eitaa logo
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
271 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
96 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید🕊️ 🌷سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفاً در انتشار مطالب کانال ما را یاری رسانید.🛑 📥مدیر کانال حاج محسن تقی زاده @taghizadeh95
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_یازدهم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 سه روزی از این ماجرا گذشت.مشغول رس
❇️فصل دوم❇️
شهید مدافع حرم 
حمید سیاهکالی مرادی
🌸🌸🌸 از پشت شیشه پنجره ی سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم.دو،سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند.خیلی نگرانش بودم.در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد.حمید بود.هنوز جرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم؛حتی تا آن روز نمی دانستم چشم های حمید چه رنگی هستند.گفت:نگران نباش،حال ننه خوب میشه.راستی!دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم. نوبتمان که شد ،مادرم را همراه خودمان بردیم.من و مادرم جلوتر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد.وقتی به مطب دکتر رسیدیم،مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید:دکتر هست یا نه؟منشی جواب داد:برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد.نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده. مادرم پیش ما برگشت،حمید گفت:زندایی شما چرا رفتی جلو؟خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ می کنم،شما همین جا بشینید.حمید که جلو رفت،مادرم خیلی آرام و با خنده گفت:فرزانه!این از بابای تو هم بدتره!فقط لبخند زدم.خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم. خوبه دیگه،روی همسر آیندش حساسه!از مطب که بیرون آمدیم،حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند،ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه شنبه که رسید،خودمان به مطب دکتر رفتیم.در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم.هنوز نوبت ما نشده بود.هوا نه تابستانی و گرم بود،نه پاییزی و سرد.آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می تابید.حمید با اینکه سعی می کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد،اما لرزش خفیف دست هایش گویای همه چیز بود.مدت انتظارمان خیلی طولانی شد.حوصله ام سر رفته بود.این وسط شیطنت حمید گل کرده بود.گوشی را جوری تکان می داد که آفتاب از صفحه ی گوشی به سمت چشم های من برمی گشت.از بچگی همین طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی گرفت.با لحن ملایمی گفتم:حمید آقا میشه این کار رو نکنید؟تا یک ماه بعد عقد همین طور رسمی با حمید صحبت می کردم.فعل ها را جمع می بستم و شما صدایش می کردم. ادامه دارد.... @ravianaml ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯