#فصل_اول
یک تبسم،یک کرشمه،یک خیال
((عناوین فصل ها از سروده های شهید انتخاب شده است.))
🌸🌸
#قسمت_اول_یادت_باشه
شهید مدافع حرم
حمید سیاهکالی مرادی
***
زمستان سرد سال نود،چند روز مانده به تحویل سال،آفتاب گاهی می تابد،گاهی نمی تابد.از برف و باران خبری نیست،آفتاب و ابرها با هم قایم باشک بازی می کنند.سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است.شب های طولانی آدمی دلش می خواهد بیشتر بخوابد،يا نه،شب ها کنار بزرگ ترها بنشیند و قصه های کودکی را در شب نشینی های صمیمی مرور کند.
چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی؛دوباره.مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده ای از تجسم آن روزها حس دل نشینی زیر پوستت بدود،وقتی مادرت برایت تعریف کند:
((تو داشتی به دنیا می اومدی،همه فکر می کردیم پسر هستی.تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم.بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه.چون فکر می کردیم در آینده یه دختر درس خون و باهوش میشی)).که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود.
درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود.بین جواب سه و چهار مردد بودم.یک نگاهم به ساعت بود،یک نگاهم به متن سؤال. عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم.همین باعث شده بود که استرس داشته باشم،به حدی که دستم عرق کرده بود.همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم.چند ماه بیشتر وقت نداشتم.چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می کردم.حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر می کردم
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم.عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند.آخرین تست را که زدم،درصد گرفتم .شد هفتاد درصد جواب درست.با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود،ولی به نظرم خوب زده بودم.در همین حال و احوال بودم که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان،در حالی که در را به آرامی پشت سرش می بست،گفت:
((فرزانه!خبر جدید!)).من که حسابی درگیر تست ها بودم،متعجب نگاهش کردم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.گفتم:((چی شده فاطمه؟))با نگاه شیطنت آمیزی گفت:((خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!))می دانستم طاقت نمی آورد که خبر را نگوید.خودم را بی تفاوت نشون دادم و درحالی که کتابم را ورق می زدم گفتم:((نمی خواد اصلا چیزی بگی ،می خوام درسمو بخونم.موقع رفتن درم ببند!))
آبجی گفت:((ای بابا!همش شد درس و کنکور. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره!عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.))
ادامه دارد....
☘💐☘💐☘💐☘💐
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل