مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷#دختر_شینا #قسمت6 ✅ فصل دوم .... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چاد
🌷#دختر_شینا
#قسمت7
✅ فصل دوم
... آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.
آن شب از لابهلای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوهی عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمدورفتهای مشکوک به خانهی ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زنعموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام میداد، میآمد و مینشست توی حیاط خانهی ما و تا ظهر با مادرم حرف میزد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر میزدند و میگفتند: «ما از قدم کوچکتر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید؟!» پدرم بهانه میآورد: «دوره و زمانه عوض شده. »
از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. میدانستم به خاطر علاقهای که به من دارد راضی نمیشود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیلها کوتاه میآمدند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالاحالاها مرا شوهر نمیدهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بیخبر به خانهمان آمدند. عموی پدرم هم با آنها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعتها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند و من توی حیاط، زیر یکی از درختهای سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمیدید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، میدیدم.
کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.»
🔰ادامه دارد....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
#شهید شدن اتفاقے نیست...
🌹 #شهید 🌹
قبل از همه چیز دنیایش را به #قربانگاه برده ...
او زیر نگاه مستقیم خدا زندگی ڪرده ...
#شهادت اتفاقے نیست ...
سعادتے است ڪه نصیب هر ڪسے نمے شود ...
باید #شهیدانه زندگے ڪنے
تا #شهیدانه بمیرے...
#شهید_والامقام
#حسین_معز_غلامی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃
مردان خدا ...
پرده ی پندار دریدند ؛
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند✨
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
📷تصویری از دو نوهی اسماعیل هنیه که روز گذشته به شهادت رسیدند
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
من تشنهی دیدارم ای زیبای تنها
با یک نظر آتش بزن خاکسترم را💔
#ساعت-عاشقی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌹 مراسم نهمین سالگرد عروج و شهادت مبلغ و هادی عامل، حجت الاسلام والمسلمین محمدمهدی مالامیری
اولین شهید روحانی مدافع حرم کشور ؛
♦️در سالروز غم بار تخریب قبور ائمه مظلوم بقیع (علیهم السلام) به دست سفاکان منفور وهابیت ؛
🎤 با روایت گری همرزمان و دوستان شهید
و راویان شهدا ؛
همراه با مداحی ، روضه و ذکر توسل؛
⏰ زمان:
چهارشنبه ۲۹ فروردین ماه ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۳۰
🕌 مکان: شهر قم، منزل این شهید عزیز ؛
در جوار بانوی کریمه حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)
⚘ویژه خواهران و برادران
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌷 جعبه ی بهشتی شامل: پرچم روی مزار و قبر مطهر آقا امام حسین(ع) ، تربت ناب و اصلی آقا سیدالشهدا(ع) ، انگشتر حاج قاسم عزیز و... فضای مراسم را عطرآگین تر خواهد کرد...
( ۱۴۴ امین)
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈 با توجه به محدودیت جمعیت، بزرگوارانی که تمایل دارند در این محفل شهدایی شرکت فرمایند، لطفا با ارسال نام و نام خانوادگی خود به صورت پیامک به شماره
۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ ثبت نام نمایند و آدرس منزل شهید خدمتشان ارسال می گردد.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#جان فدا ؛
#شهیدالقدس ؛
#مکتب حاج قاسم عزیز ؛
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈کانال اطلاع رسانی:
برنامه ها،دوره ها،یادواره ها،راهیان مکتب حاج قاسم عزیز،راهیان نور،روایت گری ها، دیدارها،اردوها و...
👇👇👇
http://eitaa.com/sayarimojtabas
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
پلاک را از گردنش درآورد؛
گفتم: از کجا تو را بشناسند؟
گفت: آنکه باید بشناسد،
میشناسد... 🌿
شادی ارواح مطهر شهدای گمنام صلوات 🥀
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷#دختر_شینا
#قسمت8
✅ فصل سوم
... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاجآقا جدایت کردند.».
آن شب وقتی مهمانها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمیدانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریهاش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او میدادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. »
پسرِ پسرعموی پدرم سالها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او میافتاد، گریه میکرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان میشد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و اینطوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریشسفیدهای فامیل مینشینند و باهم به توافق میرسند. مهریه را مشخص میکنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورده میکنند و روی کاغذی مینویسند. این کاغذ را یک نفر به خانوادهی داماد میدهد. اگر خانوادهی داماد با هزینهها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا میکنند و همراه یک هدیه آن را برای خانوادهی عروس پس میفرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرجهای عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانوادهی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمانهای پدرم کاغذ را به خانهی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریهام را پنجهزار تومان تعیین کرده.
پدر و مادر صمد با هزینههایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همینکه رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا اینقدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
🔰ادامه دارد.....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🕊شهیدان نامہ گلگون نوشتند
❣شهادٺ نامہ را #باخون نوشتند
❣بنازم این همہ #ایمان وایثار
🕊بہ تاریخ جهان قانون نوشتند
🌷 سلام صبحتون شهدایی 🌷
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬لحظه شهادت شهید #ابراهیم_عشریه
چه زیبا گلچین میکنی
خوبــــان عــــالــم را...!
و مـــن
مبهوت هر شهیدم
که چه زیبــــــــا میرود
تا عــــــــرش اَعــــــــلی!🕊
شادیروحمطهرشهداصلوات 🥀
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷#دختر_شینا
#قسمت9
✅ فصل سوم
...صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنجهزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچهی پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و تهتغاریاش را به خانهی بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینیخوران و نامزدی در خانهی ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زنها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشهی حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه میکردم. خدیجه، همهجا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شدهای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همهی دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاریشان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانوادهی خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانهی بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر میکنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزادهای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت میگویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.»
با حرفهای زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچهای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم میمردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپتاپ افتاده بود.
خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس میشدم. توی دلم خداخدا میکردم، هر چه زودتر مهمانها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیهایم تمام میشود.»
🔰ادامه دارد....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------