eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
637 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پناه بردم روتخت ولو شدم و چشمامو بستم تمام اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولین روزی که سجادی اومد تو اتاقم افتادم و لبخند به لبم نشست سجادی نه، حاالا دیگه باید بگم علی درسته که از آینده میترسم اما احساس میکنم با علی میتونم این ترسو از بین ببرم غرق در افکارم بودم که یدفعه.... بابا وارد اتاق شد به احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدی از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم: الان آماده میشم - باشه حاالا بیا بشین کارت دارم چشم - اسماء جان بابا اگه تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابی کردی نظری بدم یا باهات حرف بزنم واسه این بود که اطمینان داشتم دختری که من تربیت کردم عاقلانه تصمیم میگیره و خانوادشو روسفید میکنه. الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش مامانتم همینطور دستمو گرفت و گفت: - چقد زود بزرگ شدی بابا بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریه نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم - اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء من فکر کردم بزرگ شدی داری مثل بچه ها گریه میکنی _ پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن... کمدمو باز کردم یه مانتوی سفید با روسری گلبهی که مامان بزرگ از مکه آورده بودرو سر کردم با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم علی با مامان و باباش و خواهرش جلوی در وایساده بودن یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش بود یه دسته گل یاس بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و به سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور صدای یا الله های آقایون رو میشنیدم استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول والقوه الاباالله" میخوند مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد وارد حال شدم و سلام دادم. علی زیر زیرکی نگاهم میکرد از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکون میداد مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد بزرگتر ها مشغول تعیین مهریه و مراسم بودند مهریه من همونطور که قبلا به مادرم گفته بودم یک جلد قرآن چندشاخه نبات و ۱۴سکه بهار آزادی بود سفر کربلا و مکه هم به خواست خانواده ی علی جزو مهریم شد همه چی خیلی خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبه ی محرمیت خونده بشه تا اینکه بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن. بعد از رفتنشون هر کسی مشغول نظر دادن راجب علی و خانوادش شد بی توجه به حرفهای دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم مثل همیشه اتاق پر شد از بوی گل یاس شد احساس آرامش خاصی داشتم . ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوی در منتظر من بودن تا بریم محضر چادرم رو سر کردم و رفتم جلوی در اردلان در حال غر زدن بود: - اسماء بدو دیگه دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:ایشاالا قسمت شما - خندید و گفت :ایشاالا ایشاالا _ علی جلوی محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوی محضر پارک کردو ازمون خواست پیاده شیم علی با دیدن ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور که لبخند به لب داشت به نشونه سلام خم شد _ اردلان خندید و گفت ببین چه پاچه خواری میکنه هیچی نشده محکم زدم به بازوش و بهش اخم کردم. اردلان دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم مامان و بابا شونه به شونه ی هم وارد محضر شدن منو اردلان هم با هم، علی هم پشت ما...
با ورود ما به داخل محضر، همه صلوات فرستادند فاطمه خواهر علی اومد و دستم از دست اردالان کشید و برد سمت سفره ی عقد دختره با مزه ای بود صورت گرد و سفید با چشمای مشکی،درست مثل چشمای علی داشت. مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریری که به گفته ی خودش برای زن علی از مکه آورده بود و سرم کرد و روصندلی نشوند. هیچ کسي حواسش به علی که جلوی در سر به زیر وایساده بود نبود عاقد علی رو صدا کرد آقا داماد بفرمایید بشینید همه حواسشون به عروس خانومه. یکی هم هوای دامادو داشته باشه با خجالت رو صندلی کناری من نشست باورم نمیشد همه چی خیلی زود گذشت و من الان کنار علی نشسته بودم و تا چند دقیقه ی دیگه شرعا همسرش میشدم استرس تموم جونمو گرفته بود. دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت که خطبه عقدرو جاری کنه علی قرآن رو گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستون کمتر میشه قرآن رو باز کردم _ ِ "بسم الله الرحمن الرحیم" یس_والقرآن الکریم... آیه های قرآن تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم تو حال و هوای خودم بودم که با صدای حاج اقا به خودم اومدم _ برای بار آخر میپرسم خانم اسماء محمدی فرزند حسین آیا وکیلم شما را به عقد آقای علی سجادی فرزند محمد با مهریه معلوم در بیاورم آیا وکیلم ؟؟؟؟؟ همه سکوت کرده بودند و چشمشون به دهن من بود چشمامو بستم خدایا به امید تو سعی کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم - با اجازه ی آقا امام زمان ، پدر مادرم و بقیه ی بزرگتر ها "بله" _ صدای صلوات و دست باهم قاطی شد و همه خوشحال بودن علی اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکه خانوم از زیر چادر حریر نگاهش کردم خوشحالی رو تو چهرش میدیدم. حالا نوبت علی بود که باید بله میگفت. با توکل به خدا و اجازه ی پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر های جمع "بله" فاطمه انگشتر نشونو داد به علی و اشاره کرد به من دستای علی میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد سرشو آورد باالا و چادرمو کشید عقب و خیره به صورتم نگاه کرد حواسش به جمع نبود همه شروع کردن به دست زدن و خندید. دستشو فشار دادم و آروم گفتم: زشته همه دارن نگاهمون میکن. متوجه حالت خودش شد و سرشو انداخت پایین مامان اینا یکی یکی اومدن با ما روبوسی کردن و برامون آرزوی خوشبختی میکردن اردالان دستمو گرفت و در گوشم گفت دیدی ترس نداشت خواهر کوچولو دیگه نوبتی هم باشه نوبت داداشه خندیدم و گفتم: انشا الله علی رو در آغوش کشید و چند ضربه به شونش زدو گفت خوشبخت باشید بعد از محضر رفتم سمت مامان اینا که برگردیم خونه مادر علی دستم رو گرفت و رو به مامان اینا گفت: - خوب دیگه با اجازتون ما عروسمون رو میبریم... علی هم کنار من وایساده بود و سرش رو انداخته بود پایین مامان هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونه از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم پدر مادر علی و خواهرش با ماشین خودشون رفتن ماهم با ماشین علی در ماشین رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم لبخند زدم و نشستم خودش هم نشست و همینطوری چند دقیقه بهم زل زده بود دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: به چی نگاه میکنید؟ لبخند زدو گفت:به همسرم. ایرادی داره؟ دستمو گرفتم جلوی دهنم و گفتم: نه چه ایرادی ولی یجوری نگاه میکنید که انگار تا حالا منو ندیدید خوب ندیدم دیگه...
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدید؟؟؟ خندید و گفت دروغ چرا ولی نه انقدر دقیق خوب حاالا میخواید حرکت کنیم مامان اینا رفتن ها... _ خوب برن ما که خونه نمیریم. پس کجا میریم - امروز پنجشنبست ها فراموش کردی؟ زدم رو دستم و گفتم: واااای آره فراموش کرده بودم - به خودش اشاره کردو گفت: معلوم نیست کی باعث شده فراموش کنی حتما خیلی هم برات مهم بوده... خندیدم و گفتم بله بله خیلی جلوی گل فروشی وایسادو دوتا دسته گل یاس گرفت. _ إ علی آقا چرا دوتا دسته گل گرفتید دستشو گذاشت رو قلبش و گفت آخ... - إ وااا چیشد اسممو اینطوری صدا میکنی نمیگی قلبم وایمیسه - إ خوبه بگم آقای سجادی؟ همون علی خوبه این دسته گلم گرفتم برای عروسم رسیدیم بهشت زهرا رفتیم به سمت قطعه سرداران بی پلاک مثل همیشه دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش - اسماء بله - میدونی از شهیدت خواستم که تو رو بهم بده خوب چرا از شهید خودتون نخواستید - از اونم خواستم ولی میخواستم شهیدت پارتی بازی کنه برام خندیدم و گفت ایشالا که خیره. یه ماه از محرم شدنمون میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم علی خوابیده بود. کنارش نشسته بودم و نگاهش میکردم به این فکر میکردم چطور تونستم به همین سرعت عاشقش بشم. _ وای که تو چقد خوبی علی دستم گذاشته بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم یکم سر جاش تکون خورد و چشماشو باز کرد و با لبخند و صدای خش دار گفت:سلام خانم کی اومدی؟ - سلام نیم ساعته إ پس چرا بیدارم نکردی آخه دلم نیومد... آخ علی به فدای دلت حاالا دستمو بگیر بلندم کن ببینم دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم - علی نمیتونم خیلی سنگینی إ پس منم بیدار نمیشم - باشه بیدار نشو منم الان میرم خونم و خدافظ دستمو گرفت و گفت کجادلت میاد بری؟ - سرمو به نشونهی تایید تکون دادم باشه باشه بلند میشم تو فقط حرف از رفتن نزن بخدا قلبم میگیره دوتامون زدیم زیر خنده در اتاق علی به صدا در اومد فاطمه بود داداش زنداداش، مامان معصومه میگه بیاید پایین شام. _ علی دستشو گذاشت رو شکمشو گفت آخ که چقد گشنمه بریم دستشو گرفتمو گفتم بدو پس از پله ها اومدیم پایین بابای علی که بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونه رفتم سمتش سلام بابا رضا خسته نباشی پیشونیمو بوسید و گفت سلامت باشی دختر گلم با اجازتون من برم کمک مامان معصومه فاطمه دستم رو گرفت و گفت:کجااااا من خودم همه چیو آماده کردم شما بشین آقاتون فردا نگه از خانومم کار کشیدید دوتامون زدیم زیر خنده علی انگشتش و به نشونه ی تحدید به سمت فاطمه تکون دادو گفت:باشه عیب نداره نوبت توهم میرسه فاطمه از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونه بابا رضا و علی زدن زیر خنده آروم زدم به پهلوی علی و گفتم خبریه - خانومم همینطوری گفتم چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگه ما غریبه شدیم باشه علی آقا باشه... - إ اسماء بخدا شوخی کردم باشه حاالا قسم نخور - آخه آدمو مجبور میکنی...
خب ببخشید - نمیبخشم إ علی - إ اسماء فاطمه اومد پیشمو دستشو گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر من غیبت میکنید؟بسته دیگه بیاید سفره رو آماده کردم. آخر هفته عقد اردلان بود. نمیدونم به زهرا چی گفته بود که همون جلسه اول قبول کرده بود با علی دنبال کارهای خودمون و مراسم اردالان بودیم تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونن و همونجا هم ثبتش کنیم لحظه شماری میکردم برای اون روز حلقه هامونو یه شکل سفارش دادیم. علی انگشتر عقیق خیلی دوست داشت اما بخاطر من چیزی نگفت مراسم اردالان تموم شد و از همون بعد عقد دنبال کارهای عروسی بود. درس زهرا که تموم شده بود اردلان بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد و مشکلی نداشتند. اما من و علی بخاطر درسمون مجبور بودیم عروسیمونو عقب بندازیم بلیط قطار واسه ۸صبح بود مشغول آماده کردن ساک لباسامون بودم علی یه گوشه نشسته بود با لبخند نگاهم میکرد - علی جان چیه باز اونطوری نگاه میکنی باز چه نقشه ای تو سرته ها؟؟ از جاش بلند شد و همونطور که میومد سمتم با خنده گفت هیچی یاد این شعره افتادم: دوست دارم خنده ات را،چادرت را بیشتر هست زیبا سادگی از هرچه زیبا بیشتر ما دوتا_ماه عسل_مشهد-حرم، صحن عتیق عشق میچسبد همیشه،پیش آقا بیشتر _ خندیدم و گفتم حاالا بزار ما عقد کنیم ماه عسل پیشکش بعدشم اخمی کردم و گفتم: نکنه میخوای این سفرو ماه عسل و یکی کنی آره علی خانومم. ماه عسل جای خود من از الان به اون روزها فکر میکنم. - لبخندی از روی رضایت زدم و به کارم ادامه دادم اسماء - جانم علی ینی فردا میشی مال خود خودم _ من الانم مال خود خودتم. حالا هم برو استراحت کن از سرکار اومدی خسته ای. کمک نمیخوای؟؟ - دیگه تموم شد منم ساک رو ببندم میخوابم کارهامو تموم کردم اما خوابم نبرد به فردا فکر میکردم،به روزهایی که خیلی زود گذشت و روزهایی که قرار بود در کنار علی بگذره ولی ای کاش نمیگذشت. وقتی پیشش بودم دلم میخواست زمان متوقف بشه و زمین از حرکت بایسته هیییییی... تو حال هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت روشونم برگشتم علی بود إ بیدار شدی - آره دیگه اذانه خانوم. تو نخوابیدی،داشتم فکر میکردم _ به چی به تو علی همیشه پیشم میمونی؟؟ - معلومه که میمونم. دستشو گذاشت رو قلبش گفت تو صاحب قلب علی هستی مگه میتونم بدون قلبم نفس بکشم حالا هم پاشو نمازمون قضا میشه ها... سجاده هامونو پهن کردم و چادر نمازم سرم کردم. - آقا شما شروع کنم من به شما اقتدا کنم با لبخند نگاهم کردو گفت:آخ چه حالی بده این نماز الله اکبر... _ واقعا هم چه نمازی شد اون نماز انگار همه ی فرشته ها از آسمون برای تماشای ما اومده بود. ُ السلام و علیکم و رحمه الله برکاته بعد از تموم شدن نمازش دستشو آورد بالا و با صدای تقریبا بلندی دعا کرد خدایا شکرت که یه فرشته ی مهربونو نصیبم کردی قند تو دلم آب شد. صاحب قلب مردی بودم که قلبم رو به تسخیر درآورده بود. سوار قطار شدیم پدر مادروها تو یه کوپه نشستن من و علی و اردالان و زهرا هم تو یه کوپه، فاطمه هم بخاطر امتحاناتش!!!!...
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 ‌‌ با توکل به خدا چهارشنبه های زهرایی این هفته با یاد و نام 🌷شهید گرانقدر حرم زینبی شهیدجلالی نسب🌷 ان شاء الله ساعت 18:30 میدان آستانه حرم حضرت معصومه (س). دوستانی که مایل به شرکت در این برنامه هستن با ادمین ارتباط برقرار کنند.
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود دستمو گذاشتم رو سینمو زیر لب زمزمه کردم السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا« بغضم گرفت. موبه تنم سیخ شد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی گونه هام چکید علی دستش رو گذاشت رو سینشو با بغضی که داشت شروع کرد به خوندن.وای که چه صدایی.دل آدمو به آتیش میکشوند. "آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده " خدایا صدای مرد من، حرم آقا مگه میشه بهتر از این دیگه چی میخوام از این دنیا بغض هممون ترکید و اشکامون جاری شد قطار از حرکت وایساد بابا رضا اومد داخل کوپه ما - إ چیشده چرا گریه کردید؟؟ به احترامش بلند شدیم هیچی بابا رضا پسرتون دلامونو هوایی کرد که اینطور. فقط برای خانومش از این کارا میکنه ها... خجالت کشیدم و سرمو انداختم .. _ نزدیک دارالعجابه نشسته بودم و منتظر حاج آقایی که قرار بود عقدمونو بخونه بودیم. کلی عروس داماد مثل ما اونجا بود. همشون دوست داشتن عقدشونو تو حرم اونم تو همچین روزی بخونن نسیم خنکی درون محوطه میوزید و بوی خوشی رو تو فضا پخش کرده بود. همه جای حرم رو واسه تولد آقا چراغونی کرده بودند علی دستمو محکم گرفته بود. حاج آقا اومدن خطبه رو خوندن این خطبه کجا،خطبه ای که تو محضر خوندیم کجا. حالا دستم تو دست علی،تو حرم آقا باید بله رو میدادم. این بله کجا و اون کجا آقا مهمونمون بودن یعنی بر عکس ما مهمون آقا بودیم. بعد از خطبه چون حاج آقا آشنا بودن رفتیم خارج از حرم و ثبتش کردیم حالا دیگه هم رسما هم شرعا همسر علی شده بودم. من وعلی دوتایی برگشتیم حرم و بقیه برای استراحت رفتن هتل. همه جا شلوغ بود جای سوزن انداختن نبود بخاطر همین نتونستیم بریم داخل برای زیارت ته حیاط روبروی گنبد نشته بودیم سرمو گذاشتم رو شونه ی علی - علی جان علی - یه چیزی بخون چشم. "خادما گریه کنون صحنتو جارو میزنن همه نقاره ی یا ضامن آهو میزن... یکی بین ازدحام میگه کربال میخوام یکی میبنده دخیل بچم مریضه بخدا برام عزیزه بخدا دلامون همه آباد رسیده شام میالد بازم خیلی شلوغه پای پنجره فوالد" باز دلمو برد با صداش .یه قطره اشک از چشمم رها شدو افتاد رو دستش سرشو برگردوند سمتم و اشکامو پاک کرد. - چرا داری گریه میکنی آخه صدات خیلی غم داره. صدات خیلی خوبه علی مثل خودت بهم آرامش میده!!!!!😭 حاالا که اینطوره همیشه برات میخونم - اسماء چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم - بنظرم االان بهترین فرصته سرمو از شونش برداشتم وصاف روبروش نشستم با تسبیحش بازی میکرد و سرشو انداخته بودپایین - چطوری بگم..إم..إم علی چطوری نداره بگو دیگه داری نگرانم میکنی ها - چند وقت پیش اردالان راجب یه موضوعی باهام صحبت کرد و ازم خواست به تو بگم که با پدر مادرت صحبت کنی. چه موضوعی؟ - اردلان در حال حاضر تو سپاه برای اعزام به سوریه داره دوره میبینه و چند ماه دیگه یعنی بعد از عروسی میخواد بره باتعجب پرسیدم چی سوریه زهرا میدونه؟ - آره قبول کرده؟ سرشو به نشونه ی تایید تکون داد علی یعنی چی اول زندگیشون کجا میخواد بره اگه خدایی نکرده یه اتفاقی...ادامه ی حرفمو خوردم!!!!!...
خوب حالا از من میخواد به مامان اینا بگم؟ - هم بگی هم راضیشون کنی چون بدون رضایت اونا نمیره آهی کشیدم و گفتم باشه - خوش بحالش خوش بحال کی علی - اردلان چیزی نگفتم، میدونستم اگه ادامه بدم به رفتن خودش میرسیم بارها دیده بودم با شنیدن مداحی درمورد مدافعان حرم اشک توچشماش جمع میشه همیشه تو مراسم تشییع شهدای مدافع شرکت میکرد و... برای شام برگشتیم هتل تو رستوران هتل نشستیم چند دقیقه بعد زهرا و اردلان هم اومدن - به به عروس دوماد روتونو ببینیم بابا کجایید شما چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:علیک السلام آقا اردلان - إ وا ببخشید سلام علی با ایما اشاره به اردالان گفت که به من گفته اومد کنارم نشست و گفت:خوب خواهر جان ببینم چیکار میکنی دیگه زدم به بازوش وگفتم و چرا همه ی کارهای تورو من باید انجام بدم خندید و گفت:چون بلدی برگشتم سمت زهرا و گفتم:زهرا تو راضی اردلان بره سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دستم گرفتم جلوی دهنمو گفتم:جل الخالق باشه من به مامان اینا میگم ولی عمرا قبول نمیکنن مامان اینا وارد سالن شدن اردلان تکونم داد و گفت:هیس مامان اینا اومدن فعلا چیزی نگیا... خیله خوب.. موقع برگشتن به تهران شده بود نمیتونستیم دل بکنیم از حرم خیلی سخت بود اما چاره ای نبود... بعد از یک هفته قضیه ی رفتن اردالان رو به مامان اینا گفتم مامان از حرفم شوکه شده بود زهرا روصدا کرد زهرا تو قبول کردی اردلان بره؟ زهرا سرشو انداخت پایین و گفت بله مامان جان یعنی چی که بله وای خدایا این جا چه خبره حتما تنها کسی که مخالفه منم در هر صورت من راضی نیستم به اردلان بگو اگه رضایت من براش مهم نیست میتونه بره بعدشم شروع کرد به گریه کردن دستشو گرفتم و گفتم: مامان جان چرا خودتو اذیت میکنی حالا فعلا که نمیخواد بره اووووو کو تا دوماه دیگه. _ چه فرقی میکنه بره ی بلایی سرش بیاد من چه خاکی بریزم تو سرم.الان وضعیت این پسر فرق میکنه زن داره ،اول زندگیشه. مادر من اولا که کی گفته قراره بالایی سرش بیاد دوما هم خودش راضی هم زنش جای بدی هم که نمیخواد بره... خالصه یه چیزی من میگفتم یه چیزی زهرا بابا هم همینطوری نشسته بود و به یه گوشه خیره شده بود و حرف نمیزد _ اما مامان راضی نمیشد که نمیشد یه هفته هم بابت این موضوع با هیچکدوممون حرف نمیزد. هر چقدر اردالان و بابا باهاش حرف میزدن کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم به بد شدن حال مامان ختم میشد. _ اون روزا اردلان خیلی داغون بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد هممون هم میدونستیم که بدون رضایت مامان نمیره. دوهفته گذشت ما هر کاری میتونستیم برای راضی کردن مامان کردیم حتی علی هم با مامان حرف زد. _ یه روز بعد از نماز صبح مامان صدامون کرد که بریم پیشش. نمازش رو تازه تموم کرده بود و همونطور که رو سجاده نشسته بود و تسبیحش دستش بود آهی کشید و با بغض به اردلان نگاه کرد و گفت: برو مادر خدا پشت و پناهت.... و قطره ای اشک از چشماش روگونه هاش افتاد هممون شوکه شدیم. _ اردلان دست مامانو بوسید، بغلش کرد و زد زیر گریه از گریه اونها ماهم گریمون گرفته بود . همونطور که اشکامو پاک میکردم گفتم:خوب دیگه بسته فیلم هندیش نکنید. _ اون دوماه به سرعت گذشت و اردلان دو هفته بعد از عروسیش رفت سوریه هیج وقت اون روزی که داشت میرفت و یادم نمیره مامان محکم اردلان رو بغل کرده بود گریه میکرد من هم دست کمی از مامان نداشتم باورم نمیشد اردلان داره میره. میترسیدم براش اتفاقی بیوفته. اما زهرا خیلی قوی بود و با یه لبخند همسرشو راهی کرد به قول خودش علاوه بر این که همسر اردلان بود همسفرش هم بود خیلی محکم و قوی بود وقتی ازش پرسیدم چطوری تونستی راضی به رفتن اردلان بشی؟ لبخندی زد و گفت همه چیزم فدای حضرت زینب...
🌷مراسم یادواره سردار حاج احمد متوسلیان و همرزمان در روز دوشنبه ۹ اردیبهشت ۹۸ از ساعت ۹:۳۰ صبح در موسسه آموزش عالی حوزوی معصومیه قم با حضور خانواده های معظم شهدا برگزار می گردد... @raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اختصاصی 🔺استخوان های مجید من سوخته ، اینقدر نگید اینها برای پول میرن... 🎥صحبت های جانسوز مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی بر بالای پیکر فرزندش #انتشار_حداکثری 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش علی هم اصلا حال خوبی نداشت. _ اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو به جای اینکه اون منو دلداری بده من باید دلداریش میدادم.البته حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبی نبود اما باالخره تموم شد. _ تازه بعد از رفتنش شروع شد غصه ی مامان هرروز یا درحال خوندن دعای طول عمرو آیه الکرسی برای اردلان بود یا بی حوصله یه گوشه مینشست و با کسی حرف نمیزد ولی وقتی اردلان زنگ میزد چند روزی حالش خوب بود _ دوهفته از رفتن اردلان میگذشت یکی دوروزی بود از علی خبر نداشتم. دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشون. وارد کوچشون شدم ماشین جلوی در بود زنگ رو زدم. _ کیه منم فاطمه باز کن - إ زن داداش تویی بیا تو پله هارو تند تند رفتم باالا وارد خونه شدم و بلند گفتم سلااااااام - سلام زنداداش خوش اومدی ازاینورا اومدم یه سری بزنم بهتون کسی خونه نیست - اومدی به ما سر بزنی یا آقاتون چه فرقی میکنه فرقی نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشه علی خونست؟ - آره بالا تو اتاقشه از پله ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگران شدم درو باز کردم علی روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوی چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علی آقا ساعت خواب - دانشگاه چرا نمیای گوشیتم که خاموشه نمیگی نگران میشم؟؟ ببخشید - همین فقط ببخشید؟ آهی کشید و کلافه به موهاش دستی کشید نگران شدم دستمو گذاشتم رو شونش - چیشده علی ؟ چیزی نیست _ چیزی نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگران میشما هیچی اسماء رفیقم... - رفیقت چی؟ رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگه داشت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریه ی علی رو به این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود مامان همیشه میگفت: مردها هیچ وقت گریه نمیکنن ، ولی اگر گریه کنن یعنی دیگه چاره ای ندارند. حالا مرده من داشت گریه میکرد یعنی راه دیگه ای براش نمونده یعنی شکسته علی قوی تر از این حرفهاست خوب باالخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزی به من نگفته بود تاحالا گریه هاش شدت گرفت دیگه طاقت نیوردم، بغضم ترکید و اشکام جاری شد. - نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوی باش،خودتو کنترل کن ، تو الان باید تکیه گاه علی باشی نذار اشکاتو ببینه... صدای گریه های علی تا پایین رفته بود فاطمه بانگرانی اومد بالا و سراسیمه در اتاق رو زد _ داداش زن داداش چیزی شده؟؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پایین بهت میگم. دستشو گرفتم و رفتم آشپز خونه فاطمه رنگش پریده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد. _ زن داداش چرا گریه کردی؟ داداش چرا داشت اونطوری گریه!!!!!
میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمه جان دوست علی شهید شده. - با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک به سرم مصطفی با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفی مصطفی کیه؟؟ ِ روصندلی نشست و بی حوصله گفت دوست داداش علی بیشتر از این چیزی نپرسیدم لیوان آب رو برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمه جان به مامان اینا چیزی نگیا بعد هم رفتم به سمت اتاق علی یکم آروم شده بود. پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش لیوان رو ازم گرفت و یکمی آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذی رو درآوردم و گرفتم سمتش دستمالو گرفتو بو کرد لبخند زد و گفت: بوی تورو میده اسماء تو اون شرایط هم داشت دلبری میکرد و دلمو میبرد. دستش رو گرفتم و باچهره ی ناراحت گفتم خوبی علی جان؟؟ تو پیشمی بهترم عزیزم - إ اگه پیش من بهتری چرا بهم خبر ندادی بیام پیشت؟؟ سرشو انداخت پایین و گفت: تو حال و هوای خودم نبودم ببخشید - به شرطی میبخشم که پاشی بریم بیرون دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگی رو ندارم _ دستشو گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم دستمو گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم: خب من رانندگی میکنم بعدش یادت رفته امروز ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا - با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی سابقه نداشت علی عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزی نگم _ چادرم رو از زمین برداشتم و گفتم:باشه پس من میرم بلند شد جلوم وایساد کجا - برم دیگه فکر نکنم کاری با من داشته باشی یعنی داری قهر میکنی اسماء - مگه بچم خب باشه برو ماشینو روشن کن تا من بیام - کجا هرجا که خانم دستور بده. مگه نمیخواستی حالمو خوب کنی - لبخندی زدم و گفتم: عاشقتم علی لبخندی تلخ زدو گفت من بیشتر حضرت دلبر _ ماشین رو روشن کردم ساعت۵ بعدازظهر بود داشتم آینه رو تنظیم میکردم که متوجه جای خالیه پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهای فاطمه افتادم _ اسم مصطفی رو تو ذهنم تکرار میکردم اما به چیزی نمیرسیدم مطمئن بودم علی چیزی نگفته درموردش. از طرفی فعلا هم تو این شرایط نمیشد ازش چیزی پرسید. چند دقیقه بعد علی اومد - خوب کجا بریم آقا هرجا دوست داری _ ماشین رو روشن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم بین راه علی ضبط رو روشن کرد مداحی نریمانی: "میخوام امشب با دوستای قدیمم هم سخن باشم شاید من هم بتونم" عاقبت مثل شهیدان شم میرم و تک تک قبراشونو با گریه میبوسم بخدا من با یاد این رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم. _ تکیه داده بود به صندلی ماشین به رو برو خیره شده بود بعد از چند دقیقه پرسید: اسماء کجا میری چند دقیقه مکث کردم. یکدفعه یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا. احساس کردم کمی بهش آرامش میده _ آهی کشید و گفت کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... _ چی یادش بخیر هیچی با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزی نگفته بودی... - پیش نیومده بود آها باشه تو ذهنم پر از سوال های بی جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶ بود که رسیدیم کهف...
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم چند دیقه بینمون سکوت بود _ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت... _ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب افتاد دست داعش چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد _ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم خنده هامو گریه هامو دعوا هامو،آشتی هامو هیئت رفتنامون همش باهم بود _ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به حرفش گوش میدادم کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو داشتیم _ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج منم دادگستری تهران برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم _ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم _ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت جور کن ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که نشد _ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود _ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم بخونم یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان کار میکنم استخدام شدم. _ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت. مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد _ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد _ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن، چند وقته دنبال کارامم برم سوریه _ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا حالا نگفته بود اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم _ حالا میگی بهمون اینو گفتم و از کنارش گذشتم دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد کجا میری علی این چه حرفیه میزنی به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن رفتنمون چیزی نگیم _ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به من کی هست!!!!!
برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی معرفت پس من چی تنها تنها میخوای بری اون بالا مالا ها داشتیم آقا مصطفی اینه رسم رفاقت و برادری علی جان به ولله دنبال کارای تو هم بودم اما به هر دری زدم نشد که نشد رفتن خودم هم رو هواست. هرکسی رو نمیبرن ماهم جزو ماموریتمونه خلاصه اون شب کلی باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم یک هفته بعد خبر داد که کاراشه جور شده تا چند روز دیگه راهیه خیلی دلم گرفت اما نمیخواستم دم رفتن ناراحتش کنم وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود چشماش از خوشحالی برق میزد - رو کرد به من و گفت حالا که من نیستم پنج شنبه ها کهف یادت نره ها از طرف من هم فاتحه بخون و به یادم باش از شهدای کهف بخواه هوای منو داشته باشن و ببرنم پیش خودشون اخمهام رفت تو هم وگفتم این چه حرفیه خیلی تک خوریا مصطفی خندیدو گفت تو دعا کن من اونور هوای تورو هم دارم بعد از رفتنش چند هفته اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدون مصطفی تحمل کنم از طرفی احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم برای همین بجای کهف پنج شنبه ها میرفتم بهشت زهرا _ اولین دورش ۴۵ روزه بود وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مصطفی خیلی خوش اخلاق بود طوری که هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدن مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پخته تر شده _ تصمیم گرفت بود قبل از این که دوباره بره ازدواج کنه خیلی زود رفت خواستگاری و با دختر خالش که از بچگی دوسش داشت اما چیزی بهش نگفته بود ازدواج کرد دوهفته بعد از عقدش دوباره رفت دلم خیلی هوایی شده بود اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردم. حالم خیلی خراب میشد یاد مصطفي می افتادم مطمئن بودم که شهید میشه خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم _ اما بخودم میگفتم مصطفی بدون من نمیپره بهم قول داده هوای منو هم داشته باشه این سری ۷۵ روز اونجا موند. _ وقتی که برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم که باید هر جوری شده سری بعد من رو هم باخودش ببره اما اون برام توضیح میداد که ایران خیلی سخت نیروهاشو میفرسته اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم که میگذشت مشتاق تر میشدم که برم _ همش از اونجا ، اتفاقاتی که میوفتاد کاراهایی که میکردن و ... میپرسیدم خیلی مقاومت میکرد که نگه اما اونقد پاپیچش میشدم که باالخره یه چیزایی میگفت اسماء نمیدونی که اونجا چه مظلومانه بچه ها به شهادت میرسن ... علی آهی کشید و ادامه داد... _ مصطفی میگفت بچه ها که شهید میشدن تا درگیری تموم شه دشمن پیشروی میکرد و توی شرایطی قرار میگرفتیم که دسترسی به جنازه ها امکان پذیر نبود بدن بچه ها چند روز زیر آفتاب میموند بچه ها هر طور شده میخواستن جنازه ها رو برگردونن عقب. خیلی ها هم تو این قضیه شهید میشدن _ بعد از کلی درگیری و عملیات که به جنازه میرسیدیم بدناشون تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفی که میخواستیم برشون داریم اعضا بدنشون جدا میشد _ بعضی موقع ها هم که جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفی و جنازش که بر نگشته افتاده من هم حال خوبی نداشتم اصلا تاحالا این چیزایی رو که میگفت و نشنیده بودم چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد _ دیدن علی تو اون شرایط چیزایی که میگفت، نبود اردالن و میلش برای رفتن نگران و داغونم کرده بود _ ادامه داد چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم. صورتش خیس خیس بود با چادرم اشکاشو پاک کردم نگاهم نمیکرد تو حال هوای خودش بود و به رو برو خیره شده بود دلم گرفت از نگاه نکردنش ولی باید درکش میکردم. دستش رو گرفتم و به بقیه ی حرفاش گوش دادم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ببینید پسرم چه خوشگله... غوغای مادر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی(حر سوریه)... @raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ #اختصاصی 🎥تصاویر دیده نشده از لحظات وداع جانسوز مادر شهید مدافع حرم ، #مجید_قربانخانی در معراج شهدا 🌷پیکر مطهر حُر مدافعان حرم ، شهید مجید قربانخانی پس‌از ۳ سال کشف و به آغوش خانواده بازگشت... 💐نثار روح مطهر شهید صلوات... @raviannoorshohada
هدایت شده از 
#رسـم_خـوبان یکدفعه در #منطقه خواستیم از یک رودخانه🌊 رد شویم. #زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت :" اگر یک نفر☝️ مریض بشود بهتر از این است که همه #مریض شوند. یکی یکی بچہ ها را بہ دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار👖 او شدیم که یخ زده بود و پاهایش #خونی شده بود .😔 #شهید_سیداحمد_پلارک🌷 #سالـروز_ولادت ══════°✦ ❃ ✦°══════ @channelKomeil313