eitaa logo
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
269 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
96 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید🕊️ 🌷سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفاً در انتشار مطالب کانال ما را یاری رسانید.🛑 📥مدیر کانال حاج محسن تقی زاده @taghizadeh95
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_بیست_چهارم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی هستم ز هست تو،عشقم برای توست. 🌸🌸🌸 از ساعتی که مَحرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود.داشتم به قدرت عشق و دل تنگی های عاشقانه ایمان پیدا می کردم.ناخواسته وابسته شده بودم.خیلی زود این دل تنگی ها شروع شد.خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد!صفحه ای که دیگر من و حمید فقط پسرعمه و دختردایی نبودیم.از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز!شده بودیم هم راه! صبح اولین روز بعد صیغه مَحرمیت کلاس داشتم.برای دوستانم شیرینی خریدم.بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی،دعوت کردم.حلقه ی من را گرفته بودند و دست به دست می کردند.مجردها هم آن را به انگشت خودشان می انداختند و با خنده می گفتند:دست راست فرزانه روی سرِ ما. آن قدر تابلو بازی در آوردند که اساتید هم متوجه شدند و تبریک گفتند. با وجود شوخی ها و سربه سر گذاشتن های دوستانم.حس دل تنگی رهایم نمی کرد.از همان دیشب،دقیقاََ بعد از خداحافظی،دل تنگ حمید شده بودم.مانده بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم.تهِ دلم به خودم می گفتم که چه کاری بود؟عقد را می گذاشتیم بعد از ماموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم.ساعت چهار بعدازظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود.حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمی شدم.حساب که کردم،دیدم تا الآن هرطور شده باید به همدان رسیده باشند.همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم.دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم.اولین پیامی بود که به حمید می دادم.همین که شماره حمید را انتخاب کردم،تپش قلبم گرفتم.چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم.مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل می خواهد کار کند.انگشتم روی کیبورد گوشی گیج می خورد.نمی دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم.یک خط پیامک،یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم:سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم .شرمنده نپرسیدم ،به سلامتی رسیدید؟ انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود .به یک دقیقه نکشید که جواب داد؛علیک سلام!تا ساعت چند کلاس دارید؟این اولین پیام حمید بود.گفتم :کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.نوشت:الآن دو راه همدان هستم،میام دنبال شما بریم خونه! می دانستم حمید الآن باید همدان باشد،نه دو راهی همدان داخل شهر قزوین!با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده،چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند. ادامه دارد... ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮        @ravianaml