگاری بگیریم
این را خودم پیشنهاد دادم. خودم که تا قبلش داشتم خودخوری میکردم که زودتر برگردیم.
-سید! شماره حاجی رو هم یادداشت کن تا اگه دفعه دیگه اومدیم قم، مزاحمشون بشیم.
-فامیل شریفتون؟
-اسلامینسب هستم
@ravayat_nameh
هدایت شده از مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
🌱«پسرِ داوود»
✍به قلم طیبه فرید
چند روز پیش یکی از برادرهای جهادی استوری گذاشت که «برای چند دختر نوجوان بد سرپرست یا بی سر پرست که عزم پیاده روی اربعین دارند کمک نقدی لازمیم» دیروز توی یکی از گروه ها نوشته بود «پسر آقای میرزا قیام مبلغی پول واریز کرده برای زائرهای اربعین و گفته دعا کنید امام حسین ما را شفاعت کند!»
میرزا قیام پزشک کلیمی شیرازی بود که زمان جنگ سالی یک ماه می رفت برای درمان رزمنده ها و حتی مجبور می شد بعضی احکام تورات را نادیده بگیرد. مثلا گوشتی که مطابق شریعتشان ذبح نشده بخورد یا روزهای شنبه کار کند. خیلی ها سرزنشش کرده بودند اما او یک گوشش در بود و یک گوش دیگرش دروازه! بچه هایش هم مثل خودش شدند. مثلا کلیمی باشی و روز قدس بروی راهپیمایی مسلمان ها!
آیت الله حائری می گفت« کلیمی ها به حمد شفا و اسم امام حسین خیلی معتقدند. بدهایشان عالم سوزند اما خوب هایشان خیلی خوبند!»
قصه میرزا قیام نقض قانون های کلی اعتباری توی ذهن های ماست...
نقل آدم هایی که آداب سرشان می شود!
مدل تاریخی هم دارد.
قطب راوندی توی کتاب الخرائج و الجرائح روایت عجیبی آورده که وقتی به حوالی برش عمقی آن می رسد می گوید سر امام حسین را که آوردند توی مجلس یزید،صغیر و کبیر را دعوت گرفته بود که دستاورد نبرد پیروز کربلا را به نمایش بگذارند. داشت هی با چوب می زد توی لب و دندان محبوب خدا که بزرگ یهودی های شام آمد داخل کاخ و چشمش افتاد به این صحنه!
آداب سرش می شد!
از اسم و رسم سرِ توی تشت پرسید. گفتند پسر فاطمه دختر محمد!
گفت کدام محمد؟
گفتند همان محمدی که پیغمبر مسلمان ها بود!
میرزا قیامِ شامی ها رنگ به رنگ شد، یکه خورد، شاید حتی صدایش یک کمی هم لرزید و گفت« پناه بر خدا!شما عجب آدم هایی هستید! پسر پیغمبرتان را کشتید؟ حالا معرکه گرفتید؟ من با هفتاد و چند واسطه نوه داوود نبی ام . یهودی ها فکر می کنند پیغمبر زاده ها خدا هستند آن قدر که من را روی چشمشان می گذارند شما چطور حرمت پسر پیغمبرتان را نگه نداشتید!»
قطب راوندی به اینجای روایت که می رسد می گوید یزید گفت طناب بیندازید گردنش. انگار که توی آداب دانیِ یزید قیر ریخته بودند! هیچی سرش نمی شد. هی طناب را دور گردن «میرزا قیام» فشار داد شاید جلوی بقیه از حرفش عقب نشینی کند و آب ریخته به جوی برگردد اما «نوه داوود» به جای غلط کردم به یکتایی خدا شهادت داد و شهید شد...
خدا کند آدم هر کی هست هر دین و آئینی دارد حُر باشد! حر اگر عاقبتش بخیر شد برای آداب دانی اش بود. حرمت نگه داشتنش.
القصه یزید که باشی نوه محمد و نوه داوود فرقی ندارد!
و هر که پیغمبر ها را دوست دارد.
نسل پیغمبرها و پیغمبر دوست ها باید برچیده شود!
علی لعنة الله علی القوم الظالمین
قطب راوندی/الخرائج و الجرائح/ج۲
کتابخانه فقاهت شیعه
https://eitaa.com/tayebefarid
قبلا درباره مرحوم میرزا قیام در این مطلب:
https://eitaa.com/ravayat_nameh/59
نوشته بودم.
امروز هم این متن خانم فرید جذاب و پُر از اطلاعات تاریخی جالب بود.
این کلیپ👇 هم در همان روزهای اول جنگ تحمیلی دوم از وفاداری یهودیان شیراز به ایران تهیه و در سطح وسیعی توزیع شد.
یه جمله فوقالعاده مهم داره:
اگه جمهوری اسلامی نباشه نه اسلامی باقی میمونه، نه یهودیتی و نه مسیحیتی.
هدایت شده از حوزه هنری فارس
22.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌ما حتی #لبنان و حزبالله را هم بهخوبی روایت نکردهایم. جنگ سیوسه روزه یکی از مهمترین اتفاقات مربوط به #حزبالله است؛ اما ما چند تا کتاب درباره جنگ سیوسه روزه داریم؟ جز حاجقاسم که یک مصاحبه تلویزیونی درباره این جنگ انجام داد و آن هم از بُعد نظامی بود، ما چیز دیگری درباره این جنگ نداریم. یک کتاب آقای وحید خضاب ترجمه کرده است که خاطرات معاون سیاسی نبیه بری است. جز این هیچ کتاب دیگری نداریم. ما حتی از نزدیکترین دوستانمان در منطقه هم روایت و تصویری نداریم. روایتی که به مردم نزدیک شود و در کوچهپسکوچههای لبنان قدم بزند، وجود ندارد.
📌#یمن که دسترسیهای خاص خودش را نیاز دارد ولی درباره #سوریه هم جز ایام دفاع از حرم، چیزی نداریم. درباره #عراق هم جز مسأله اربعین، چیزی نداریم. این واقعاً ناراحتکننده است. یعنی ما هنوز فهم درستی از کشورهای مقاومت نداریم. در صورتی که اگر شناخت بیشتری داشته باشیم، تعاملات و ارتباطات ما با جبهه مقاومت متفاوت میشود.
❗️شاید اگر این روایت رسانهای به درستی انجام میشد و دیپلماسی عمومی وجود داشت، مردم ما قبل از این جنگ با ماجرای لبنان و سوریه و… همراه میشدند.
✅متن کامل مصاحبه با خبرگزاری مهر درباره کتاب در بازداشت حزبالله:
https://www.mehrnews.com/news/6546386/
این کتاب را میتوانید از کتابفروشیهای بقچه کتاب، پاتوق کتاب شیراز و شیرس و صفحات مجازی آنها:
@boghcheketab_admin
@admin_patogh
سفارش دهید.
همچنین کتاب در سایت سوره مهر:
https://sooremehr.ir/book/65679
قابل تهیه است.
@ravayat_nameh