فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبتهای شهید «اسماعیلیفرد» با من و شما
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_علی_هاشمی : تکلیف به عهده ماست..
۴ تیرماه سالروز شهادت #سردار_هور شهید علی هاشمی گرامی باد🌷
#انتخابات
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷 #دختر_شینا #قسمت52 ✅ فصل چهاردهم 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. ن
🌷#دختر_شینا
#قسمت53
✅ فصل چهاردهم
💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم میخواهد بگویم، دربارهی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که میآیم، میگویم این آخرین باری است که تو و بچهها را میبینم. خدا خودش بهتر میداند شاید دفعهی دیگری وجود نداشته باشد. به بچهها سفارش کردهام حقوقم را بدهند به تو. به شمساللّه و تیمور و ستار هم سفارشهای دیگری کردهام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. »
زدم زیر گریه، گفتم: « صمد بس کن. این حرفها چیه میزنی؟ نمیخواهم بشنوم. بس کن دیگر. »
💥 با انگشت سبابهاش اشکهایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچهها ناراحت میشوند. اینها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی. » مکثی کرد و دوباره گفت: « این بار هم که بروم، دلخوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچهها باش و تحمل کن. »
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفتهای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن میزد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی میآمدند میخواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمسالله، تیمور و ستار، گاهگاهی میآمدند و خبری از ما میگرفتند.
💥 حاجآقایم همیشه بیتابم بود. گاهی تنهایی میآمد و گاهی هم با شینا میآمدند پیشمان. چند روزی میماندند و میرفتند. بعضی وقتها هم ما به قایش میرفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانهام پر میزد. فکر میکردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه میگرفتم و مثل مرغ پرکندهای از اینطرف به آنطرف میرفتم. تا بالاخره خودم را به همدان میرساندم. خانه همیشه بوی صمد را میداد. لباسهایش، کفشها و جانمازش دلگرمم میکرد.
💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشیام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز میشد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان میشد و مناطق مسکونی را بمباران میکردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همینطور دو سال از جنگ گذشته بود.
💥 سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر میکردم با این شرایط چطور میتوانم بچهی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده میکرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا میرفت. سفارشم را به همهی فامیل کرده بود. میگفت: « وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید. »
💥 وقتی برمیگشت، میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای. لحظهای از فکرم بیرون نمیآیی. هر لحظه با منی. »
اما با این همه، هم خودش میدانست و هم من که جنگ را به من ترجیح میداد. وقتی همدان بمباران میشد، همه به خاطر ما به تب و تاب میافتادند. برادرهایش میآمدند و مرا ماه به ماه میبردند قایش. گاهی هم میآمدند با زن و بچههایشان چند روزی پیش ما میماندند. آبها که از آسیاب میافتاد، میرفتند.
💥 وجود بچهی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبتنام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچهها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت میشوید. تابستان میرویم خانهی خودمان. »
💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمیخواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتهی دیگر بچه به دنیا نمیآید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « میروم سری به منطقه میزنم و سه چهارروزه برمیگردم. »
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمیخواستم باور کنم. صمد قول داده بود اینبار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل میکردم. باید صبر میکردم تا برگردد. اما بچه این حرفها سرش نمیشد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم میپیچیدم؛ ولی چیزی نمیگفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان میفرستم دنبال قابله. »
گفتم: « نه، حالا زود است. » اخمی کرد و گفت: « اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی میخورم؟! »
💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشهی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکهپارچههای سفید. تعریف میکرد و زیر چشمی به من نگاه میکرد. خدیجه و معصومه گوشهی اتاق بازی میکردند. قربان صدقهی من و بچههایم میرفت. دقیقه به دقیقه بلند میشد، میآمد دست روی پیشانیام میگذاشت. سرم را میبوسید. جوشاندههای جورواجور به خوردم میداد.
🔰ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
آقا سید شهید عيدت مبارک⚘️⚘️
از قدیم رسم بوده سادات عیدی میدادند به بقیه به رسم تبرک.
آقا سید عیدی ما محشور شدن با شما
آقا سید... هنوزم باورمون نمیشه رفتی
ما توی جنگلها گمت کردیم اما بدن سوخته ت رو پیدا کردیم.
#شهید_رئیسی⚘️
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
سلام علیکم؛
عرض ادب و احترام؛
❤ عید سعید و بزرگ غدیر خم بر همه ی اعضای محترم کانال مبارک باد...🌹⚘🌺
امروز همه ، عیدی مون را از آقا امیرالمومنین علی (علیه السلام) بگیریم 🤲
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#جان فدا؛
#شهیدالقدس؛
#مکتب حاج قاسم عزیز؛
⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈کانال اطلاع رسانی:
راهیان مکتب حاج قاسم عزیز/راهیان نور/ راهیان کربلا/راهیان مقاومت/راهیان حرم/راهیان قدس/ راهیان وطنی و گلزارگردی/روایتگری ها/ کنگره ها/یادواره ها/دوره ها/ کارگاه ها/ ویژه برنامه ها/دیدارها/ گردشگری ها/ اردوهاو...
👇👇👇
http://eitaa.com/sayarimojtabas
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
📃فرازے از #وصیتنامه
🥀من حاضرم مثل علے اڪبر امام حسین(ع) #ارباً_اربا بشم
👌ولے #حجاب ناموس اسلام
#حفظ بشه.!
#شهیدمدافع_حرم🚩
#حسین_حریری💐
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیز محرومین ...
به عهده من ... من پیگیری می کنم.💔
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
شهید مدافع حرم امیر کاظم زاده🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۶۱/۶/۱۴
محل ولادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۳/۱۱
محل شهادت. دمشق سوریه
محل مزار. بهشت زهرا قطعه ۲۸ ردیف ۳۵ شماره ۲۳
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽فیلم لحظه شهادت شهید امیر کاظم زاده
شهدا را یاد کنیم با صلوات🕊🌷
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهل روز گذشت💔🥺
وقتی بودی قدرتو ندونستیم
حالا فانوس به دست دنبال
کسی مثل تو می گردیم...
#شهید_جمهور
#انتخابات
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
سردار شهید علی شفیعی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۵/۸/۱۸
محل ولادت: کرمان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰
محل شهادت: عملیات کربلای ۴_ام الرصاص
مزار؛ گلزار شهدای کرمان
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🔰زندگینامه شهید سردار علی شفیعی
°•[🌤🌷🕊]•°
💐🍃سال۱۳۴۵ در شهر کرمان به دنیا آمد. او که پدر را به خاطر ابتلا به بیماری سرطان ازدستدادهبود، در تامین مایحتاج خانواده کمک حال مادر بود.
🌹🍃وقتی که یازدهسال داشت، کم و بیش در فعالیتهای انقلابی علیه رژیم ستمشاهی پهلوی شرکتمیکرد. سال۱۳۵۷ فعالیتهای خود را با ورود به بسیج مسجد گسترشداد. با شروع جنگ تحمیلی پا به جبهه گذاشت و درسال۱۳۶۲ وارد سپاه شد تا علاوه برحضور در عرصهی جنگ در فعالیتهای سیاسی_مذهبی ازجمله در گروه امر به معروف و نهی از منکر شهر کرمان هم شرکتداشتهباشد.
🌺🍃حضور درجنگ با آن سن کم و بروز خصلتهای بارزی چون مدیریت، تدبیر، اخلاص و عاشقبودن، توانست او را خیلی زود یکی از فرماندهان کند.
🥀🕊 در عملیات بدر، والفجر۸، کربلای۴، شرکت فعال و نقشآفرین داشت. سرانجام نیز در ۴دی۱۳۶۵ و درعملیات کربلای۴، درون محور عملیاتی جزیرهی امالرصاص براثر برخورد ترکش خمپاره به فیض شهادترسید.
و در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت های مادر گرامی شهید علی شفیعی از شرایط سخت زندگی که داشتند
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
✍شهید حاج قاسم سلیمانی:
دفاع از اسلام نیازمند هوشمندی و توجه خاص است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷نگاه شهدا به حضور ماست...🌷
✅مدیون شهداهستیم
🌺یادشهداباصلوات 🌺
اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم 💫
#انتخابات
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷#دختر_شینا #قسمت53 ✅ فصل چهاردهم 💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم میخواهد بگویم، دربارهی
🌷#دختر_شینا
#قسمت54
✅ فصل چهاردهم
💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکهپارچههای بریدهشده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زنبرادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم میچرخید. جوشانده توی گلویم میریخت و میگفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچهات را میگیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیمساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.
💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپلمپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریهی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بیحسی و خوابآلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمیشنیدم.
💥 فردا صبح، حاجآقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از همرزمهایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشمانتظار آمدنش شدم. فکر میکردم هر طور شده تا فردا خودش را میرساند. وقتی فردا و پسفردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایهها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! »
- عجب شوهر بیخیالی.
- بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگیاش.
- آخر به این هم میگویند شوهر!
💥 این حرفها را شینا هم میشنید و بیشتر به من محبت میکرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوهام هفتم میگیرم و مهمانی میدهم. »
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف میزد، زود میرنجیدم و میزدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمیکنم. میروم و مهمانها را دعوت میکنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!
💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زنداداشهایم مشغول پختوپز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچهها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر میدادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّههای بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. »
💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمیتوانستم راه بروم. آرامآرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه میآمد. لباس سپاه پوشیده بود و کولهای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم.
گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودیها بیاید. عملیات داریم. من هم آمدهام سری به ننهام بزنم. پیغام دادهاند حالش خیلی بد است. فردا برمیگردم. »
💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دستها و پاهایم بیحس شد. به دیوار تکیه دادم و آنقدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم میلرزید. شینا آبقند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. میدانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک میریزد. نمیخواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانیاش را به هم میزدم.
💥 سر ظهر مهمانها یکییکی از راه رسیدند. زنها توی اتاق مهمانخانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاقها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زنها تا عصر ماندند. زنبرادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرفها را شستند و میوهها را توی دیسهای بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زنها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظهی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔰ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
تازه نامزد کرده بود اومد پیش فرماندش
گفت: حاجی اجازمو بده برم سوریه ...
گفت: میزارم ولی الان نه .گفت: دارم زمین گیر میشم،بزار برم .میترسید عشق به خانومش، باعث بشه نره برای دفاع از حرم ...💗عباس اولین نامحرمے ڪہ دیده بود نامزدش بود ...
🍁 ﺗﻨﻬﺎ 40 ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً 40 ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ . ﻧﺎﻣﺰﺩﯼﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﮐﺮﺩ..ﮐﻞ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻧﺶ 40 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﮔﺮﻓﺖ. ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ
🍁 توی این دو سال اکثر دوره هاۍ نظامی از جمله جنگ افزار و تاکتیک و... رو گذروند. یه مدتی که از نامزدیش گذشت، بهش گفتم: عباس تو از اون مردهای عاشق پیشه میشی، چون تا حالا به هیچ نامحرمی حتی نگاه نکردی بهم خندید. چند روز گذشت؛ اومد پیشم گفت: حاجی تو روخدا بذار برم، اینبار اصرار کردنش متفاوت بود. گفتم: چیزی شده⁉️ گفت: سردار دارم زمینگیر میشم.
آره؛ عباس داشت عاشق میشد، ولی از همه چیز براي حرم زد. عباس اولین نامحرمی که دیده بود نامزدش💞 بود.
کتاب زندگی به سبک شهدا ناصرکاوه
راوی: سردارحمید اباذری
شهید عباس دانشگر شهید دهه هفتادی مدافع حرم
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱قلب که پاک شد، قلب که آرام گرفت
قلب که ساکت شد ساکت به معنای واقعی از اینکه از آلودگی های دنیا خودش رو دور کرد خدای متعال در اون جای میگیره
و قلبی که خدای متعال در اون جای گرفت همیشه حیات داره همیشه رو به جلو میره همیشه قدرتمنده...
شهید احمد کاظمی
#سلامصبحتونشهدایی ✋
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
امروز دهم تیرماه سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم #سید_مهدی_موسوی
🕊شهید مدافع حرم #ابراهیم_رشید
شادی روح پاکشون صلوات
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
▪️قاسم عبدی، در تاریخ ۱۷ فروردین ۱۳۴۷ در محمودآباد مازندران متولد شد. وی به عنوان بسیجی در لشگر ۲۵ کربلا حضور یافت و در ادامه عملیات «والفجر ۹» در تاریخ ۸ فروردین ۶۵ با تنی مجروح اسیر و زیر شکنجهها دشمن بعثی در ۸ خرداد ۱۳۶۵ غریبانه در یکی از بیمارستانهای عراق به شهادت رسید و ۱۵ سال بعد هم ( سال ۸۰) پیکرش به وطن بازگشت.🇮🇷
📩 در بخشی از وصیتنامه این شهید می خوانیم:«چه شهید شویم و چه زنده بمانیم؛ در هر دو صورت پیروزیم چون از واقعه کربلا ۱۴ قرن میگذرد و هنوز نام امام حسین (ع) را با شکوه فراوان میبرند.
.
#غریب_در_اسارت
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
سردار شهید مدافع حرم حاج حسن شاطری🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
لقب: حسام خوش نویس
تاریخ ولادت: ۱۳۴۱/۴
تاریخ شهادت: ۱۳۹۱/۱۱/۲۴
محل شهادت: جاده دمشق_بیروت_سوریه
مزار: گلزار شهدای سمنان
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
سردار شهید مدافع حرم حاج حسن شاطری🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 لقب: حسام خوش نویس تاریخ ولادت: ۱۳۴۱/۴ تاریخ شهادت:
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
🔻پس از پایـان جنگ ۳۳ روزه
مادر حاج عماد مغنیه
از او پرسیده بود که آیا این همه
ویرانی را می توان درست ڪرد؟
🌹حاج عماد در جواب گفته بود
یک نفر قرار است بیاید
که کار خودش را خوب بلد است.
شهیـد حسـن شــاطری
که در لبنان به نام "حسام خوشنویس"
معروف شد و سالها بدون هیچ مرزی
در میان اهل تسنن و تشیع آذربایجان ،
ڪردستان و کشورهـای افغانستان و
عـراق ، در زیـر باران خطرهـا
جاده کشیده بود و مدرسه ساخته بود ،
برای این کار انتخاب شده بود
🌱سید حسن نصرالله میان مردم رفت و گفت لبنان را از آن چیزی که بود زیباتر خواهیم ساختاجمل مما کانت
💠به تعبیر سردار بزرگ اسلام حاج قاسم سلیمانی ؛ حسام خوشنویس یا همان سردار شاطری ما تنها لبنان را نساخت بلکه دلهای مردم لبنان و منطقه را از مسیحی و سنی و .. را فتح نمود و پیروزی دنیای اسلام را تکمیل نمود.
#شهید_سردار_حاج_حسن_شاطری
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------