eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
628 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴تصویری از جهاز دفن حاج قاسم که در کفن او گذاشته می‌شود ♦️عبای رهبر انقلاب ♦️انگشتری که حاج قاسم با آن نماز شب می‌خواند ♦️تربت کربلا ♦️و امضای چند شاهد مبنی بر اینکه حاج قاسم انسان خوبی بوده از جمله رهبر انقلاب، سید حسن نصرالله، عماد مغنیه خدایا شهید عزیز ما را باشهدای کربلامحشوربفرما #انتقام سخت @raviannoorshohada
دیشب به مناسبتی زندگی نامه را در اینترنت جستجو می کردم دلم گرفت. نوشته بود مدرک تحصیلی دیپلم ♦️سردار به تو غبطه خوردم که تو با این عظمت و جایگاه هیچ وقت دنبال مدرک و دانشگاه و مدرک دکترا و ... نبودی❌ ⇜ هرگز دنبال نام و عنوان نبودی ⇜ هرگز به فکر استراحت نبودی ⇜ مثل برخی ها سجاده آب کش هم نبودی ♦️وسط نماز از یتیمِ شهید؛ گل و برگ گل گرفتی🌹 و هرگز به خاطرت رسوخ نکرد که شاید نمازم باطل شده باشد شاید فکر کردی این نماز نزد حق محبوب تر است و بلافاصله بعد از نماز یتیمی را که به تو گل داده بود غرق بوسه کردی ♦️سردار این قدر خاکی بودی که بجز در مراسم رسمی درجه هایت را نصب نمی کردی لباس سبزت یا تنت نبود یا اگر بود خاکی بود و گِلی بود😔 ♦️خانه ات ساده بود وسایل خانه ات چقدر معمولی و حیاط منزلت چقدر ساده و خودمانی و از همسرت خواستی که بر سنگ قبرت بنویسند بدون نام و عنوان ♦️تو ⇜ اهل همت بودی؛ نه اهل صحبت ⇜ مرد عمل بودی و نه مرد شعار ⇜ دارای مقام بودی؛ نه صاحب عنوان ⇜ خوشا بحالت که یار نظام بودی و نه مثل ماها بار نظام ⇜ تو سرباز ایران بودی؛ نه سربار ایران🇮🇷 ⇜ تو به انتظار ایستاده بودی؛ نه به انتظار نشسته ⇜ تو سوار بر تانک بودی؛ نه سرمایه دار بانک نمی دانم تو چندمین بودی از 313تن ♦️تو یار مردم بودی و در مشکلات همیشه پشت مردم بودی. هر جا که عازم بودی حتما آن جا لازم بودی؛ چه در اهواز چه حلب؛ چه بغداد و چه دمشق و یا اربیل ♦️سردار ببخش که درجه ای نظامی بالاتر از نداریم که بردوش و یا برسینه ات بگذاریم سردار ما تا بحال فکر می کردیم که تو فتح الفتوح کردی؛ ولی تشییع جنازه ات به ما فهماند که تو فتح القلوب♥️ کردی سردار برای ما دعا کن که به دعایت سخت محتاجيم. قاسم سلیمانی سخت @raviannoorshohada
🌹🕊💐🕊💐🕊🌹 #فرزند_شهید #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی فرزند #شهید_سپهبد_سلیمانی ، سلاح به دست در نمازجمعه امروز کرمان سخنرانی کرد. هزاران #قاسم_سلیمانی آماده حرکت به سمت کاخ سفید هستند . دختر #سردار_شهید_سلیمانی در جمع نمازگزاران جمعه در شهر کرمان گفت : امروز من زینب #حاج_قاسم به شما می گویم ، داستان کربلا دوباره در عصر ما تکرار شد و علمدار محور مقاومت #تکه_تکه شد تا #ولی امرش آسیب نبیند ، علمدار رفت تا #ایران و #ایرانی بماند ، علمدار رفت تا #ناموس حفظ شود و او با #شهادتش حجت را بر همگان تمام کرد و به تمام دنیا نشان داد شیطان بزرگ کیست. آمریکا با ترور #پدرم بزرگ ترین و احمقانه ترین حرکت را کرد ، چرا که نه تنها #شهادت پدرم موجب #ضعف ایران و جبهه مقاومت نشد، بلکه تمام آزادی خواهان و جوانان سراسر دنیا را بیدار و #وحدت میان مردم را بیشتر و بیشتر کرد. #پدرم به مانند شیشه عطری می ماند که با شکستن آن #رایحه خوشش در سراسر دنیا پیچید. هزاران #قاسم_سلیمانی آماده حرکت به سمت کاخ سفید هستند و شما تا آخر عمر بترسید و منتظر ما باشید . #انتقام زمانی برای ما معنی می دهد که رژیم آمریکا، صهیونیست و آل سعود دیگر وجود نداشته باشند . #انتقام_سخت @raviannoorshohada
و مکرو مکر الله والله خیر الماکرین سخت در راه است دو سه روز پیش ، ایران آبستن یک داغ جدید بخاطر سقوط هواپیمای تهران استامبول بود . پروژه ای دقیقا شبیه اتفاقی که برای هواپیمای اوکراین افتاد. اما به لطف خدا و بصیرت بچه های سپاه ، جلوی این تراژدی گرفته شد این اتفاق حامل پیام قابل تاملی هست در دو هفته ی اخیر ، سپاه موفق به رمز گشایی و نفوذ و هکِ ناوگان هوایی نظامی امریکا ، مخصوصا آواکس جاسوسی فوق پیشرفته ی این کشور شده و توانست هواپیما و مسافران تهران استامبول رو از یک هک و حمله ی سایبری دیگه ، نجات بده اما ...... داستان قشنگ این روزا به همینجا ختم نمیشه 😊 امروز شاهد بودین که قریب به پنج بالگرد و هواپیمای نظامی امریکا در نقاط مختلف دنیا سقوط کرد که هنوز امریکایی ها تعدادی رو رسانه ای نکردن . که مهمترینش سقوط هواپیمای حامل افسران اطلاعاتی امریکا در افغانستان بود . هر چند طالبان به عهده گرفت اما تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ...‌‌😉 این یعنی شروع مرحله ی دوم انتقام سخت که اقا فرمودن . این یعنی تمام ناوگان و کدهای پروازی و هدایت هواپیماها و بالگرد های آمریکا ، توسط سپاه پاسداران هک شده و این یعنی دیپلماسی ملت قوی که اقا فرمودن . اقا فرموده بودن :یکی بزنن ، ده تا میخورن ..... بسم الله القاصم الجبارین شیرمردان سپاه ، طبق قولی که به مردم ایران بابت هواپیمای اوکراینی دادن ، جبران کردند . تبارک الله به عنوان یک ایرانی به سپاه پاسداران افتخار میکنم @raviannoorshohada
حسین(ع)جان وقتی کہ مابہ جبهه میرویم بہ این نیت میرویم که سیلی # بازوی ورم کرده # سینہ سوراخ شده مادرم زهرا را بگیریم... 🌷 @raviannoorshohada
enc_16726832225392917736719.mp3
2.31M
قسم به قطره قطره اشک مادر قسم به ذوالفقار قهر حیدر قسم به بغض در گلوی رهبر.. می‌گیریم.. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
#تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
. 🌹 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💢 🌹 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------