eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
628 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه تعجب کردم تو خونه ما کسی برای من گل نمیخرید ولی میدونستن گل یاس رو دوست دارم اولش فکر کردم مامان برای آشتی گل خریده ولی بعید بود مامان از این کارا نمیکرد موهام پریشون و شلخته ریخته بود رو شونه هام همونطور که داشتم خمیازه میکشیدم از اتاق رفتم بیرون و داد زدم: مامااااااان این گلا چیه من باهات آشتی نمیکنم تو اون کچل رو بیشتر از من دوست داری اردلان یدفعه جلوم ظاهر شد و گفت: به من میگی کچل؟؟ از هیجان یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش و بوسش کردم. هنوز لباس سربازی تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم: اه اه اردلان خفه شدم از بوی جوراب و عرقت. قیافشو ببین چقد سیاه شدی زشت بودی زشت تر شدی خندید و افتاد دنبالم - به من میگی زشت - جرئت داری وایسااا مامان با یه الله اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چه خبرتونه نفهمیدم چی خوندم قبول باشه مامان مگه نگفتی اردلان فردا میاد چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد اردلان اخمی کرد و گفت ناراحتید برم فردا بیام خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم... راستی نکنه گلا رو تو خریدی - ناپرهیزی کردی اردلان... خندید و گفت:بابا بغل خیابون ریخته بودن صلواتی من پول نداشتم برات آبنبات چوبی بخرم گل گرفتم - گل یاس اونم صلواتی - برو داداااااش برووو که خفه شدیم از بو برو. داشتم میخوابیدم که اردلان در اتاقو زد و اومد داخل ... برق رو روشن کرد و گفت: - خواهر گلم ساعت ۱۰ از کی تا حالا تو انقدر زود میخوابی - نمیخوای داداشتو ببینی باهاش حرف بزنی حالشو بپرسی مثال تازه اومدمااااا درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم: ِ داداش خل کچلم مامان بهت یاد نداده وقتی یه نفر میخواد بخوابه یا داره استراحت میکنه مزاحمش نشی ؟؟ اردلان اخم کرد و برگشت که بره باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوشو گرفتم کجااااااا لوس مامان اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنی....لوسم خودتی همونطور که میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکن بیا بشین ببینم چیکار داشتی اردلان نشست رو تختم من هم رو صندلی روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم به به داداش اردلان حموم لازم بودیااااا تورو خدا زود به زود برو حموم اینطوری پیش بری کسی بهت زن نمیده هااااااا خندید و گفت: _ تو به فکر خودت باش یواش یواش بوی ترشیدگیت داره در میاد. - همه از خداشونه من دامادشون بشم حیف که من قصد ازدواج ندارم دوتایی زدیم زیر خنده. مامان در اتاق رو باز کرد و با یه سینی شربت و بیسکوییت وارد شد. به به خواهر برادر باهم خلوت کردید راستی اسماء با بابات حرف زدم به مادر اقای سجادی هم گفتم برای فردا مشکلی نیست جلوی اردلان خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین اردلان خندید و گفت: خوبه دیگه اسماء خانوم من باید از مامان میشنیدم سرم همونطور پایین و گفتم آخه داداش یدفعه ای شد بعدشم هنوز که خبری نیست... مامان لیوان شربت و یه بیسکوییت داد دست اردلان و گفت بخور جون بگیری ببین چه لاغر شدی چپ چپ به مامان نگاه کردم و گفتم: مامان من احتیاج ندارم بخورم جون بگیرم اردلان بادست زد پشتم و گفت: آخ آخ حسودی مامان هم لیوان شربتو داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جون بگیری لیوان رو ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور که از اتاق میرفت بیرون گفت واااااااا بچه شدی اسماءخودت بردار دیگه حرصم گرفته بود لیوان شربت گذاشتم تو سینی و به اردلان که داشت.....
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حید
💢 🌹 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------