🔰 ناامیدی نبود نزد گدایان حسن✨
🔸اومد پیش امام حسن و گفت:
_ ای پسر امیرالمؤمنین! تو رو به حق اون خدایی که از سر لطف این همه نعمت به تو عنایت کرده، حق من رو از این دشمن ظالم بگیر! دشمنی دارم که حرمت لباس مردم رو نگه نمیداره و به بچهها هم رحم نمیکنه...
🔹امام حسن که تا اون لحظه تکیه داده بودن، صاف نشستن و فرمودن:
_ بگو دشمنت کیه تا من حقت رو ازش بگیرم.
🔸اون مرد گفت: «فقر و نداری!»
🔹امام حسن، چند لحظهای سرشون رو انداختن پایین و بعد به خادمشون فرمودن:
_ برو هرچقدر پول بهت سپردم، بیار اینجا.
🔸خادم امام رفت و پنج هزار درهم با خودش آورد. حضرت فرمودن: پولها رو به این آقا بده.
🔹بعد امام رو به اون نیازمند کردن و فرمودن:
_ تو رو به حق اون قسمی که دادی، قسمت میدم هروقت این دشمن ظالم سراغت اومد، شکایتش رو بیار پیش خودم... 🌱
| بحارالانوار، ج ۴۳، ص ۳۵۰
| همان، ج ۷۷، ص ۲۳۵
#سید_الکریم 💚
#روایت_من
#دوشنبه_های_امام_حسنی
♨️ به روایتِ راویدین 👇
https://eitaa.com/joinchat/1676083905C89b2446185
•
و فرمود:
به خدا قسم کسیکه ما رو دوستداشته باشه،
حتی اگه در دورترین شهر دنیا اسیـر باشه، این
دوستیما براش مفیده! این رو بدونید که ولایت
و محبت ما اهلبیــت، گناهان مردم رو میریزه
همــون طوری که باد، برگها رو شاخههاشــون
جدا میکنه و به زمین میریزه!
📚 بحارالانوار، ج44، ص25
#سید_الکریم 💚
#سخن_دوست
💠 @shagerde_ostad
🔰 اینجا طلب نکرده، میبخشند!
🔸اومد پیش امام حسن تا از ایشون کمک بخواد؛
هنوز دهان باز نکرده بود، حضرت به خادمشون فرمودن هرچی تو خزانه داریم به ایشون بده! خادم رفت، ده هزار درهم آورد و تقدیم نیازمند کرد.
🔹نیازمند گفت: آقاجان کاش میذاشتید حاجتم رو بگم و یکم از بزرگواریتون تعریف کنم بعد این طور در حقم لطف میکردید..
🔸امام حسن فرمودن: ما قبل از اون که ازمون درخواست بشه میبخشیم، چون میترسیم مبادا یه وقت کسی به خاطر رو زدن به ما شرمنده بشه و آبروش بریزه!...
#سید_الکریم 💚
#روایت_من
♨️ به روایتِ راویدین 👇
https://eitaa.com/joinchat/1676083905C89b2446185
•
بسم الله الرحمن الرحیم ✨
خب وقتشه هندزفریها رو آماده کنیم و
بشینیم پای حرفهای حضرت خالق 🌱
🔸صوت ترجمه روان و شیرینِ قرآن کریم 📖
🗓 روز پانزدهم رمضان: جزء ۱۵ 👇
•
🔰شوخیای که کلی پیامبر رو خندوند!
🔸چند نفر باهم راهی سفر شدن؛ برای این که آذوقه کم نیارن، یه نفر به اسم نعیمان رو مسئول آذوقه کردن تا حواسش به کم و زیاد مواد غذایی باشه.
🔹یه روز بین راه، یه نفر به اسم سویبط گرسنهاش شد؛ اومد پیش نعیمان و ازش خواست یه مقدار غذا بهش بده. نعیمان گفت بذار همه جمع بشن بعد.
سویبط از این حرف نعیمان ناراحت شد؛ تصمیم گرفت هر طور شده تلافی کنه.
🔸همین طور به راه خودشون ادامه دادن تا این که به یه کاروان دیگه رسیدن. سویبط رفت پیش اون کاروان و گفت: «من یه غلام دارم که میخوام بفروشمش؛ شما میخرید؟» اونها هم از خدا خواسته قبول کردن. سویبط بهشون گفت: «ولی این غلام من خیلی شوخ و سر و زبون داره؛ احتمالا به شما بگه من غلام نیستم! اگه این طوری گفت به حرفش گوش ندین و ببرینش.»
🔹سویبط غلامش رو به قیمت ۱۰ تا شتر ماده فروخت.
🔸وقتی خریدارها اومدن غلام رو ببرن، سویبط نعیمان رو نشون داد و گفت غلامم اینه! هرچی نعیمان داد میزد که من غلام نیستم کسی گوش نداد، دست و پاشو بستن و دنبال خودشون کشیدن و بردن.
🔹همین که همراهان نعیمان جریان رو شنیدن با عجله رفتن ماجرا رو تعریف کردن و نعیمان رو آزاد کردن.
🔸خبر این اتفاق که به گوش پیامبر رسید، تا مدتها هربار یاد اون جریان میفتادن کلی میخندیدن.
#روایت_من
♨️ به روایتِ راویدین | عضو بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1676083905C89b2446185