🌸 اشرف سادات منتظری مادر شهید در تشریح ماجرای اهداء شال شفا افزودند : در محرم سال 68 در پی حادثهای از ناحیہ پا بہ شدت آسیب دیدم و از اینڪه نتوانستم بہ نحو شایستہ در مجالس عزاداری اباعبدالله الحسین(ع) شرڪت ڪنم ، بہ درگاه خداوند ابراز ناراحتی ڪرده و طلب شفا ڪردم .
🌸 در شب عاشورا بعد از قرائت زیارت عاشورا در عالم رؤیا دیدم چند نفر از شهدای عزیز به صورت هیئتی ڪفن پوش ، از جملہ فرزندم محمد در مسجد المهدی قم آمده و بعد محمد پس از گفتوگو شال سبزی را ڪه از خدمت سالار شهیدان آورده بود روی پایم قرار داد .
🌸 مادر شهید معماریان بیان داشتند : زمانی ڪه از خواب بیدار شدم در ڪمال شگفتی باندها را دیدم ڪه از پایم گشوده شده و شال سبز روی پایم قرار داشت و دیگر دردی احساس نمیڪردم .
🌸 وی در خصوص حوادث بعد از این جریان ادامه دادند : خبر این ماجرا بہ محضر آیتالله گلپایگانی (ره) رسید و پس از شرح آن موضوع شال خوشبوی معطر بہ عطر حسینی (ع) مورد تصدیق ایشان قرار گرفت .
🌷 « هم اڪنون این شال در یڪ محفظہ شیشہ ای نگهداری می شود و تاڪنون بوی عطر مخصوص آن باقیمانده است .»
🔻 #شهید_محمد_معماریان در 12 سالگی بہ بسیج پیوست ، در 13 سالگی بہ جبهههای نبرد اعزام شد ، و در 16 سالگی بہ شهادت رسید .
🔺مزار شهید : شهر مقدس قم - گلزارشهدا - قطعہ۱۲ - ردیف۷ - شماره۶۹
@raviannoorshohada🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_محمد_معماریان
صلی الله علیک یا اباعبدالله😭
صلی الله علیکم ایها الشهداءِ والصالحین😭
🍃حتما ببین
@raviannoorshohada
🦋🍃🦋🍃🦋
مادر شهید محمد معماریان میگوید:
«محمد، 8 سال داشت...
یک روز صبح از خواب بیدار شده بود گریه میکرد ؛تعجب کردم!
فکر کردم خواب بدی دیده یا جایی از بدنش درد میکند.
کنارش رفتم و نوازشش کردم، گفتم:
چرا گریه میکنی؟
گفت: هوا روشن شده و من نمازم را نخواندهام. انگار خواب مرگ رفتهام که نمازم قضا شد...
در حالی که محمد فقط 8 سال داشت، اما نمازش هیچ وقت قضا نمیشد.»
#شهید_محمد_معماریان
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌱برو بچه جان!
وقتی آماده شد که برود ؛ نگاهی به من کرد و گفت:
محمدت را خوب نگاه کن...
چیزی نگفتم ، نگاهش کردم.
از نگاه قاطعم فهمید که اهل گریه و زاری نیستم...!
رفت و در قابِ در خانه قرار گرفت.
بلند گفت: دیدار ما به قیامت!... محمدت را نگاه کن!
گفتم: برو بچهجان! تو را به علیاکبر امام حسین (ع) بخشیدم.
رفت و کمی آنطرفتر ایستاد.
باز گفت: رفتما! نمیخواهی محمدت را برای بار آخر نگاه کنی؟
داد زدم: برو بچه! تو را به قاسم و علیاصغر بخشیدم. قرار نیست وقتی چیزی را دادم، پساش بگیرم.
رفت. ..!
🍃🍃🍃
21 روز بعد، خبر شهادتش را آوردند. در حالی که 16 سال و 3 ماه داشت.
#شهید_محمد_معماریان🌷
#رشادت_مادرانه
http://eitaa.com/raviannoorshohada