هدایت شده از 🌹شهید مهدی ایمانی🌹
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_ایمانی
#دهه_شصتی #فدایی_زینب
#شهدای_مدافع_حرم_فاطمیون
#شهدای_مدافع_حرم_زینبیون
#شهدای_مدافع_حرم_قم
#شهدای_شمالغرب_قم
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهیدان_مدافع_حرم
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_مهدی_ایمانی
#شهیدان_زنده_اند
#شهدای_فاطمیون
#شهدای_شمالغرب
#شهدای_زینبیون
#لشکر_زینبیون
#شهید #شهادت
#مدافعان_حرم
#شهدا #شهداء
#شهید_ایمانی
#شهیدان
#خادم
#ایمان
#قم .
.......سروش👇
https://sapp.ir/mehdi_96
.......اینستاگرام👇
@shahid_mahdi_imani
🌹شھید مدافع حࢪم مھدے ایمانے🌹
خیلی قشنگه 👇👇
#شهیدان_زنده_اند
❣ یک روز در خانه هیئت داشتیم.
عصر همان روز پدرم کمی استراحت کرد.
بعد با نگرانی از خواب پرید.فهمیدیم خواب دیده
پدرم کمی به اطراف نگاه کرد و گفت: الآن حسن اینجا بود
❣ بهش گفتم حسن جان امشب هیئت داریم شما تشریف دارید؟
حسن گفت : نه امشب باید برم پیش فلانی که یکی از همسایگان قدیم است
حسن ادامه داد : او امروز از دنیا رفته و امشب شب اول قبر اوست
این شخص حقی گردن من دارد که باید امشب پیش او باشم
پدرم با تعجب گفت: آن کسی که حسن می گفت اهل مذهب و دین و ... نبود.
❣ برای همین بهش گفتم : حسن جان این آدمی که میگی اهل دین نبود او چه حقی به گردن تو داره!؟
حسن لبخندی زد و گفت : روز تشییع جنازه من هوا بسیار گرم بود.
این آقا در جلوی در خانه اش ایستاده بود و به جمعیت نگاه می کرد.
وقتی گرمی هوا و تشنگی مردم را دید.
یک شیلنگ آب از خانه اش به بیرون کشید
و بایک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان پیکر من آب داد. 👌
❣ او همین قدر به گردن من حق پیدا کرده
پدرم بعد از اینکه این حرف را زد از جا بلند شد و گفت: باید بروم ببینم خواب من راست بوده یانه.
باید بروم ببینم فلانی واقعا فوت کرده یا نه.
پدرم رفت و ساعتی بعد برگشت
گفت : بله وارد محل آنها که شدم حجله اش را دیدم.او همین امروز تشییع شده بود
🌷🌱🌷
راوی_برادر_شهید
#شهید_حسن_طاهری
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
@raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
#شهیدان_زنده_اند
❣ در چهارم خرداد ماه سال 1393 خبر دادند دو شهید گمنام قرار است در شهرستان درود تدفین شوند.
من تنها دختر خانواده بودم شهری که قبلا در آن زندگی می کردیم درود بود در نیشابور
پدرم حدود 23 سال بود که شهید شده بود اما برنگشته بود.
من در فراق پدرم در سال گذشته خیلی بی تابی می کردم.
چند روز قبل از اینکه شهدای گمنام را به درود بیاورند.
خواب دیده بودم در یک حسینیه ی خیلی بزرگ تابوت دو شهید را گذاشته اند
❣ و یکی از تابوت هایی که رو به قبله بود را به من نشان داده و گفتند ایشان پدر شماست.
در همان حال پیش خودم گفتم این که اسمی ندارد!؟
نزدیک تر که رفتم روی تابوت با خطی خوش نوشته شده بود ( شهید سید علی اکبر حسینی )
هنگامی که خبر آوردن دو شهید گمنام در روستا را شنیدم خیلی بی تاب بودم هرچه گفتم این شهید پدر من است کسی باور نمی کرد.
و می گفتند نمی شود به یک خواب بسنده کرد.
❣ هنوز صحنه ای که روی تابوت نوشته شده بود علی اکبر را به یاد دارم و یقین داشتم که این شهید پدرم بود. 👌
از آن زمان هرگاه که به درود می آمدم ساعت ها برسر مزار این شهید گمنام اشک می ریختم.
چون به دلم برات شده بود که این شهید پدر من است...
❣ همه می گفتند خودت را اذیت میکنی
میگفتم : این شهید هم گمنام است من به جای خانواده اش به دیدارش می آیم.
در این یک سال با این شهید به اندازه ای خو گرفتم که به این باور رسیدم پدرم است.
تا اینکه برای آزمایش به سراغ ما آمدند.
❣ حال و هوای عجیبی به همه ی ما دست داد تا جایی که هر روز منتظر خبری خوش بودیم.
تا اینکه در دهه کرامت سال1394 با آمدن مسئولان و دادن خبر خوش که پدرم همان شهید گمنام بوده اشک شوق و فریاد خوشحالی در منزلمان به پا شد..
برایمان بسیار جالب و عجیب بود که یک شهید گمنام اینطور به روستای خودش برگردد و خبر بازگشت را نیز خودش بدهد.🌷🍃
شهید_سید_علی_اکبر_حسینی
راوی_دختر_شهید
@raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌸﷽🌸
#شهیدان_زنده_اند
داستان 2⃣
🌹 راوی_دختر_شهید : 🌹
❣ سال 62 کلاس اول راهنمایی
بودم.
یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود.
در زادگاه پدرم شهر خوانسار برای او مراسم گرفته بودند.
بنابراین مادر و برادرم هم خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم.
وقتی وارد مدرسه شدم دیدم برای پدرم مراسم تدارک دیده اند.
پس از مراسم راهی کلاس شدم ، خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد.
❣ در غیاب من همه بچه ها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم.
ناظم از من خواست که حتما اولیایم آن را امضاء کنند و فردا ببرم.
به فکر فرو رفتم چه کسی برنامه را برام امضا کند ... !
وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد.
در خواب پدرم را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم.
❣ پرسیدم آقاجون ناهار خوردید؟
گفت : نه نخوردم
به آشپز خانه رفتم تا برای پدرم غذا بیاورم.
پدرم گفت : زهرا برنامه امتحانیت رو بیار تا برات امضا کنم. 👌
گفتم آقاجون کدام کارنامه؟
گفت : همان برنامه امتحانی که امروز توی مدرسه دادند.
رفتم و برنامه امتحانی را آوردم
اما هرچی دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد.
میدونستم که پدر هیچوقت با خود کار قرمز امضاء نمی کنه.
❣ بالاخره خود کار آبی را پیدا کردم و به پدرم دادم و رفتم آشپز خانه
اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم.
گریان به دنبال او دویدم اما دیگه پیدایش نکردم.
صبح از خواب بیدار شدم
موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده کردم.
ناگهان چشمم به برنامه امتحانی ام افتاد که امضاء شده بود.
یک باره خواب دیشب در ذهنم تداعی شد.
❣ پدرم در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود : اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی و امضا کرده بود...
#شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی
@raviannoorshohada
♥️ ﷽ ♥️
#شهیدان_زنده_اند
داستان امروز
🌷 اهل شاهرود بودند اما در تهران زندگی می کردند ...
وضعیت خانوادگیشان بسیار خوب و مرفه بود. 👌
♦️پسر خوبی بود معلوم بود از یک خانواده با اصالت و فهمیده است. اما حرف هایی که می زد در شان یک دانشجوی مسلمان نبود. 🙄
🔷با هم دوست بودیم یکبار گفتم : امشب بریم گلستان شهدای شاهرود؟
♦️خنده تلخی کرد و بهم گفت : شما هم که فقط اینطور جاهارو بلد هستی ...😏
❣شب با هم وارد شدیم...❣
♦️به قبور مطهر شهدا نگاه می کردیم و حرف می زدیم.
با خودم گفتم باید بتونم دست این جوان رو بگیرم.
یکدفعه به ذهنم رسید از شهدا کمک بگیرم مگر آنها زنده نیستند!☺️
♦️در میان شهدا #رضا_نادری رو خوب می شناختم...
شنیده بودم خیلی از بچه های نسل سوم با رضا رفیق هستند و مرتب به سر مزار او می روند ... 👌
🔷به کنار قبر رضا که رسیدیم به دوستم گفتم : یک لحظه اینجا بمان من میرم چیزی می خرم و بر می گردم، دوستم قبول کرد و من رفتم.
♦️توی راه با خودم گفتم : رضا این پسر رو سپردم به خودت.ببینم چه می کنی!؟😇
♦️وقتی برگشتم دیدم دوستم دو زانو نشسته پایین قبر و به جملات روی سنگ قبر خیره شده
🔷کمی ایستادم و از دور نگاهش کردم.
با چشمانی گرد شده😳 از تعجب جملات رو می خوند.
🔷جلو رفتم و گفتم : چی شده؟
بلند شد و گفت : آقا مهدی این شهید کیه!؟ 😳
پرسیدم چطور؟
♦️گفت : انگار داره با من حرف میزنه ببین روی سنگ قبرش چی نوشته :
🌷( اےبرادر بہ کجامےروے ...؟کمے درنگ کن ..!
آیا با خواندن یک فاتحہ اے تنها برسر مزار من و امثال من ...
مسئولیتے را که با رفتن خود بردوش تو گذاشتہ ایم از یاد خواهے برد ..؟
ما نظاره گر هستیم کہ تو با این مسئولیت سنگین چہ مےکنے ...؟ )🌷
♦️ خیلی منقلب شده بود، آنقدر که یکبار که به منزلشان در تهران رفتم در اتاق او عکس های زیادی از شخصیت های سیاسی زده شده بود و در میان همه تصاویر یک قاب خالی گذاشته بود.
🔷پرسیدم این چیه ؟ گفت : مگه قول نداده بودی عکس رضا رو برام بیاری!؟ این قاب رو گذاشتم برای عکس رضا ..!
🔷آن شب خیلی با هم صحبت کردیم او هرچه می گفت به جملات رضا استناد می کرد.
♦️در پایان هم گفت : خیلی فکر کردم
من تاحالا داشتم نقش آدم بد رو در دنیا بازی می کردم اما می خوام عوض بشم... 😔
🔷مدتی بعد در یکی از شب های ماه رمضان با او تماس گرفتم
پرسیدم چه خبر؟
🔷گفت : الان توی هیئت هستم.
بعد مکثی کرد و گفت : بلاخره آقا رضای شما کار خودش رو کرد من اصلا به اینجور جاها اعتقاد نداشتم اما...😊
👊👌
#شهید_رضا_نادری
http://eitaa.com/raviannoorshohada