✍️لباس نوشته زیبای یک بسیجی در دوران دفاع مقدس که دلها را آرام می کند!
♨️ورود ترکش خمپاره #بدون_اجازه_خدا ممنوع است !
✅یعنی همه چیز #تحت_اراده اوست .
گرنگهدارمن آنست که من می دانم شیشه را دربغل سنگ نگه می دارد!
#نترسید، #نترسیم و #نترسانیم!
@ravayatf
✅یکی از اون عکس هایی که توی آلبوم #حاج_حسین_ناظری هنوز مونده !
⭕️خدائیش خیلی شانس آوردم نقاش نشدم !😁
آخه یه روحیه بد دارم. از همون کوچکی فکر می کردم توی همه کارها سررشته دارم! همین الانش هم همینجوره! ...
مثلا اگه یه هواپیما الان توی فرودگاه زمین گیر شده باشه و به من بگم ببین چشه ؟! نمی گم نه !🙄
این عکس سال 1362 است که من کلاس دوم دبیرستان بودم اینجا پایگاه بسیج محله مونه(پایگاه مقاومت بسیج شهید هادی دادرس جوان) و اونی که پیراهن طوسی تنشه و قوطی رنگ دستشه منم و اونی که لباس بسیجی داره دوست عزیزم وحید آقای والهی (که خیلی دوستش داشتم )
نمی دونم چی شد یه دفعه به کله ام زد می تونم یه طرح از یک پاسدار انقلاب بمناسبت سوم شعبان و روز پاسدار روی پارچه بکشم !
هیچی دیگه یه پوستر شد الگوی کارم و یکی دوتا قوطی رنگ پلاستیک و اینم نتیجه کارم !
چشمتون روز بد نبینه طرح آماده شد و روی چهارچوب نصب و شب جشن میلاد جلو در تکیه گذاشتم و با افتخار هر چند لحظه از کنارش رد می شدم !
اما آدم تخس همه جا پیدا می شه . در یک چشم بهم زدن دیدم طرح من غیبش زد ! . بعدها فهمیم کار بر و بچه های مسئول پایگاه و جشن و تکیه بوده ! ظاهرا چون طرح خیلی فنی و جذاب بوده گفته بودند ممکنه کسی چشمم بزنه !
خدائیش خیلی شانس آوردن نقاشی رو ادامه ندادم ! ...اما فکر کنم عیب هواپیماها رو می تونم تشخیص بدم !....الان می رم قرصامو می خورم نگران نباشید!😂
@ravayatf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅#آدم_باش!
♦️ماجرای عجیب انتخاب اسم کتاب خاطرات نویسنده و کارگردان بسیجی #مسعود_ده_نمکی
خیلی زیباست! از دست ندید
@ravayatf
حاج حسین ناظری
✅داستان دنباله دار #عروس_مجنون ✍️بقلم : #حاج_حسین_ناظری ♦️قسمت #سیزدهم
✅داستان دنباله دار #عروس_مجنون
#قسمت_سیزدهم
برای یافتن پاسخ این سوال کافی بود سری به بیرون بزنم و همین کار را هم کردم فضای رمل ها که چادر ها را در آغوش گرفته بودند تاریک تاریک بود خب گوش دادم تنها چیزی که شنیده می شد صدای ضجه و ناله ضعیفی بود که از جاجای این صحرا بگوش می رسید و چه زیبا و با صفا . یک لحظه از خودم بیزار شدم که چرا از همه عقب ترم و دعا کردم خداوند مرا هم توفیق همراهی با یاران بدهد حیف است آدم در جبهه باشد و از این اقیانوس نور کمتر استفاده کند .
چند روز از ماندنمان در اردوگاه حمیدیه گذشت و گردان ها کارشان شده بود سازمان دهی و آموزش . آن هم چه آموزش های سنگینی ! معمولاً هر شب عملیات رزم شبانه داشتیم که در آن از سلاح های سنگین و آرپی جی های زمانی استفاده می شد که صدای وحشتناک آن نزدیک بود پرده گوشمان را پاره کند اما عشق به عملیات و جانبازی در شب بیاد ماندنی حمله همه را از خود بی خود کرده بود . در عملیات مشابه و رزم های شبانه بچه ها روحیات خاصی داشتند در تاریکی شب ها چهره نورانی آنها که رفتنی بودندو قول بچه ها سو بالا می زدند مانند ماه می درخشید و کم کم با نزدیک شدن عملیات نورانیت چهره ها هم بیشتر می شد .
یک شب اتفاق بیاد ماندنی عجیبی رخ داد که تا عالم عالم است آن را فراموش نمی کنم . ساعت 8 شب پس از پایان دعا و صرف شام آماده رفتن به رزم شبانه شدیم . برنامه رزم چون تا صبح طول می کشید و با پای پیاده تا صبح در رمل ها راه می رفتیم و با دشمن فرضی درگیر بودیم بشدت تشنه می شدیم و معمولاً قمقمه آب هم کفاف نمی داد و وقتی که برگشتیم مانند قافله ای که از صحرای خشک و سوزان بی آب گذشته و به چشمه آب گوارایی برسد به تانکرهای آب حمله می بردیم و حالا نخور پس کی بخور و البته به حال و روز خودمان هم می خندیدیم .
آن شب هنگام حرکت ستون ، فرمانده گردان برای ما صحبت کرد و گفت که در عملیات آینده ممکن است مسیر عملیات به گونه ای باشد که آب در دسترس ما نباشد بنابراین باید به تشنگی عادت کنیم به همین خاطر امشب می خواهیم با یادحضرت ابوالفضل العباس تا صبح تشنگی بکشیم . فضای روحانی بسیار زیبایی بر گردان که در تاریکی روی رمل ها نشسته بود و صحبت های فرمانده را می شنید حاکم شده بود . فرمانده که او را حاج حمید صدا میزدیم پاسدار رسمی بود و از بچه های قدیمی جبهه و جنگ و معنویت و صفا از سر و رویش می بارید . حاج حمید نگاهی به آسمان کرد و دستی به محاسنش کشید و ادامه داد :
- بچه ها امشب می خواهم ببینم کی کربلایی شده ؟ کی عشق به حسین و ابوالفضل روحش را تسخیر کرده؟
و بعد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود ادامه داد :
-خدا به شما خیر بده که این سختی ها را به عشق حسین تحمل می کنید امشب هم شب حسینی است و ما مهمان ابوالفضل خواهیم بود.
و بعد با لحنی پدرانه رو به بچه ها کرد و گفت : «حالا هر کی اهلش هست بسم الله» و بعدش هم قمقمه اش را در آورد و روی زمین انداخت و من قطرات اشک را بر چهره حاجی به وضوح دیدم .
بچه های گردان با دیدن این صحنه طاقت نیاوردند و زدند زیر گریه . دل سنگ می خواست که طاقت بیاورد و اشک نریزد . قمقمه ها یکی پس از دیگری کنار هم روی زمین تل انبار شد و ستون «یا ابو الفضل گویان» در انتهای تاریکی نا پدید شد .
هنوز چند صد متری دور نشده بودیم که تشنگی به سراغ بچه ها آمد به ما گفته بودند هر کدام خیلی تشنه بود یک ریگ زیر زبانش بگذارد که من هم همین کار را کرده بودم ولی شدت حرکت بچه ها و تکاپوی ستون در گذر از رملها بیشتر از این حرفها به بچه ها فشار می آورد . دهانمان خشک شده بود و با زحمت رملها را پشت سر می گذاشتیم پاهایمان در رملها فرو می رفت و حرکت به سختی انجام می شد .
نزدیک های اذان صبح بعد از پشت سر گذاشتن موانع و درگیری های شدید با دشمن فرضی گردان توقف کرد تا سرشماری صورت گیرد چند نفر از شدت ضعف و تشنگی عقب مانده بودند که دنبالشان فرستادند . حاج حمید در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت گفت :
- آفرین بچه ها! گل کاشتید ان شاء الله روز قیامت از دست حضرت ابوالفضل العباس سیراب بشین
و بعدش هم رو کرد به روحانی گردان که طلبه جوانی بود به نام« ابوالفضل» و گفت :
-آشیخ ابوالفضل نمی خواهی ما را میهمان جدت کنی ؟
و او هم بی مقدمه در تاریکی بر خواست و شروع کرد :
- یا ابو الفضل دل سوخته ام آرزوی کوی تو دارد آقا !
🔺پایان قسمت #سیزدهم
ادامه دارد....
@ravayatf
✅#داغی که از این عکس بردل دارم !
♦️زمستان سال 1363. اردوی اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان به طبس .
اینجا باغ گلشن طبس است لحظات آخر اردو عکسی به یادگار گرفیتم... و نمی دانستم که این عکس سالها شعله حسرت ابدی در دلم خواهد افروخت .
😢از راست شهید #ولی_الله_اتفاقی و شهید #سید_محمد_طبسی و من غریب که کودکانه به مجله ای خیره شده ام .
و هرگز باور نمی کردم دوسال بعد از این ردیف شهید #اتفاقی و #طبسی در عملیات کربلای 5 آسمانی خواهند شد و من غریب..... سی و شش سال است که هنوز منتظرم!
#خدایا_نوبتم_کی_خواهد_آمد_!😢
@ravayatf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅آموزش #حجاب اینجوری بهتر نیست؟!
ارتباط با ما 👇
✅ ورود به کانال ایتا @ravayatf
✅دریافت محصولات : https://ravyonline.sellfile.ir
✅مشاهده کلیپ ها در آپارات : https://www.aparat.com/malakootfer
☎️هماهنگی اجرای برنامه : 09151342012
✅ایول آقا محمود!
🔺حکایت شرمندگی من و آقایی او!
دردنامه فراقی که سالهاست با آن می سوزم !😢
🌹شهید #محمود_بیکی_زاده
👇👇👇
@ravayatf
حاج حسین ناظری
✅ایول آقا محمود! 🔺حکایت شرمندگی من و آقایی او! دردنامه فراقی که سالهاست با آن می سوزم !😢 🌹شهید #م
یادش بخیر شب ها توی پایگاه شهید دادرس جوان تا صبح نگهبانی می دادیم و چه حالی هم داشتیم . من اکثرا پاسبخش می بودم و گاهی اوقات هم گشت سیار.
محمود خیلی به مزار شهدا علاقه داشت .اکثر اوقات با موتور سوزوکی - که مال باباش بود – من رو هم سوار می کرد و دونفری می رفتیم بهشت اکبر.....چه حالی می داد!
یه شب توی پایگاه حال عجیبی به ما دست داده بود انگار حضور شهدا را توی پایگاه حس می کردیم .محمود نگهبان بود و من پاسبخش . رفتم بهش سری بزنم. چشاش پر اشک بود بهش گفتم چی شده محمود آقا؟
بی مقدمه گفت : حسین آقا فردا صبح بریم بهشت اکبر ؟! ومن هم از خدا خواسته گفتم :باشه ساعت 8صبح بیا دنبالم.
اونشب تا صبح توی پایگاه بیدار بودیم و صبح بعد از تحویل اسلحه ها به بسیج هرکدوم به خونه هامون رفتم تا ساعتی بخوابیم.
ساعت 8صبح مادرم منو بیدار کرد وگفت : محمدحسین بلند شو آقای بیکی زاده درب منزل کارت داره . خیلی سختم بود بلند شم. شب تا صبح بیدار بودم .به هر زحمتی بود بلند شدم و تلو تلو خوران به درب منزل رفتم و وقتی با چهره بشاش محمود مواجه شدم تازه یادم اومد چه قراری باهاش داشتم!
با کسلی و بی حالی بهش گفتم چند لحظه منتظرم بمونه تا حاضر شم و بعدش هم راه افتادم توی خونه . خیلی خوابم می اومد حقیقتش می خواستم بهش بگم قضیه رفتن به مزار شهدا رو کنسل کنیم اما روم نشد مخصوصا وقتی با لبخند بانشاطش روبرو شدم .
داخل اتاق که رسیدم تشک ولحاف بد جوری نگاهم می کردن! یه لحظه نشستم که جوراب هام رو بپوشم اما نمی دونم چی شد که دیگه نفهمیدم .....
وقتی بیدار شدم ساعت 11گذشته بود مثل برق از جا پریدم و رفتم درب خونه...امااثری از محمود نبود. خیلی خودم را سرزنش کردم با خودم گفتم چه جوری می خوام تو صورتش نیگا کنم؟!
اما محمود آقا تر از اون بود که غفلت و تقصیر من رو به رخم بکشه ....بعدها دیگه نتونستم مستقیم توی چشاش نیگاه کنم. اما محمود هیچوقت این بی .....من را به رخم نکشید حتی یه دفعه هم بهم نگفت.خیلی آقا بود!
محمود توی عملیات کربلای پنج به سفر آسمان رفت و من جاموندم . موقع تشییع جنازش من جبهه بودم و در فردوس نبودم .
اون موقع ها یه دوربین ویدیویی دست امور تربیتی آموزش و پرورش بود که از اعزام رزمنده ها و تشییع جنازه شهدا فیلم می گرفت .وقتی به فردوس رسیدم رفتم امور تربیتی و خواهش کردم فیلم تشییع جنازه محمود بیکی زاده را برام نشون بدن .
با خودم می گفتم : محمود جان! بعداز اون جریان کوتاهی من دیگه نتونستم توی چشات نیگا کنم حالا می خوام بعداز شهادتت یه دل سیر ببینمت!
تلویزیون روشن شد و فیلم تشییع جنازه رو نشون می داد و من از پشت پرده اشک جنازه شهدا را یکی یکی زیارت می کردم تا نوبت به جنازه محمود رسید. کادر فیلم از پایین پای محمود شروع شد و به طرف بالاتنه اش حرکت می کرد. قلبم به تپش اومده بود تا چند لحظه دیگه می تونستم چهره آقا محمود را ببینم.اما.......😔
باورش خیلی سخت بود از سر محمود به جز یه تیکه موی سر چیزی باقی نمونده بود .............😱
محمود بازم راضی نشد از نگاه نافذش خجالت بکشم. ایول آقا محمود! .....واقعا آقایی !😢
@ravayatf
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️دانش آموزان تشنه معارف #سیره_شهدا هستند
✅هنرمندانه عطش مقدسشان را پاسخگو باشیم !
@ravayatf